رمان چشمهای لال پارت ۶
سرم را از زیر نوازش دستانش کنار کشیدم و روی تخت نشستم. تمام بدنم جوری سنگ شده بود و تیر میکشید انگار سیصد سال بیحرکت روی تخت افتاده باشم. حس غریبی داشت؛ شاید بتوانم بگویم حسی داشتم مثل حس مردن. مثل حسی که اولین بار به خیانت طناز داشتم؛ وقتی از رابطهی من و امیرعلی خبر داشت و همزمان با او بود. عجب حالی داشتم! قابل توصیف نیست؛ بیخیال!
چشمم دور تا دور اتاق چرخید. کیان را گوشهی درب دیدم، کنارش همان بارمن ایستاده بود با سبیل مرتب شدهاش؛ جوان میزد انگاری حداکثر سی سال داشت. طرز ایستادنش درحالی که بدن لاغر و قدبلندش را در خود جمع کرده بود و دستبهسینه تکیه داده بود به دیوار سیاه رنگ پشت سرش، نگران به نظر میآمد و دائم نگاهش را به جایی میدوخت.
کنار بارمن دختر و پسری بور با موهای بلوند ایستاده بودند. درموهای بلند دخترک رگهخای خاکستری دیده میشد و موهای پسرک نیز همینطور؛ موهای پسر مدلی انیمهطور داشت انگار آن دو را از انیمه بیرون کشیده باشی. چشمهای سبز رنگ داشتند؛ طبیعی میزد اما مطمئن نبودم لنز باشد یا…صبر کن ببینم! اصلا آنالیز کردن جمع به من چه؟ نفسم را بیرون دادم و به آرامی رو به کیان گفتم:
ـ میخوام جای طناز زندگی کنم. هنوز زوده برای مردنش. دلم میخواست مدرک گرفتن و موفق شدنشو ببینم. تا وقتی که مدرک بگیره جاش زندگی میکنم؛ بعدش هم… .
چیزی نگفتم. حسی ته قلبم به من گفت: «دروغ میگی طنین! هرکی ندونه خودت که میدونی واسه چی میخوای جاش زندگی کنی. یه ماه دیگه عروسیشه نه؟ خوب میدونم میخوای با اون حروملقمه زندگی کنی. هنوزم بهش حس داری؟! بعد از اونهمه گند که به زندگیت زد؟ واقعا که خری! نفهمی!»
ـ طناز نمیخواست مدرک بگیره.
صدای جدی سیما را از سمت چپ گوشم شنیدم. همهی نگاهها معطوف صورت غمگین او شد. اشکهایش را تندتند پاک کرد و به من زل زد. چه میگفت؟ طناز نمیخواست مدرک بگیرد؟ معنی حرفش چه بود؟
ـ طنین…طناز فقط و فقط به خاطر تو میخواست بیاد کانادا و مدرک بگیره؛ اون از کشور غریبه و غربت متنفر بود! ولی به خاطر تو میخواست این کارو کنه. حتی…حتی عروسیش با امیرعلی رو هم میخواست عقب بندازه. طفلک خیلی با امیرعلی و مامانش بحث کرد. تو اینا رو نمیدونی طنین! هیچکدومتون نمیدونین.
چه میگفت؟! راست بود؟! یعنی آن همه شور و ذوقی که برای مهاجرت داشتیم همهاش پوچ و توخالی بود؟! طناز فقط به خاطر من میخواست مهاجرت کند؟ هیچچیز برای گفتن نداشتم. اگر به خاطر من با مادرش و آن…آن بیلیاقت زشت بحث میکرد پس چرا حاضر شد به من خیانت کند؟ چرا؟!
ـ طنین اگه تصمیم بگیری به جای طناز زندگی کنی تا وقتی که آبا از آسیاب بیوفته نمیتونی به عقب برگردی. باید یه امشب رو پیش مادرت و امیرعلی سر کنی چو… .
سریع وسط حرفش پریدم و با اخم خطاب به کیان گفتم:
ـ چی گفتی؟! نکنه امیرعلی پیش اونا زندگی میکنه؟!
باز هم سکوت! لعنتیها جوابی نداشتند بدهند و من نیز درون یک خماری بیانتها مانده بودم! سرم را محکم به سمت سیمایی که چشمانش را با استرس بسته بود و ناخن میجوید چرخاندم. با بهت گفتم:
ـ سیما…تو هم خبر داشتی؟
هیچ نمیگفت. ناخن میجوید پشت هم! از جایم برخاستم و به سمتش رفتم. دستش را از کنار لبش کنار کشیدم و محکم گفتم:
ـ جواب منو بده! از اینم خبر داشتی و به من نگفتی؟!
با کلافگی سرش را بلند کرد. تمام صورتش رنگ غم گرفته بود. برای یک لحظه چیزی درون من گفت: «نکنه اونم مثل من مرده؟!» با صدای لرزان گفت:
ـ طنین به خدا میخواستیم بهت بگیم ولی… .
پوزخند صدا داری زدم و با بهت گفتم:
ـ آخه بیشعور تو حتی اینم میدونستی و به من هیــــچی نگفتی؟! بابا شماها دیگه کی هستین؟! هر دفعه یه گند جدیدتون رو میشه بعد راستراست وایسادین جلو من واسم تعیین تکلیف میکنین؟
چشمم را از سیما گرفتم و به کیان زل زدم. او هم کلافه بود و مدام با پایش روی فرش دستبافی که پهن اتاق بود، ضرب میگرفت. بلند گفتم:
ـ معلومه که میخوام به جاش زندگی کنم! آره! اصلا میدونین چیه؟ میزنم زندگیشو خراب میکنم! واسه من عروسی میگیره با اکس بیذات خواهرش؟! بعدم کارت عروسی درست میکنه پخش میکنه بین دوستاش؟ عه؟! حالا که اینطور شد میدونین چیه؟ خودتون پایشین برین کانادا. بلیطتونو بردارین فردا ساعت ده شب گورتونو گم کنین برین یه کشور دیگه. من دیگه پامو بیرون نمیذارم! هرکسیم زده اون دخترهی بیذاتو کشته به درک! ذرهای نه خودش برام اهمیت داره نه اون جنازهش! وایسین فقط ببینین چطوری گند میزنم به زندگیهاتون! اول نوبت طنازه…بره خدا رو شکر کنه که مرده و قرار نیست ببینه چه بلایی سرش میارم. بعد از اونم نوبت شماهاست. برو اونور کیان!
کیان سپری شده بود روبهروی در و دستانش از دو طرف باز شده، مانع من بود. سعی کرد آرامم کند:
ـ طنین جان داری خیلی تند پیش میری. وایسا برات توضیح میدیم درستش میکنیم.
با دست ضربهای محکم به بازویش وارد کرده و او را به طرفی هل دادم:
ـ برو اونور بابا مسخره! چیو میخواین برای من توضیح بدین دقیقا؟! لاشی بازی و خراببازیهاتون؟! اینکه دست به دست هم دادین فقط گند بزنین به زندگی من؟! هر دفعه یه داستان! جالبه که ذهن خلاقی هم دارین! نکنه حتی مرگ طنازم الکی بوده که منو بازی بدین؟! والا بعدیم نیست ازتون!
با حرص درب را باز کرده و بیرون زدم. مسخرهها! شده بودم بازیچهی دست اینها. اصلا به درک که هر بلایی سر طناز آمده…مگر برای من در زندگیام آرامش گذاشته بود که نگران مرگش شوم؟! اصلا میروم گند میزنم به زندگی خودش و امیرعلی! جای او تا ابد زندگی میکنم و تکتک آدمهایی که ازشان نفرت داشتم را سرنگون میکنم.
این جملهها را میگفتم و با حرص تکتک پلهها را پایین میرفتم. هنوز هم تک و توکی وسط سالن قر میدادند و خوش بودند اما من چه؟! واقعا دیگر نای رقصیدن هم نداشتم! دلم میخواست فقط همه را به مشت و لگد بگیرم! لعنتیها! حرصم روی پلههای شیشهای به خوبی خالی شد و بدون اینکه بخواهم پالتویم را بردارم، با همان لباس مجلسی ماکسی و ساتن مشکیای که آستین بندی داشت و بلندیاش تا رانم میرسید، از ویلا بیرون زدم. برایم مهم نبود حتی اگر آن وقت شب که نمیدانم ساعت چند بود یکی مرا آنطور توی خیابان میدید و فکر میکرد خراب باشم. یا حتی مهم نبود اگر پلیس مرا با خودش میبرد. اصلا تاکسی هم سوارم نمیکرد مشکلی نبود! پوتینهای مشکیام مرا تا خانه همراهی میکردند و سرمای هوا هم که اصلا دردی نداشت! من درد چشیده بودم دیگر سرمای هوا که مسخرهبازی بود.
با خودم درگیر بودم و روی سنگریزههایی که مرا تا درب نردهای باغ ویلا همراهی میکردند، قدمهای بلند و محکمی برمیداشتم. حتی نای اشک ریختن نبود؛ بیشتر عصبی بودم تا غمگین. مشتهای سفتم باز نمیشدند و اخمهایم از همیشه غلیظتر، به درب خروجی رسیدم. آنقدر با خودم دعوا داشتم و جنگ درون مغزم امانم را برده بود، که وقتی دستم توسط دست گرم کسی کشیده شد، سوپرایز نشدم. مرا داشت با خود میکشید بین درختهای قطور و بلندی که در آن لحظه بیشتر از همه روی اعصاب بودند.
از میان شاخ و برگها، تن قدبلند و عضلانی شخصی را درون پلیور طوسی رنگ دیدم. شلوار بگ طوسی نیز به تن داشت و از پشت موهایش مدل مرتب و رنگ سیاه براقی داشتند. زور زدم و بلندبلند گفتم:
ـ آهای! کی هستی تو؟! چه مرگته؟! ولم کن بیوجود!
تلاش میکردم دستم را بیرون بکشم و حرکتمان را متوقف کنم اما هیچ! انگار مورچهای بودم که در تلاش بود کوهی را جابهجا کند. حرصی شدم و فریاد زدم:
ـ چیه؟! میخوای بهم تجاوز کنی؟ اصلا منو بکشی؟ فکر کردی برام مهمه؟ من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم! من خواهرم بهم خیانت کرده…خواهرمو کشتن!
در یک لحظه برگشت و میان درختهاغی سر به فلک کشیدهای که حصارمان شده بودند، مرا به سمت خودش کشید. دستش را محکم روی دهانم قرار داد و با خشم گفت:
ـ خفه شو! دوست داری همه بفهمن یکی اونو کشته؟!
به چشمان سیاهی خیره شدم که رگههای قرمز از خشمش بیرون زده بود. ابروهای مرتب و در عین حال اخمویی داشت. حالت چشمانش خمار بود و حتی در حال خشم هم ترسناک نبود؛ انگار بیخیال و خسته باشد تا عصبانی و بیحوصله. فشار دستش را روی دهانم بیشتر کرد و گفت:
ـ دستمو که برداشتم دهنتو ببند! اوردمت اینجا تا یه چیز مهم بهت بگم.
نگاهی به ریخت و قیافه و هیکلم انداخت و گفت:
ـ وگرنه به هیچ درد من نمیخوری!
در دل پوزخندی زدم. پسرهای زیادی جان میدادند برای من اما او؟! او اصلا جانش را دو دستی هم تقدیمم میکرد قبول نمیکردم. او تایپ من نبود؛ به هیچوجه! تتوهای مسخرهی روی انگشتان و دست و گردنش، حالم را به هم میزد. حتی ریش هم نداشت! در آن لحظه به جای اینکه از خودم بپرسم او از کجا از مرگ خواهر من خبر دارد، داشتم آنالیزش میکردم؛ و من چه بودم؟ دختری بیخیال و مودی که به سرعت حالاتش عوض میشد و اعصاب داغانش به او اجازهی فکر کردن نمیداد.
دستش را محکم برداشت و بدون اینکه اجازه دهد چیزی بگویم، لبهای نازکش را تکانی داد و در تاریکی، درحالی که زیر سایههای درختان بلندقامت کاج گم شده بودیم، زمزمه کرد:
ـ حتما فهمیدی یکی خواهرتو کشته. دهنتو میبندی و بدون اینکه به کسی چیزی بگی، راس ساعت هفت صبح میای اینجا. حالا هم برو تا کسی ندیدتمون؛ زود باش!
بدون اینکه حرفی بزند، در یک آن غیبش زد. صدای قدمهای محکم و سریعش که از لا به لای درختان عبور میکرد، به گوش میرسید اما به خاطر قامت بلند و شلوغ پلوغ درختان، تنش قابل روئیت نبود. اخم کردم و خود را از لای درختان بیرون کشیدم. سنگریزههای زیر پایم بازهم نمایان شدند و مسیری از درب سالن ویلا تا درب خروجی باغ ویلا برای من کشیدند. برایم مهم نبود چه کسی طناز را به قتل رسانده؛ اصلا هیچ چیز برایم مهم نبود! وقتی آنقدر به من کلک زده بود و پشت سر هم گولم زده، دیگر برایم مهم نیست که مرده باشد یا زنده. اصلا قاتلش چه کسی باشد!
اون مرده کی بود؟ قاتل طناز بود🤔
خسته نباشی عزیزم عالی بود🪻
ببینیم که خواهد بود😁
چقدر زیبا و مبهم مینویسی
تو بینظیری😅👌 واقعاً حرص من یکی که دراومده چه برسه به طنین بدبخت🤬
سوال اینجاست که طناز(خواهرشه یا دوستش؟) چرا با وجود علاقه زیادش به طنین زندگیش رو خراب کرد و امیرعلی رو ترجیح داد
فداتبشم عزیزم مرسییی
اره واقعا ببینیم چی میشه؟