نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم‌های لال

رمان چشم‌های لال پارت 10

5
(1)

سلام عشقای من! خیلی دوستون دارم این پارت طویل خدمت شما. لطفا وقتی کامل پارت رو خوندین حدستون رو برام کامنت کنین. عاشق تک تکتونم!

دستش را پس زده و رویم را برگرداندم. روی شانه‌ی راستم، پشت به او خوابیدم و به قطره‌ی اشک مزاحم اجازه دادم جاری شود. آن شب چشم‌هایم بیش از پیش عزا گرفته بودند…لعنتی‌ها بدجور دلتنگ بودند. دلتنگ یک روز خوب، یک هیجان تازه…دلتنگ دیدن چیزهای قشنگ! اتفاقات جالب…اما تمام شده بود. شاید آنجا ته خط بود.

آرام زیر گوشم زمزمه کرد:

ـ پس یه بوس بده تا من هم خوابم ببره.

لبخندی تلخ زدم. بی‌شعور! به من هم همین‌ها را می‌گفت! وقتی به خانه‌اش می‌رفتم که پیش هم بخوابیم، همیشه‌ی خدا می‌گفت بدون بوس خوابش نمی‌رود. من احمق را بگو که او را تشنه می‌گذاشتم و آنقدر ناز می‌کردم تا به زور بوسم کند! احمق…احمق…ساده! چنگی به قلبم زدم و بدون اینکه از جایم تکان بخورم، بوسه‌ای که روی موهایم نشاند و «شب بخیر لج‌‌باز خانوم‌»‌ی که گفت را هضم کردم. چشم‌هایم را محکم بسته و سعی کردم صدای گریه کردنم در نیاید. نمی‌خواستم به جای طناز روی آن تخت خوابیده باشم. می‌خواستم باز هم خودم باشم و او…همان امیرعلی‌ای باشد که آرزویش را داشتم…«احمقی طنین…همه چی تموم شده بس کن!» نفسی پر افسوس کشیده و تا می‌توانستم سرم را محکم درون بالشت فرو بردم. دلم کسی را می‌خواست که بغلم کرده و به دروغ هم که شده، بگوید: «همه چیز درست میشه.» حتی اگر امیرعلی هم در آن لحظه بغلم می‌کرد و آرامم می‌کرد مهم نبود…من در آن لحظه به شدت دلم هوس آرامش کرده بود. دلم هوس بغل و لالایی…هر بغلی باشد حتی «او» و چه‌قدر تلخ است آدم به جایی برسد که برای آرام شدن حتی راضی به بغل دشمنش باشد.

***

دستم راگرفته بود؛ داغ داغ بود دستانش. در آن کافه‌ی همیشگی بودیم…همان که پاتوقمان بود! خودم و خودش، رو‌به‌روی هم، چشم در چشم. لبانش تکان خورد:

ـ خیلی دوستت دارم طنین!

تپش قلب گرفته بودم. لبحند زده بود…چه لبخندی! پررنگ، آرامش‌‌دهنده اما…چیزی ته دلم می‌گفت: «واقعی نیستا! باور نکنی.» زمزمه کردم:

ـ امیرعلی من می‌دونم این فقط خوابه.

سرش را به چپ و راست تکان داد و بدون چشم برداشتن از من، زمزمه کرد:

ـ واقعیه…ببین خودم و خودت. همون کافه‌ایه که اولین بار اوردمت. یادته با اینکه از قهوه متنفر بودی ولی به خاطر من خوردی؟ هنوز یادم نمیره قیافه خوشگلت چه‌طور تو هم رفته بود. یه جور می‌خوردی انگار مجبورت کرده بودم. هرچی هم می‌گفتم بابا اگه دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بده ولی تو مثل همیشه لج‌باز بودی. همین لج‌بازیاتم منو عاشق خودت کرد.

لبخند زد و دندان‌های سفیدش به چشمم خورد. من نیز لبخند زدم. یادش بود! امیرعلی این کافه و قرار اولمان را یادش بود. حتی سفارشی که دادم. خدای من! یعنی همه چیز درست شده بود؟ سرش را نزدیک‌تر آورد و با دست آزادش با موهایم بازی کرد. همیشه قبل بوسیدن همین کار را می‌کرد.

ـ می‌دونی خیلی دوست دارم؟ خیلی عاشقتم؟

لبخندم پررنگ‌تر شد اما چیزی ته دلم مرا می‌ترساند. با ترس گفتم:

ـ امیرعلی اینا که هیچ‌کدوم الکی نیستن مگه نه؟ تو باز برگشتی پیشم…دیگه قرار نیست ولم کنی. همه چیز درست میشه نه؟

سرش را نزدیک‌تر آورد و زمزمه کرد:

ـ معلومه…نگران نباش. من هیچ‌وقت ولت نکردم فقط یه فاصله‌ی کوچولو بود. بدون تو عمرم سر نمیشه کوچولو… .

سرش نزدیک و نزدیک‌تر آمد و منی که دلم آرام گرفته بود، آماده‌ی بوسه‌ای آشنا شدم. بوسه‌ای که مدت‌ها بود دلتنگش بودم. سرش نزدیک‌تر آمد و نفس‌هایش به صورتم برخورد کرد. گر گرفتم و آرام ترانه‌ای را که عاشقش بودم زمزمه کردم:

ـ اگه این فقط یه خوابه…تا ابد بذار بخوابم…بذار آفتاب شم و تو خواب…از تو دست تو بتابم.

منتظر بودم تا لب‌هایش لب‌های تشنه و بی‌تاب مرا لمس کند اما…در لحظه‌ی آخر کسی محکم شانه‌هایم را از پشت کشید و مانع بوسه شد. به سرعت سرم را با خشم برگردانده و عصبی رو به طنازی که در حال گریه بود، گفتم:

ـ چته تو طناز؟ اینجا چی کار می‌کنی؟

بی‌قرار بود…به شدت! فریاد زد:

ـ ازش فاصله بگیر طنین…اون یه هیولاس!

محکم تنم را تکان داد و درحالی که صورتش پر از اشک شده بود، جیغ زد:

ـ ازش دور شو! اون یه آدم خطرناکه…دروغ میگه! خواهش می‌کنم طنین ازش فاصله بگیر!

ترس تمام وجودم را پر کرده بود. یک آن قدرت نفس کشیدن از من گرفته شد و بین حصار دستان طناز، دنبال هوایی برای نفس کشیدن می‌گشتم. لب‌هایم را تکان دادم تا فریاد بزنم اما صدایی در نمی‌آمد. چیزی مرا به سمت پایین می‌کشید. صدای طناز اما هنوز هم پخش میشد و تصویر چشمان گشاد شده از ترسش از جلوی دیدم کنار نمی‌رفت. همه چیز پر از ترس بود…پر از استرس…پر از اسرار. با وحشت به درون چیزی کشیده شدم و تصاویر محو شدند.

***

نفس‌نفس زده و به سرعت اطرافم را نگاه کردم. تاریکی مطلق. پلک زدم…باز هم پلک…بیشتر و بیشتر. انگار در تاریکی محض دنبال تصویری می‌گشتم تا به من نشان بدهد کجا هستم. پارتی…آن عکس و پیام عجیب…مرگ طناز…مادرم…امیرعلی.

«اگه می‌خوای بدونی کی خواهرتو کشته بیا اینجا.»

در بین تمامی افکار مغزم این دیالوگ درون سرم زنگ زد. یاد آن پسری افتادم که لحظه برگشت دستم را کشید و درمورد قتل خواهرم می‌دانست. همان مردی که به هیچ‌وجه تایپ من نبود و دست و گردنش را تتو کرده بود. او که بود؟ از مرگ خواهرم چه می‌دانست؟ به یاد دارم گفت که راس یک ساعتی همان‌جا بیایم اما اصلا ساعت را یادم نمی‌آمد. نفس عمیقی کشیدم و دستی درون موهایم بردم. خواب عجیبی بود. چرا باید طناز در لحظه آخر آن حرف‌ها را میزد؟ چیزی درون سرم گفت: «نکنه واقعا طناز گناهی نکرده و اومده بود تا بهت درمورد امیرعلی هشدار بده؟» محکم سرم را تکان دادم؛ فقط یک راه برای فهمیدنش بود…باید می‌فهمیدم چه کسی طناز را کشته.

به سرعت از روی تخت بلند شدم و بدون اینکه نگاهی به امیرعلی بیندازم، درون تاریکی‌ای که در آن لحظه دیدم کمی واضح شده بود، قدم برداشته و با کم‌ترین صدای ممکن، از اتاق خارج شدم. به سرعت گوشی را از درون پالتویی که هنوز تنم بود بیرون کشیده و نگاهی به آن انداختم. نفسم را با افسوس بیرون دادم. دیگر خبری از پیام‌های همیشگی طناز نبود. دیگر نه ساعت سه شب برای من پست‌های چرت فرستاده بود و نه پیام‌ها و ویس‌های مسخره برای اذیت کردنم. نفسم را بیرون داده و تنها یک پیام از سیما به چشمم خورد: «حالت خوبه؟ چی کار می‌کنی؟ لو که نرفتی؟!» حوصله‌ی جواب دادن نداشتم. قدم‌هایم را آرام برداشته و در تاریکی سالن، چراغ‌قوه‌ی گوشی‌ام را روشن کردم. با دیدن درب خروجی، به سرعت قدم برداشته و از آن واحد کذایی بیرون زدم. دکمه‌ی آسانسور را زده و دستانم را درون جیب پالتویم فرو بردم.

همیشه اولین‌ها حس عجیبی دارد. اولین رابطه، اولین رفیق صمیمی، اولین مسافرت دوستانه، اولین نخ سیگار، اولین پیک، اولین بوسه؛ من اولین باری بود که مادرم را بعد از بیست سال در سن بیست و پنج سالگی ملاقات می‌کردم؛ درحالی که با هویت طناز او را می‌دیدم. اولین باری بود که به جای طناز زندگی می‌کردم. اولین باری بود که با حس بد کنار امیرعلی خوابیدم. اولین باری بود که بدون طناز می‌خواستم رانندگی کنم. اولین باری بود که با تمام وجود احساس می‌کردم هیچ دلیلی برای زندگی ندارم…هیچ ذوقی…هیچ رویایی…هیچ آرزویی. بارها و بارها این احساس درون سرم فریاد کشیده بود اما پسش زده بودم، بی‌اعتنایی کرده بودم، درمانش کرده بودم اما…آن لحظه برای اولین بار بود که با جز به جز بدنم، با تمام سلول‌های بدنم حس می‌کردم دیگر هیچ دلیلی برای زندگی ندارم…حتی هیچ‌چیز برای از دست دادن ندارم. این احساس برای همه پیش می‌آمد اما من…واقعا یک طور دیگر چشیده بودمش.

به خودم آمدم و بیشتر گاز دادم. حافظه‌ی تصویری‌ام عالی بود و مسیر خانه‌ی پارتی دیشب را از بر بودم. ذهنم پر شده بود از اینکه: «اصلا چرا داری زندگی می‌کنی؟ به عشق چی؟ به خاطر کی؟ اصلا مگه دیگه دلیلی داری؟ برو خودتو بکش…کی ناراحت میشه؟ فوقش یه ساعت…دو ساعت. بعدش میرن پی کارشون.» حتی جرعت خودکشی نداشتم! فقط چیزی درون سرم مرا به ادامه وا می‌داشت.

رو‌به‌روی ویلا ترمز کرده و به آرامی پیاده شدم. هنوز هم درب میله‌ای پیچ خورده باز بود. نگاهی به ساعت گوشی‌ام انداختم؛ حدود شش و نیم بود و به‌خاطر دی ماه، هنوز که هنوزه اثری از خورشید دیده نمیشد. سوز سرما به صورتم برخورد کرده و آرام وارد ویلا شدم. سنگ‌ریزه‌های زیر پایم انگار بازگشت مرا خوش‌آمد می‌گفتند. جلوتر رفته و بعد از اینکه دو سه پله‌ی کوتاه را بالا رفتم، رو‌به‌روی درب ایستادم. دستم را بالا آورده و با تردید، چند تقه به در زدم. چند لحظه بیشتر نگذشت، که درب به آرامی باز شد و با چشمان خمارش مواجه شدم. بی‌وقفه گفت:

ـ حس نمی‌کنی یکم زیادی زود اومدی؟

حوصله نداشتم. خشک گفتم:

ـ ناراحتی برگردم.

درب را به رویم گشود و درحالی که دود از سیگار دست راستش بلند میشد، گفت:

ـ معرفت اجازه نمیده دایی. مهمون‌نوازی تو خونمه.

از این لفظ‌ها متنفر بودم! به سرعت وارد شدم و سرم را چرخاندم. اثری از مهمان‌ها نبود اما جای‌جای خانه کثیف شده بود. از جام‎های خالی بگیر تا ظرف‌های یک بار مصرفی که این ور و آن‌ور ول شده بود. حتی نمی‌خواستم یک لحظه هم به دیشب فکر کنم. به مردن طناز، به دعوایمان. سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:

ـ دیشب گفتی می‌دونی کی خواهرمو کشته. خب؟

بی‌خیال سیگارش را از درب به بیرون پرتاب کرد و درب را بست. چشمان خمارش را به من دوخت و گفت:

ـ پس واسه همین اومدی؟

بی‌اختیار، فکرم را به زبان آوردم:

ـ پس چی فکر کردی؟ که به خاطر خودت اومده باشم اینجا؟

سر تا پایم را نگاهی انداخت و شانه بالا انداخت؛ جلوتر از من قدم برداشته و کنار درب سمت چپ من ایستاد:

ـ نمی‌دونم والا…آدم زیاد میره و میاد. مخصوصا دخترایی مثل تو.

با خشم جلو رفته و رو‌به‌رویش ایستادم. به چه جرعتی این حرف‌ را زده بود؟ یعنی چه دخترهایی مثل من؟ من چم بود؟ چرا اینقدر همه با من مشکل داشتند؟!

ـ یعنی چی دخترایی مثل من؟! تو چه‌طور به خودت جرعت میدی همچین حرفی بزنی؟! فکر کردی کی هستی؟ یه خونه درندشت زیر پات انداختی دو تا تتو هم کردی فکر کردی دیگ… .

دستش را با جسارت روی دهانم گذاشت و گفت:

ـ بابا حوصله ندارم اینقدر نق نزن! یه چیزی گفتم دیگه اینقدر کشش نده. بیا برو تو باهات حرف دارم.

دستش را از روی دهانم برداشت و من با حرصی که از چشمانم بیرون زده بود، وارد شدم. دست به سینه به مانیتورهای بزرگ دور تا دور اتاق خیره شدم. اکثرا گیمینگ بودند و خدا تومن! سیستم‌های قوی، سه تا گیتار برقی و یک پیانو انتهای اتاق.

ـ به قول خودت یه خونه‌ی درندشت زیر پامه…پس باید دوربین مداربسته هم داشته باشم؛ نه؟ منم که عاشق اینم بشینم فیلم‌های دوربینو نگاه کنم پس…خیلی اتفاقی دیدم کی خواهرتو کشته.

با تعجب برگشتم سمتش و دیدم پشت میز، روی یکی از صندلی‌های گیمینگش نشسته و با سیستم ور می‌رود. به سرعت رفتم جلو و گفتم:

ـ کی خواهرمو کشته؟

خیلی خشک جواب داد:

ـ صبر کن…نشونت میدم.

کمی دیگر قرار بود فیلم قاتل طناز را ببینم. یعنی که بود؟ آشنا بود یا غریبه؟ نکند کسی از نزدیکانمان بوده باشد؟ یا یک غریبه‌ی استتار شده‌ی غیر قابل شناسایی؟ اصلا قرار بود با قاتل چه کار کنم؟ بی‌قرار بودم و منتظر. صدای کلیک‌های مداوم موس بر استرسم می‌افزود. وقتی تصویر همان اتاق دیشبی روی مانیتور نمایان شد، استرسم به اوج خود رسید. صدای جدی آن مرد به گوشم رسید:

ـ خوب نگاه کن تا تشخیصش بدی. بعد از اینکه دیدی هم بی سر و صدا از خونه‌م می‌زنی بیرون؛ شتر دیدی ندیدی.

لب تر کردم و سر تکان دادم. قلبم به شدت می‌کوبید. چه کسی بود؟ نکند آشنا بود که می‌گفت شتر دیدی ندیدی؟ موس را که روی علامت پلی زد و فیلم پلی شد، با استرس به فیلم چشم دوختم. طناز درون اتاق بود و روی تخت اشک می‌ریخت. سرعت فیلم زیاد بود و انگار نیم ساعتی تنها با خودش گریه می‌کرد. کمی که گذشت، سرعت فیلم را کم کرد. شخصی آشنا وارد اتاق شد. با استرس سرم را جلو بردم و با چشمان گشاد شده به او زل زدم. لیوانی با محتویات دستش بود. نه! نه! جلو رفت…جلو و جلوتر…کار او نبود! اصلا نمی‌توانست باشد! لیوان را به طناز داد و طناز آن لیوان را بالا رفت. چشمانم خشک شده به تصویر زل زدند. نه! خدای من! این واقعیت نداشت! نمی‌توانست کار آن شخص باشد. طناز بعد از چند دقیقه بی‌حرکت روی تخت افتاد و کف‌های سفید از درون دهنش بیرون زد. منی که خشکم زده بود، با ترس به آن صحنه زل زدم. آن شخص…آن شخص آشنا طناز را کشته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x