رمان چشمهای لال پارت 12
کامل لم داد و سرش را درون گوشیاش فرو برد. ماتم برده بود؛ چه کاری باید برایش انجام میدادم؟ اصلا او که بود؟ من و خواهرم را از کجا میشناخت؟! اصلا چهطور شد که به اینجا رسید؟ مرتیکه انگار نه انگار من آنجا بودم، مرا گیج به حال خود رها کرده بود با سوالی که داشت دیوانهام میکرد: «واقعا من کشتمش؟ ولی حتی اگه اون محتویات رو من درست نکرده باشم، خودم به خوردش دادم؛ ولی آخه کی میخواسته طنینو بکشه؟! اصلا قصدش چی بوده؟ این آدم سر و کلهش از کجا پیدا شد؟ بابا قضیه چیه؟!»
جلو رفته و به آرامی گفتم:
ـ میشه بگی اصلا چه خبره؟ تو کی هستی…اصلا چه کاری میخوای برات انجام بدم؟ از کجا منو میشناختی؟!
بدون اینکه سرش را از روی آیفون پانزدهش بلند کند، خیلی ریلکس گفت:
ـ یوسف صدام کن. تو رو هم میشناسم؛ طنینی. شمارهمو سیو کن چند ساعت بعد قرار میذاریم یه جا. اون وقت درمورد همکاریمون توضیح میدم. الآن هم میتونی بری.
از لحن دستوریاش به شدت بدم آمد اما آن لحظه موقع بحث کردن نبود؛ باید ته و توی این قضیه را که او که بود و با من چه کار داشت را در میآوردم. با اخم نگاهی به سر تا پا و تیپ عجیبش انداخته و تند گفتم:
ـ شمارهتو بگو.
سرش را بلند کرد و یک تای ابروی پرپشتش را بالا داد. زمزمه کرد:
ـ لطفا!
اخمم بیشتر شد و چشمغرهای به او رفتم. سرش را برگرداند و خیلی سریع شمارهاش را گفت. حتی محلت نمیداد تایپ کنم. من هم برایش داشتم! برای این رفتارهای بچگانه و ریلکس بودن و اهمیت ندادن خوب بلد بودم عوض شوم! شمارهاش را که گفت، با بیخیالی سرم را برگردانده و گفتم:
ـ خوبه…ساعتی که وقتم خالی بود پیام میدم هماهنگ میکنم کجا همو ببینیم.
مسیرم را به سمت خروجی ویلا تغییر داده و زیر لب زمزمه کردم:
ـ از سر و وضعشم معلومه خیلی آش و لاشه. همچین خونهای برای خودش تور کرده بعد یه پیرهن پوشیده پشتش پروانه کشیده، یه شلوارم پوشیده صد جاش پاره هست! اسکول… .
به درب خروجی سالن ویلا که رسیدم، صدایش به گوشم رسید:
ـ شنیدم چی گفتیا! به روی خودم نیوردم.
من نیز زمزمه کردم:
ـ به درک!
اعصابم داغان بود! مثل همیشه پرش احساسی داشتم. لحظهای ناراحت، لحظهای عصبی، لحظهای پرخاشگر…حتی محلت پیدا نکرده بودم اتفاقات چند لحظهی اخیر را تجزیه تحلیل کنم؛ مثل همیشه ترجیح میدادم اتفاقاتی که ناراحتم میکرد را گردن این و آن بیندازم تا شاید کمی ذهنم خالی شود. مثل همان لحظه که ناخواسته تمام استرس و ناراحتیام را داشتم سر یوسف خالی میکردم. عجیب بودم…انسانی عجیب…آدمی که دم به دقیقه رفتارهایش و احساساتش عوض میشد. یاد یکی از جملات طناز افتادم؛ حرفی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد. شاید حتی چند روز یک بار نیز این حرف را با خودم مرور میکردم.
«طنین یه چیز بهت میگم ناراحت نشیا…میدونم دست خودت نیست حتی به خاطر شوکی که توسط امیرعلی و خب…من عوضی بهت وارد شده هم میتونه باشه. گاهی وقتا خیلی ترسناک میشی طنین…یعنی حس میکنم یهو یه حالت دیگه میگیری یه شخص دیگه میشی؛ نکنه دوقطبی هستی؟ حس میکنم اگه خدای نکرده یکی از عزیزات جلوت بمیره دو دقیقه حالت خیلی خرابه و بعدش کلا عوض میشی…یادت میره.»
از درب بیرون زده و عصبی سوار پرادو شدم. با اخم نگاهی به آینهی جلو انداخته و زمزمه کردم:
ـ شایدم واقعا روانیام! شایدم من زدم کشتمت واقعا…آره! از من که بعید نیست! یه آدم دو قطبی بیخاصیت!
استارت زدم و همزمان حرف دیگری از طنین گوشهی ذهنم صدا داد:
«طنین تروخدا اینقدر الکل نخور…سیگار نکش. اصلا شاید تاثیرات ایناس که اینقدر عوض شدی! تو اصلا اینطوری نبودی طنین…از قضیه امیرعلی کثافت شیش ماه داره میگذره دیگه داری خیلی غیرعادی میشی. میشه باهم بریم پیش روانشناس؟!»
با حرص پوزخندی زدم و ماشین را حرکت دادم:
ـ د آخه مگه دوای درد من روانشناسه؟ مگه برم به روانشناس بگم دوستم و عشقم باهم به من خیانت کردن چیزی درست میشه؟! هعی خدا…معلوم هم نیست من کشتمت یا نه طناز…حتی الآن هم نمیتونم برم پیش یه روانشناس بگم یه کار برام بکنه دیگه دست به قتل نزنم. اصلا…نمیدونم شاید وقتای دیگه هم که بد مست میکردم خرابی به بار میاوردم.
چیزی که درون ذهنم فریاد میزد را با ناراحتی به زبان آوردم:
ـ طناز…نیستی ببینی بدتر از قبل شدم. حس میکنم…طناز حس میکنم هیولا شدم.
لبخند غمگینی زدم و قطره اشکی از چشمم روان شد:
ـ حس میکنم خیلی بدتر از قبل شدم. حس میکنم واقعا خودم زدم کشتمت! خودم نه ها…اون یکی طنین…اون شخصیت دیگهم…طناز من خیلی وقته حس میکنم دو قطبیام. یه بیماری شدید گرفتم. حس میکنم بعضی وقتا خودمم و بعضی وقتا یه آدم دیگه به جام زندگی میکنه.
لبخند غمناکم عمیقتر شد و اشک دوم هم ریخت:
ـ طنازم…بد موقعی ولم کردی رفتی…هرموقع حالم خراب بود پناه میاوردم سمت خودت ولی الآن چی؟ بغل کی دردمو بگم؟ بغل کی گریه کنم و آرومم کنه؟ به کی بگم عجب آدم عوضیای شدم؟! دیدی فیلمه رو؟ دیدی چی به خوردت دادم؟ اگه فیلمه واقعی باشه من چی کار کنم طناز؟ دیگه با چه رویی اسم تو رو بیارم؟ با اینکه بد کردی بهم ولی این جواب بدیات نبود…باید زنده میموندی، زندگی میکردی، به آرزوهات میرسیدی. تو اون دنیا به بقیه میگی چهطوری مردی؟ میگی بهترین دوستت، خواهرت زد کشتت؟ آره؟! طناز…من حالم خیلی خرابه. دوست دارم بیام پیش خودت ولی میترسم. حتی خجالت میکشم بگم دارم به جای تو زندگی میکنم تا… .
کمی فکر کردم. تلخ بود اما حقیقت داشت! حداقل قسمتی از آن حقیقت داشت!
ـ تا کسی نفهمه تو مردی…نفهمن من کشتمت!
نفس عمیقی کشیده و آهی افسوسبار از درون سینهام بیرون دادم. جایی که دست از انکار برمیداری و قبول میکنی آدمی عوضی هستی، ته خط است. شاید طناز و سیما خیلی به من بد کرده بودند اما اینکه دست به قتل طناز بزنم هیچ جوره درون مغزم نمیگنجید؛ انگار به زور میخواستم به خودم بقبولانم که نه! من حق داشتم! در حق من خیلی بد کرده بود! اما خودم هم میدانستم رفتهرفته داشتم عوضی میشدم. بدتر از همیشه!
گوشیام زنگ خورد و با دیدن اسم سیما، گلویم را صاف کردم. همانطور که آرام درون خیابانی که نور آفتاب را به تازگی دیده بود، میراندم، جواب دادم:
ـ الو…سیما؟
صدایش هیران بود؛ قشنگ تشخیص دادم:
ـ الو! کجایی تو طنین؟
آب بینیام را بالا کشیدم و سعی کردم صاف حرف بزنم تا متوجه حالم نشود:
ـ عه…هیچی…اومدم یه سر بیرون بچرخم حال و هوام عوض بشه.
به سرعت جواب داد:
ـ سریع خودتو برسون خونهی ما!
صدایش جدی بود. بر سرعت ماشین افزوده و بلوار را دور زدم. بدون اینکه حرفی بزند قطع کرد و من هاج و واج ماندم. خدایا! چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینقدر مصمم از من خواسته بود خودم را به آنجا برسانم؟ صدایی درون سرم گفت: «لو رفتی طنین! تموم شد…الآن همه میفهمن تو قاتلی. شایدم با یوسف بد برخورد کردی رفته گذاشته کف دست همه. بدبخت شدی! به نظرم خودکشی کنی بهتره.» و صدایی دیگر درون سرم گفت: «بدبین نباش. اصلا شاید یه خبر خوب دادن…نکنه طناز زنده باشه؟!» پوزخندی زدم. خودم با گوشهای خودم شنیده بودم که قلب کوچکش از کار افتاده بود؛ چه زنده ماندنی؟
حتی نیمچه کورسوی امیدی هم نداشتم. صدای سیمایی که همیشه مهربان برخورد میکرد و با عزیزم و عشقم با من صحبت میکرد، بدجور عصبی و جدی شده بود؛ و من میدانستم حتما اتفاقی افتاده؛ دیگر ترسی نداشتم. یک جورهایی بعد از اتفاق امروز و دیشب، دیگر هیچچیز نه مرا ناراحت میکرد و نه میترساند. حس اینکه دیگر هیچچیز سورپرایزت نکند، خیلی بد بود! حس ناامیدی و تمام شدن زندگی را میداد.
جلوی آپارتمان پارک کردم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم دست و پایم نلرزد و عادی برخورد کنم. حس بازی مافیا را داشتم. اینکه تو نقش مافیا را داشته باشی و بقیه شهروند؛ و هیچکس در این بین نباید بفهمد تو مافیایی؛ نباید بداند تو آن کسی هستی که یک شهروند را به قتل رساندهای. این بار بازی واقعی بود!
زنگ را که زدم، بدون هیچ صحبتی درب باز شد. از درب وارد شده و وقتی چراغ پر نور بالای سرم روشن شد، مسیر مستقیم را پیش گرفته و درون سالن بزرگ لابی آپارتمان، وارد آسانسور شدم. در آن لجظه با خودم دعا کردم ای کاش واحدشان طبقهی پنجم بود و بیشتر وقت داشتم تا با خود کلنجار بروم؛ اما از بدخت بد خود باید طبقهی دوم را میفشردم. آسانسور با سرعت مرا به مقصد رساند و حتی مجال فکر کردن نداد.
درب آسانسور روبهروی درب واحد باز شد. درب واحد نیمچه باز بود. با استرس جلو رفته و تقهای به درب زدم. برای اولین بار درون طول زندگیام حس معذب بودن به خانهی کیان و سیما داشتم؛ و این حس نشان میداد رفاقت ما خیلی کم شده؛ شاید هم اصلا تمام شده بود. سیما با چهرهای جدی درحالی که سرش را پایین انداخته بود و به من نگاه نمیکرد، زمزمه کرد:
ـ بیا تو.
سری تکان دادم و آرام وارد شدم اما وارد شدن من همانا و صدای داد و فریاد مردانه هم همانا. صدایی که بیش از حد آشنا بود و تا به حال آن چنان داد و فریادی از او نشنیده بودم:
ـ خاک تو اون سر بیشرفت کنن! چشم دیدن خوشبختی خواهرتو نداشتی حیوون! زدی کشتیش نه؟! من میدونم کار خودت بوده! کل دنیا هم بگن نه من میگم طنین زده کشته؛ میشناسمت میدونم عجب حیوونی هستی! خودتو زدی جای اون که بتونی جاش زندگی کنی احمق؟ خراب! دخترهی خراب! به ولله من با دستای خودم میکشمت! نمیذارم زنده بمونی طنین! به ولای علی نمیذارم!
میخواستم ساکت بمونم نذاشتی🤬 همه دنیا علم قد جلوی طنین بیچاره وایسادن😭😭
کار امیرعلی کثافته، بیشرف
ببین چقدر حرصم دادی منی کع آروم بودم دارم دیوونه میشم😑😑
جدا از پارت
خیلی خوب و حرفهای احساسات و تعلیقات رو توی رمانت میگنجونی که آدم حظ میکنه.
فقط یه دو جا مهلت و حیران رو اشتباه نوشتی
وقت کردی اصلاحش کن☺