رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۲۷
# پارت ۲۷
(کامیار)
برف سنگینی باریده بود و به زحمت میشد رانندگی کرد.
بعد از ساعت ها رانندگی، ماشین را پارک کردم.
همین که در ماشین را بازکردم از سردی هوا مورم شد.
زمین سفید پوش شده بود و دودی که از دودکش کلبه بلند شده بود منظره دلچسبی را ایجاد کرده بود.
نفسم را فوت کردم و به سمت کلبه راه افتادم.
دلم آشوب بود و هزاران افکار در سر، داشت دایونهام میکرد.
دلم را به دریا زدم و دستم را روی دستگیره گذاشتم.
در باز شد و با چهره کارن مواجه شدم.
سلول به سلول تنش، غم نشسته بود
خون توی رگاش سرد شده بود
ظرفیت ذهنش تا خِرخِره پُر شده بود
و چشم هایش خشکِ خشک بودند.
اصلا از چهرهاش معلوم بود که چقدر خسته است.
؛ اما همهی اینها را پشت لبخندی سرد پنهان کرده بود.
_ بابا اینجا چی کار میکنید؟
_ شاید لازم باشه حرف بزنیم.
کنارش زدم و وارد کلبه شد
نگاهم را سر تا سر اتاق چرخاندم.
_ دنبال کسی میگردید؟
کتم را درآوردم و روی کاناپه نشستم.
_ یعنی میخواهی باور کنم که اون دختر رو ندیدی.
در کلبه را بست
_ برای چی باید ببینم!
_ دایانا شبونه از خونه رفته.
با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت
_ رفته که رفته.
_ کجا قایمش کردی کارن؟
_ واقعا نمیفهممتون بابا، دایان اگه اینجا بود که الان باید جنازه اش رو از این کلبه میبردید بیرون .
نفسم را عصبی فوت کردم.
_ باور کنم که داری حقیقت رو میگی!
به سمت آشپزخانه رفت و قهوه ساز را روشن کرد و با صدای خش داری ادامه داو.
_ کاش به جای دیگران کمی هم به فکر پسر بدبختتون بودید.
عجب غمی در صدایش موج میزد.
آز آن بغض هایی که چیزی تا شکستنش فاصله ای نبود.
_ به خودت بیا پسر، من بیشتر از هر کسی به فکر توام.
روی زانو هایش نشست.
چرا این طور شد بابا؟ این حق من نبود.
این روز ها آنقدر در مغزم با خودم حرف زدهام که اگر آنها را مینوشتم، کتابی می شد به نام
تمایل به خاموشی در پسِ ذهنی نا آرام.
_ قوی باش پسر، همیشه از دست دادن سخته ؛ اما این شکست تو رو قوی تر میکنه.
میدونی مادرت چقدر نگرانته!
هیچ چیزی تو دنیا ارزش این رو نداره که تورو از خانوادت جدا کنه.
نشستی اینجا و داری غصه چی رو میخوری ؟ یک عشق قلابی!
عصبی نفسش را فوت کرد.
_ یک بار که باهاش تنها بودم بهش گفتم که
من آدم صفر و صدی هستم.
یعنی یا برای یکی تا پای جونم هستم یا یک
جوری نیستم که انگار هيچوقت نبودهام
و این بستگی به خود آدما داره.
هيچوقت نصفه و نیمه نیستم و آدمای نصفه نیمه هم توی زندگیم راه نمیدم.
من آدم تکلیف روشنی ام.
_ میدونی بابا در جوابم چی گفت؟
شانه هایم را بالا انداختم.
_گفت از آدم های تکلیف روشن خیلی خوشم میاد.
…………………………..
(دایان)
رفته بودم ؛ اما رفتنم هجرت نبود
گریز بود.
.
سفر نکرده بودم، کوچ بود
شاید از مرگ به آوارگی پناهنده بودم.
از خفّت به بیوطنی!
هوا تاریک شده بود.
لاستیک ماشین انگار پنچر شده بود .
گوشهای پارک کردم و پیاده شدم.
نگاهم را به اطراف دوختم.
جز خانهای کوچک روستایی در دل کوه چیزی به چشمم نمیخورد.
نفسم را فوت کردم و مستاصل بلاخره قدم برداشتم.
در خانه باز شد و پیرزنی لاغر اندام در چارچوب در جا گرفت.
به طرفش رفتم و لبخند زدم.
_ سلام، ببخشید من ماشينم پنجر شده، کسی هست که بتونه بهم کمک کنه تا لاستیک رو عوض کنم؟
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت
از کنار دیوارقوطی شیشهای برداشت و به داخل رفت.
نمیدانستم باید چکار میکردم.
لگدی به لاستیک زدم.
هوا سرد بود و کم کم دوباره برف داشت شروع به باریدن میکرد.
با صدای پیرزن به خودم آمدم.
_ دخترجان، بیا تو تا خوراک گرگ ها نشدی.
دو دل بودم ؛ اما چاره دیگری نداشتم. و به طرف خانه پیرزن حرکت کردم.
……………..
پیرزن مهربانی که حالا میدانستم نامش الی است با فنجانی قهوه شروع به پذیرایی کرد.
_ بیا دخترم بخور گرم شی.
تشکر کردم و فنجان را در دستانم فشردم.
_ نگفتی تو این برف و بوران اینجا چه میکنی.
_ مسافرم مادر جان.
_عینکش را کمی جابه جا کرد.
قهوه خوش طعمی بود و نفهمیدم کی فنجانم خالی شد.
_ میگم مادر، کسی نیست که بتونه کمکم کنه.
_ تو این بوران نمیتونی از کسی کمک بگیری، خونه من بیرون از روستا تو دل کوهه ، با اهالی خیلی فاصله داریم.
_ پس باید چی کار کنم؟
_ امشب که مهمون منی، امیدوارم تا فردا بوران تموم بشه و نوه ام میاد ماشینت رو درست میکنه.
نگاهم را به پنجره دوختم تمام فکرم پیش کارن بود.
دنیای من
محـدودبهڪسی است.
که در حجم
لحظه هایش
نمیتوانمحضورداشته باشم
اما
در پنهانی ترین
زوایه ی قلبش مرا
دوست دارد.
زیستـن من تا اَبَـد
درگیر عشق اوست.
و قلب او
تا اَبَـد درگیر من!
این درد آورترین
نـوعِ عشق است.
ولی قشنگ
آتشـی
دردی
غمی
داغی
ندانم چیستی
هرچه هستی
در ضمیر خویشتـن
می جویمت.
( سلام دوباره به علاقه مندان این رمان.
امیدوارم عذرخواهی بنده رو بابت تاخیر در نگارش و پارت گذاری رمان بابت مسائل شخصی بپذیرید.
انشااالله دوباره پارت گذاری داریم ممنون که محبتتون رو دریغ نمیکنید )
چقدر خوبه که دوباره پارت میدید.
ممنون
مرسی بابت محبتت مهدیه جان
سلام مائده جان خوشحالم دوباره برگشتی بچه های قدیمی هیچکدوم اینجا رمان نمیذارن خوبه که ادامه رمانت رو همینجا گذاشتی خسته نباشی امیدوارم باقدرت تا آخرش بری🌹
سلام ممنونم از خوش آمدگوییت عزیزم.
حیف که هیچ کدوم نیستن.
من این رمان رو اینجا شروع کردم نمیتونم نصفه ولش کنم متاسفانه. کاش مثل قدیم اینجا شلوغ و گرم بود.
درهر جهت باز هم ممنونم خوشحالم که کامنت گذاشتی نازنین جان🌹
سلام سلام
چه عجب!!! ستاره سهیل شده بودیاااا🤣🤣
خوشحالم برگشتی عزیزم
نازنین جان یه مدت نبودی از احوالت جویا شدم
الان مشهدم،انشاالله که حاجتهاتون برآورده بشه
مائده عزیز، برگردم خونه، به رمانت سر میزنم😉
زیارت قبول باشه
ما رو هم دعا کن عزیزم
عزیز دلم زیارت قبول اونوقت ازکی جویای احوالم شدی وقتی خودم بی خبرم🤔
مرسی عزیزم
عهوا!!! فکر میکنی دروغ میگم؟☹️😞
صفحات قبل زیر پارت رمان آزرم
نبودی دیگه خانممم😒😂
یه هفته پیش بود فکر کنم
الان هم وقت کردم، سریع اومدم اینجا، رمانبوک هم نرفتم🤣
ای خراب بشه رمان بوک که تورو از ما گرفت😭🤭😂😂
نگووو اینجوری
رمانبوک باعث شد وارد یه دورهی دیگه از زندگی نویسندگی بشم و رشد کنم
یه خورده بمونی عاشق فضاش میشی
مد وان هم مثل دورهی ابتدایی میمونه که من رو هدایت کرد
اوه چقدر فلسفی حرف زدم😂
امیدوارم همتون شاد و سلامت باشین عزیزای من🤗😍
خیلی قشنگ بود و اون حس و حال کارن و دایانا رو خوب نشون دادی
البته که با نظر کامیار خان موافقم😅
سلام ممنون لیلا جان
دلم برای همگی تنگشده بود
خوشحالم که دوست داشتی
اوهوهوووووووو چه عجببببب
سلام نرگس جون خوبی
سلام بر بانوی بزرگ مائده خانمم🫂
این بچه پروفایل کیست؟😂
مائده خانم این بچه کیستتتت؟
پسرمه عزیزم
وای خدا عزیزم من فکر کردم مجردی چند سالته گلم. چه بچه گوگولی😍😘
ممنونم گلم. نه من متاهلم ۲۷ سالمه
الهی…. ایشالا همیشه سالم باشی ..من توقعم به سنت زیادش 17سال بود
قربونت گلم همچنین
الان خوشحال باشم از تعریفت یا ناراحت😂😂
نیست هرکس میاد اینجا کم سن وساله واسه اون میگم …من که چهرتو ندیدم پس حرفم نه تعریف بود نه تخریب ولی این که یه مادر بتونه رمان بنویسه بینظیره من عاشق بچه هام اما مسولیتشون واقعا سنگینه اینکه بچه داری و رمان مینویسی ایولا داری خدا قوت خواهرگلم🌹
من عاشق نوشتن هستم از وقتی یادم میاد از همون ۱۳، ۱۴ سالگی وقتم رو با رمان نویسی پر میکردم. الان هم با وجود همسر و بچه و دانشگاه و کار نمیتونم از نوشتن دست بکشم. پس باید همه رو در کنار هم مدیریت کنم و این خدایش خیلی سخته.
ممنون عزیزم❤️❤️
خودت هم متاهل بودی دیگه ؟
آره عزیزم منم متاهلم شاغلم هستم ولی خب بچه هنوز نه یه بارم باردار شدم اماخب خدا نخواست قسمت نبود انگار باوجود اینکه قبلاً خیلی بچه میخواستم ولی الان از بچه دار شدن میترسم اونم خیلی زیاد مادر شدن خیلی سخته میترسم مامان خوبی نباشم…..گفتی شاغلین عزیز دلم هزار ماشاالله خسته نباشی 🌹کارت چی هست؟البته اکه دوست داری جواب بدی
امیدوارم همیشه موفق باشی و انشاالله دوباره به زودی خدا یک کوچولو خوشگل رو قسمتت کنه.
من مشاوره و روانشناسی خوندم و فعلا به صورت پاره وقت بخاطر بچه و همسرم با یک کلینیک همکاری دارم.
عالی موفق باشی گلم
❤️❤️❤️
نهههه😐
وای واقعاااا😍
باورم نمیشعههههههه چقدر خوشگلههه به مامانش رفته😎❤
اسمش چیه؟
خدا حفظش کنه براتون 🙂