رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۲۸
# پارت ۲۸
( دایان)
_ دخترم اگه چیزی خواستی صدام کن.
لبخندی زدم و شب بخیر گفتم.
الی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.
روی تخت آهنی که گوشهاتاق بود نشستم.
سرگردان بودم و نمیدانستم باید چه میکردم.
شماره اش را گرفتم، صدای بوق در گوشم پیچید.
جواب نمیداد. دوباره تماس را برقرار کردم.
_ بفرمایید
از سردی صدایش تنم یخ بست.
_ سلام دایانم
_ شناختم.
_ بد موقع مزاحمت شدم؟
_ خودت چطور فکر میکنی؟
حرصی شده بودم.
_ شاید بهتره قطع کنم.
_ هر طور که صلاحته.
باعصبانیت تماس را قطع کردم.
چطور به خودش اجازه داده بود که اینگونه رفتار کند.
شاید ، باید مسبب تمام بدبختی هایم را پیدا میکردم؛ اما او چه کسی بود؟
چهره رزی در برابر چشم هایم هرلحظه پررنگ تر میشد. تنها کسی که از عقد خبر داشت خودش بود.
دستانم را مشت کردم و به لبه تخت کوبیدم.
……………………
(کارن)
گوشی را قطع کردم و روی میز گذاشتم.
در اتاق باز شد و مامان با سینی که در دست داشت وارد اتاقم شد.
سینی را کنار تخت گذاشت.
_ بچه که بودی، هر وقت ناراحت میشدی یا قهر میکردی تا شیرکاکائو درست نمیکردم نمیخوابیدی.
لبخند کم جانی زدم.
_ اون موقع ها فقط همون یک لیوان شیرکاکائو داغ شما حالم رو خوب میکرد.
_ شاید الان هم بتونه باز حالت رو خوب کنه.
تلخ خندیدم.
_ بعید میدونم گلی خانم.
صفحه گوشیام روشن شد و پیام آمد.
_ میدونم قلبت رو شکسته؛ اما بدون همهی این روزهایسخت میگذره.
_ آره میگذره ؛ اما جون من رو هم با خودش میبره. تو گذشته شما و بابا چخبر بوده مامان؟
_ شیر کاکائو ات سرد شد.
از جایش،بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
لیوان را لاجرعه سرکشیدم و قفل گوشی را باز کردم.
پیام از طرف دایان بود.
مشتاقانه میمیرم در آتش
یا آویخته به دار
یا به تیغی نشسته بر گلو
اما محال است بگویم
عشقمان گذشت و پایان یافت
عشقمان نمیمیرد.
……………..
( دایان)
با تابش نور چشم هایم را باز کردم.
همهی تنم درد میکرد و داشتم در تب میسوختم.
به زحمت از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
بوی نان تازه همهی فضا را پر کرده بود.
الی با دیدنم لبخند زد.
_ صبح بخیر، چقدر زود بیدارشدی !
تک سرفه ای کردم.
_ صبح شما هم بخیر. به به چه بوی خوبی میاد.
تکه ای از نان داغی که در دست داشت را کند و به طرفم گرفت.
_ یکم صبر کنی صبحانه را آماده میکنم.
گلویم گرفته بود، نمیدانستم بخاطر بغض خفقان شده ام بود یا سرمای سخت هوا
هرچه که بود، بی طاقتم کرده بود.
به سرفه افتادم.
الی دست های مهربانش را روی پیشانیام گذاشت.
_ دختر چقدر داغی ، داری تو تب میسوزی.
_ چیزی نیست، خوب میشم.
_ بشین رو صندلی الان برمیگردم.
روی صندلی نشستم لرز در بدنم جا خوش کرده بوده.
شماره کارن را گرفتم ؛ اما خاموش بود.
با حرص گوشی را روی میز کوبیدم.
الی با لیوانی در دست کنارم قرار گرفت.
_ این دم نوش بخور سرفه ات رو بهتر میکنه.
با قدر شناسی لیوان را گرفتم و سر کشیدم.
پتو نازکی را روی شانه هایم انداخت.
_ مادر جون نمیدونی نوه تون کی میاد؟
_ با این حال کجا میخواهی بری؟
_ تا همین جا هم خیلی به شما زحمت دادم.
_ تعارف رو بزار کنار، گفتی اسمت چی بود؟
_ دایان.
_ازدواج کردی؟
– نه.
_ پس یعنی معشوقه داری؟
نفسم را فوت کردم.
– یک چیزی بیشتر از این حرف ها.
_ شریک زندگی داری؟
– یک چیزی کمتر از این حرف ها.
میدونی مادر چهل هزار سال از پیدایش زبان به دست انسان میگذره ولی هنوز هیچ واژهای برای توضیح رابطهای که من دارم به وجود نیومده.
_ چه دل تنگی داری دخترم. حالت که خوب شد هرجا خواستی برو.
_ ولی من اینجا می پوسم باید برم.
_ کجا میخوای بری؟!
_ نمیدونم، هرجا که شد.
_ برای تویی که نمیتونی فراموشش کنی، هیچ جا “یک جای دیگه” نمیشه.
شاید حق با الی بود لیوان خالی شده از دم نوش را سخت در دستانم فشردم.
پرنده ای بودم با تنی زخمی
اما عاشق
که شب ها لانهی گرمی میخواستم
زخمهای تنم را با بوسه هایش
پانسمان میکردم.
آه طبیب دردهایم.
آغوشت کجاست برای
درمان دردهایم.
( کامنت فراموش نشه مهربون ها)
این چه وضعیه؟من از دیروز کامنت گذاشتم چهاربار پارت فرستادم ولی هیچکدوم حتی تایید نمیشه
من یه مشکلی دارم
پارتم ارسال نمیشه
همه قسمت هاشو درست میکنم وقتی تایید رو میزنم میزنه این صفحه در دسترس نیست
عزیزم من دسترسی ام بابت تایید رمان ها قطع شده.
اگه رمانت مشکلی نداشته باشه وقتی فرستادی حتما تایید میشه.
اصلا بحث تایید نیست
حتی ارسال هم نمیشه
شاید سایت مشکل داره، یا میخواهی از حساب کاربری ات خارج شو دوباره بیا
والا از دیروز چند بار امتحان کردم
چند تا رمان هم اومد ولی رمان من نه
دایان کیه ؟؟ کارن و کامیار چشونه
شخصیت اصلی این فصل دایانا ( دایان ) هست.
پارت های قبل رو فکر کنم فراموش کردی تینا جان
اره🤣