رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۲۹
# پارت ۲۹
(دایان)
پتو را دور خودم پیچانده بودم و کنار شومینه مچاله شده بودم.
تنم کورهی آتش بود ؛ اما مثل بید میلرزیدم.
الی وارد کلبه شد و پشت سرش هم مردی جوانی حدودا ۳۰ و چند ساله بود.
الی :بلاخره کمک رسید.
لبخند کم جانی روی لب هایم نقش بست.
مرد: ممکنه یک لیوان آب بیارید.
الی: بله الان برمیگردم.
الی اتاق را ترک کرد.
از جایم بلند شدم و با صدایی که از ته چاه می آمد لب زدم.
_ ممکنه کمکم کنید ، ماشین من هم پنچر شده و هم اینکه خراب شده.
نزدیک تر شد و مقابلم ایستاد.
جذبه خاصی داشت، اتو کشیده و مرتب بود.
_منطقی باشید ، شما اصلا حال مساعدی ندارید.
پوزخند گوشه لبانم جا خوش کرد.
_ لطفا از من نخواهید که منطقی باشم. ورژن منطقی من خیلی بی رحمه.
_ بی رحم بودن شما فقط داره ضرر خودتون و سلامتی تون تمام میشه
پاهایم جان کافی برای تحمل وزنم را نداشت.
دستم را به لبه شومینه گذاشتم.
_ سلامت باشم که چیکار کنم ؟ به کجا تعلق پیدا کنم؟
آدم باید متعلق باشه
به جایی، به محیطی، به گوشه ای،
به رویایی و مهم تر از همه به آدمی.
در غیر این صورت معلقِه معلقِ.
مثل همین حالی که من الان دارم.
کیفش را روی زمین گذاشت و با دستش پیشانیام را لمس کرد.
_ نگران نباشید، من مراقبم نمیزارم سقوط کنید.
………………………
( گلچهره)
طرهای از موهایم را کنار زدم و با استرس به کامیار چشم دوختم.
گلچهره: چی شد ، رفتن؟
نفسش را فوت کرد و کنار عمه شکوه نشست.
کامیار: بله ؛ اما باور نمیکنند که ماهم بی خبرهستیم.
عمه شکوه: درست میشه، اوضاع تا ابد این طور نمیمونه.
کامیار: مگه بد تر از این هم میتونست اتفاق بیفته عمه خانم!
نگاهم را به کارن که تازه وارد سالن شده بود دوختم.
گلچهره: کارن ، مادر. تو واقعا نمیدونی دایان کجا است؟
کارن: چند بار بگم که نمیدونم، چرا شما ها باور نمیکنید که من از اون نامرد خبر ندارم.
عمه: آروم باش عزیزم دل، به خودت مسلط باش.
کارن: میخواهم شکوه جون ؛ اما نمیشه. نمیتونم.
اون از دایان که اون طور بهم زخم زد این هم از خانوادهام که …
کامیار: چرا شلوغش میکنی پسر، یادت باشه خانواده همه چیز یک آدمه ، این طور نسبت به آدمایی که دوستت دارن گارد نگیر.
کارن: د آخه پدر من ، یک کلام چرا نمیگید این شروین بی همه چیز کیه و چرا به دایان گفته خانواده ما خط قرمزش هستیم.
گلچهره : گذشته ما به تو ربطی نداره.
کارن: خیلی معذرت میخواهم ؛ اما همین گذشته شما گند زده به زندگی من.
با دلخوری جمع را ترک کرد.
از جایم بلند شدم.
گلچهره: کارن جان صبر کن ، کجا میری مادر؟
عمه : بزار تنها باشه عزیزم.
آهی کشیدم و سر جایم نشستم.
گاهی
آدمی به نقطهای میرسد
که پی میبَرد قرار نیست
«هیچ»
اتفاق تازهای رخ دهد
اما
صبر میکند
صبر میکند
صَبر.
…………………….
(دایان)
روی تخت خوابیده بودم و همان مرد جوانی که حالا میدانستم پزشک است مشغول معاینه کردنم بود.
_ تبتون خیلی بالا است امیدوارم هرچه سریع تر دارو اثر کنه.
بهتره یکم استراحت کنید.
_ ممنونم دکتر.
_ وقت برای تشکر زیاده، فعلا سعی کنید یکم بخوابید. من دوباره بهتون سر میزنم.
دکتر از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد.
ته مانده جانم را جمع کردم و گوشی را از روی میز برداشتم و شماره کارن را گرفتم.
خوش خیالی کرده بودم که جوابم را میدهد، باز هم خطش خاموش بود.
بغض بیشتر در گلویم جا خوش کرد و دستهای توانمند غم سنگینی بارش را بیشتر روی سینهام کوبید.
میان این همه درد
فقط
او را کم داشتم
این چه وقت آمدن بود
آخر پاییز جان.
نارنجی هایت پیشکش
هوای عاشقی ات پیشکش
نباید اینقدر
زود می رسیدی.
وقتی درد را سُرنگ سُرنگ
به قلبم تزریق می کنند.
کاش برگردی پاییز جان
کاش تو دیگر زخمی نزنی.
خشاب خاطره هایم بدجور پُر شده است.
………………………
(کارن)
در اتاق را با خشونت پشت سرم بستم و مشت محکی را حواله دیوار کردم.
از دایان خبری نداشتم و نیمی از وجودم نگرانش بود.
گوشی را از داخل کشو میزم برداشتم و روشنش کردم.
چقدر تماس از دست رفته! همه از طرف دایان بود.
دلم میخواست کمی تنبه اش میکردم ؛ اما شاید تا همین اندازه کافی بود.
مردد بودم ؛ ولی در نهایت شماره اش را گرفتم.
جواب نمیداد، دوباره تماس را برقرار کردم.
صدای مردانهای در گوشم پیچید.
_ بله بفرمایید
_ عذر میخواهم فکر کنم اشتباه گرفتم.
_ نه ، اشتباه نگرفتید . شما چه نسبتی با دایان دارید؟
_ من ، همسرش هستم. شما کی هستید؟ دایان کجا است؟
_ اگه نگران حال این دخترید لطفا هرچه سریع تر به این آدرسی که براتون میفرستم بیایید .
_ الان راه میافتم.
تماس قطع شد و من مستاصل به گوشی در دستانم خیره شده بودم.
نه توانایی شرح داشتم و نه هضم.
فقط میتوانستم حس کنم که گرایشم به تنها شدن، افزایش چشمگیری داشته بود.
دوست داشتم دور خودم یک دایره میکشیدم و هیچوقت بیرون نمیآمدم.
هیچکس از من مراقبت نکرد.
مثل تکه یخِ عریانی وسط آفتاب داشتم ذره ذره آب میشدم و حتی یک نفر هم حواسش به من نبود!
سرسخت به نظر میرسیدم و میشد روی من حساب کرد
در حقیقت؛ اما شکنندهتر از آنی بودم که زیر آنهمه فشار و اندوه، یکه و تنها مقاومت کنم و نشکنم.
به ظاهر ایستادهبودم، اما از درون، مدتها بود که فرو ریخته بودم.
………………….
(گلچهره)
میز را چیده بودم ؛ اما مگر گسی میل به غذا خوردن داشت.
همگی دور میز نشسته بودیم که کارن لباس پوشیده با عجله از پله های عمارت پایین آمد.
از جایم بلند شدم.
گل چهره : کارن جان کجا میری مادر؟
کارن : حالا که خیالتون راحت شد دایان پیش من نیست میخواهم برگردم کلبه.
عمه : دورت بگردم بیا یک لقمه غدا بخور بعد برو.
کارن : دست شما درد نکنه شکوه جون میل ندارم. فعلا خداحافظ.
نگاهم را به کامیار دوختم.
گل چهره: گذاشتی همین جوری بره؟
کامیار : انتظار داشتی چی کار کنم؟ کارن دیگه اون پسر بچه ۱۰ ساله نیست که بشه تو خونه حبسش کرد.
گل چهره: آره ؛ ولی نباید بزاری هرکار دلش خواست بکنه. اگه شروین بره سراغش چی؟
کامیار: اینقدر نگران نباش، شروین خوب میدونه که دخترش دیگه جایی پیش ما نداره.
دست خودم نبود و عصبی بودم. از جایم بلند شدم و به دنبال کارن از عمارت بیرون رفتم.
هنوز ماشینش داخل حیاط بود
با عجله دویدم و به شیشه کوبیدم.
شیشه را پایین داد.
_ بله؟
_ من هم باهات میام.
_ شما کجا میخواهی بیای آخه!
_ دلم شور میزنه، بزار بیام.
_ نگران نباش مامان، قول میدهم هیچ اتفاق بدی برام نیفته.
_ پس من رو از خودت بی خبر نزار.
لبخند کم جانی زد.
_ چشم گلی خانم.
پیشانی اش را بوسیدم و از ماشین فاصله گرفتم.
.
اینجا اما در دلتنگی هایم .
بغضی بیرحم.
گلو را تا حد مرگ می فشرد
و اشک هایم بیصدا
یکی عجول تر از دیگری
بر روی گونه هایم می بارید.
و آهی از شکستی دلم
بر سر ناچاری از جانم بیرون می رفت.
( مهربون ها سعی کردم این پارت رو طولانی تر بفرستم. میدونم مدت زیادی از پارت گذاری گذشته و خیلی ها شاید داستان رو دنبال نکنید اما خواهشم ازهمه شماهایی که دارید الان داستان رو میخونید و دنبال میکنید اینکه همراهی کنید و کامنت بزارید. امیدوارم با حمایت های خوب همگی شما عزیزان بتونم مصمم تر رمان رو ادامه بدم ممنون از نگاه مهربونتون.)
ادمین جان
من بالاخره پارتم ارسال شد ولی عکس رمان ارسال نمیشه هرچقدرم کوچیکش میکنم باز خطا میزنه
خسته نباشید ممنون بابت پارت دلچسبتون🩵🙏
🌹🌹
خسته نباشید ممنون🙏
متشکرم 🌹
عالی بود مائده جان خسته نباشی عزیزم
سپاس از همراهیت عزیزم🌹
طرفدارای رمان، پارت جدید رو بزارم یا هنوز زوده؟