نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۳۱

4
(8)

# پارت ۳۱

(‌جانان)

نگاهم را به چشم هایش دوختم.

_ بزار من هم باهات برگردم.

کتش را پوشید

_ برگردی که چی بشه! خودت هم خوب می‌دونی به محض برگشتنت پدرت میاد سراغت.

_ بلاخره که چی. تا کی باید فرار کرد.

_ یکم صبور باش، درست میشه.

_ من صبرم زیاده خیلی زیاد ؛ اما نه بدون تو.

به طرفم آمد و در آغوشم کشید

عطرش را با لذت بو کشیدم. نرم پیشانی ام را بوسید‌

باید لب هایم را بردارم.

ببرم.

جایی پنهان کنم!

مثلا در گاوصندوقِ پدر.

یا قابشان کنم بکوبم به دیوار

نمی دانم!

شاید بگذارمشان

درونِ بوفه یِ مادر.

کنارِ چراغِ قدیمی جهیزیه یِ مادر بزرگ.

بلاخره چیزی را که تو بوسیده باشی.

چیز مهمی است.

_ فکر کردی برای من آسونه؟ بخدا که من هم حالم خوب نیست.

از آغوشش بیرون آمدم.

_ قول بده که بهم زنگ بزنی.

_ چشم خانمم.

جدایی سخت بود ؛ اما او باید می‌رفت.

به خودم قول داده بودم که قوی باشم و تحمل کنم.

هوا سرد بود و زمین پوشیده از برف.

همراه هم از خانه الی بیرون آمدیم.

_ دلم برات تنگ میشه.

_ نه به اندازه من.

سوار ماشین‌اش شد و استارت زد

شنلم را بیش تر به خودم چسباندم و برایش دست تکان دادم.

با رفتنش ، سیگار را از جیب لباسم بیرون کشیدم و گوشه لبم گذاشتم.

دنیل (همان دکتر جوان) کنارم ایستاد و با فندکش سیگارم را روشن کرد.

_ فکر نمی‌کردم بزارید که بره.

_ باید می‌رفت دکتر، من هم باید برم.

_ نه تا وقتی که حالتون کامل خوب بشه.

کام عمیق تری از سیگارم گرفتم. و به دانه های برف شروع به باریدن کرده بود خیره شدم.

کاش

دلتنگی بیماری بود

بستری می شدی

دَرَش می آوردند

دورَش می اَندا‌ختند

یا در شیشه هایِ اَلکُل نگه می داشتند

تا به بیمارهایِ دیگر  بگویند

این دلتنگیِ بزرگ را ما در آوردیم

حیف که با دلتنگی هیچ کاری نمی شود کرد.

باید آن را کشید

مثل حبس.

…………………………….

اسلحه را محکم روی شقیقه اش گذاشتم.

_ فکر کردی می‌تونی راحت قسر در بری؟

بدنش مثل بید می‌لرزید. به هق هق افتاده بود.

_ دایان بزار توضیح می‌دهم.

صندلی را جلو کشیدم و مقابلش نشستم.

_ این جا هستم تا توضیح بدی.

_ آروم باش میگم.

_ آرومم، می‌شنوم.

_ بخدا اشتباه می‌کنی تقصیر من نیست.

به دستش شلیک کردم.

جیغ بلندی کشید.

_ دروغ نگو کثافت، کی غیر از تو از مراسم عقد خبر داشت؟ اگه تو بی همه چیز حرف نمی‌زدی همه چیز طبق نقشه‌پیش رفته بود.

_ هومان مجبورم کرد، گفت اگه چیزی بدونم و نگم می‌کشتم.

سیلی محکمی به صورتش زدم

_ بد کردی رزی.

اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم.

با ترس در چشم هایم خیره شد.

_ داری چی کار می‌کنی دایان؟

_ تو که می‌دونستی که من از هومان خطرناک ترم. اشتباه کردی رزی، جواب خیانتت ریخته شدن خونته.

_ التماست می‌کنم،‌ جبران می‌کنم.

ابرویم را بالا انداختم.

_ چطوری می‌خواهی جبران کنی؟ بابام در به در دنبالمه ، اعتماد خانواده کارن رو نسبت به خودم از دست دادم. چطور می‌خواهی جبران کنی.

_ بلاخره یک راهی قطعا وجود داره.

_ این گندی بود که تو زدی باید خودت هم جمع و جورش کنی.

_ هر کاری بگی می‌کنم.

_ زنگ بزن به بابا، بگو از جام خبر داری.

_ اون وقت بگم کجایی؟

_ بگو برگشتم ایران.

_ تو که تو ایران کسی رو نداری میفهمه دارم دروغ میگم.

_ اتفاقا چون کسی رو ندارم و می‌خواستم پیدام نکنند رفتنم به ایران بهترین گزینه است.

_ باشه.

از روی صندلی بلند شدم.

_ کجا میری؟

_ جایی کار دارم.

_ پس تکلیف من و این دستم که زدی ناکار کردی چی میشه.

_ دکتر داره میاد نگران نباش.

طناب ها را از دورش باز کردم .

دنیل پشت بود. با صدای زنگ‌ در را باز کردم.

من :این همون دوستمه که نیاز به کمک داشت.

به طرف رزی رفت.

دنیل: چه اتفاقی براتون افتاده؟

من: همسایه بغلی مست بوده وارد خونه اش شده و باهم درگیر شدند.

دنیل: متاسفم

رزی: طوری نیست.

به دنیل نگاه کردم.

من: ممکنه تا برمی گردم مراقبش باشید؟

دنیل: ایرادی نداره.

من: ممنون زود بر می‌گردم.

به طرف در رفتم و از واحد رزی خارج شدم.

………………….

(گل چهره)

پشت پیانو نشسته بودم که ایزابل صدایم کرد.

_ چی شده ایزابل؟

_ مهمون دارید خانم.

با دیدن دایان خشکم زد. از روی صندلی بلند شدم.

به طرفم آمد و در آغوشم گرفت.

آن قدر از دیدنش جا خورده بودم که نمی‌دانستم باید چه می‌کردم.

در آغوشم شروع به گریستن کرد. مثل ابر بهار اشک می‌ریخت.

_ آروم باش عزیزم

کمی که آرام تر شد در چشم هایم نگاه کرد.

_ می‌دونم که دیگه دوستم ندارید ؛ اما لازم بود که به دیدنتون بیام گلی جون

شاید وقتی حقیقت و حرف های من هم بشنوید بهم حق بدید و دوباره کارن رو بهم ببخشید.
مامان جان، من بدون کارن می میرم ، التماستون می‌کنم که کارن رو از من نگیرید.

نفسم را فوت کردم و به چشم های خیسش چشم دوختم.

از خدا خواسته بودم.

هرگز

مرا مادر هیچ دختری نکند.

می‌دانستم

برایِ دامن کوتاهِ صورتیَش می‌توان مرد.

یا برای بافتن موهایِ طلایی اَش ضعف کـرد.

من هم می خواستم دختری صدایم کند”مادر”.

اما

با بالشتِ خیسِ هرشبه اش چه می‌کردم

وقتی دلِ نازکش می شکست.

هزار بار نمی می‌رم؟

برای عاشــق شدنش

این دردِ بی درمانِ ناگزیر چه؟

نه

من دختر نمی‌خواستم.

خرگوشیِ موها و دامن پرچینُ و…آخ ناز و اداهایش.

ارزانیِ خودتان

دلم می‌خواست

پسری داشته باشم

که یادَش بدهم

عاشقی کردن را.

و ماندن را نیز.

(‌بعد از مدت ها این پارت تقدیم نگاه مهربونتون)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
2 ساعت قبل

ببین نه اینکه نخواماااا اما هر چی تلاش می‌کنم و با خودم کلنجار میرم از این مار خوش‌خط و خال خوشم نمیاد
یا من سنگدلم یا تو این‌همه تونستی چهره‌ی منفیش رو قوی درست کنی که حرصم رو دربیاره

همه رو با این مظلومیت ساختگیش خام کرده😒

حیفِ کارن، صد حیف
مائده بالای صفحه حواست نبوده انگاری به جای دایان نوشتی جانان
رمان دیگه‌ات رو بعداً می‌خونم گلی😘

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x