رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۸
# پارت ۸
(کارن)
با صدای زنگ گوشیام از خواب بیدار شدم.
دایان در آغوشم خواب بود.
نگاهم به ساعت افتاد، حوالی ۶ صبح بود.
دایان تکان ریزی خورد و چشم هایش را باز کرد.
نگاه هردو یمان باهم قفل شد.
_ صبح بخیر.
_ بیدارت کردم ببخشید.
_ نه، ایرادی نداره.
از بغلم بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت.
گوشی ام دوباره زنگ خورد. جواب دادم.
_ سلام ، چرا جواب نمیدی؟
_ خواب بودم ببخشید.
_ تو که همیشه این موقع بیداری و میری پیاده روی.
نفسم را کلافه فوت کردم.
_ کارت رو بگو آرتان؟ نکنه شرلوک هلمز شدی و خبر ندادی؟
بلند خندید.
_ ریچر زنگ زد گفت از شرکت تو پروژه جدیدمون منصرف شده.
_ به درک ، دنبال یک جایگزین بگرد.
_ میفهمی چی میگی؟ به غیر از تیلور ریچر، لنگ میمونیم.
_ من به اون عوضی باج نمیدم، دنبال یک جایگزین باش.
_ ولی اگه عمو کامیار بفهمه…
_ بابا نباید بفهمه، فهمیدی؟
_ سعی ام رو میکنم، خودت هم زودتر بیا تا ببینیم باید چیکار کنیم.
_ باشه، خداحافظ.
تماس را قطع کردم و عصبی روی کاناپه نشستم.
_ چیزی شده؟
از افکارم فاصله گرفتم.
_ نه چیز مهمی نیست.
_ صبحانه آماده است.
دستی در موهایم کشیدم.
_ اگه لباس هام رو لطف کنی بدی عوض کنم زحمت رو کم میکنم .
_ لباس هات تمیز و مرتب تو اتاقه ؛ اما اول بهتره بیایید یک چیزی بخورید.
نگاهم را به میز که چیده بود دوختم.
گشنهام بود، آدم که دیگر با شمکش رودروایسی نداشت. به طرف میز رفتم و پشت صندلی نشستم.
……….
( دایانا)
میدانستم به محض رفتن کارن، اگر رزی ما را دیده باشد به سراغم می آید.
کارن لباس هایش را پوشیده بود و از اتاق بیرون آمد.
_ ببخشید که مزاحمت شدم.
_ نه این چه حرفیه، شما باید ببخشید که باعث درد سر شدم.
_ دارم میرم شرکت، تو با من نمیایی؟
_ بهتون زحمت نمیدم ، خودم میام.
_ این چه حرفیه، هم مسیر و هم مقصدیم خانم مهندس، پایین منتظرتم.
منتظر جوابم نشد و از خانه بیرون رفت.
فوری لباس هایم را عوض کردم و از آپارتمانم بیرون آمدم.
_ کجا به سلامتی؟
دستم را روی قلبم گذاشتم.
_ چته، ترسیدم. دارم میرم سر کار دیگه!
_ دیشب …
_ رزی باید برم ، وقتی برگشتیم صحبت میکنیم.
_ همیشه خدا میخواهی باهم حرف بزنیم؛ اما تو از زیرش در میری.
_ غر نزن. باید برم.
گونه اش را بوسیدم و از پله ها پایین رفتم.
………….
پشت میزم نشسته بودم و حسابی سرگرم نقشهای بودم که رویش کار میکردم.
گوشی ام زنگ خورد.
شماره را نمیشناختم، جواب دادم.
_ بله
صدای ظریف زنانهای در گوشم پیچید.
_ خوب گوش کن ببین چی میگم دختر خانم، به نفعته که از کارن کرامت فاصله بگیری.
خندیدم.
_ رو چه حساب؟
_ اگه به حرفم گوش نکنی بد میببینی.
_ من خود بدبختی ام ، ته ته جهنم، پیش خودت چی فکر کردی که به من زنگ زدی سارا خانوم.
از اینکه او را شناخته بودم جا خورده بود.
_ به نفعته که حرفم رو جدی بگیری.
_ خوب گوش کن دختر جون، من چیزی که تو بالا آوردی رو قورت نمیدم. اگه یک دفعه دیگه شماره ات رو گوشی ام بیفته به روش خودم باهات تسویه حساب میکنم.
تماس را قطع کردم و از شدت عصبانیت برگه پاک نویس که مقابلم بود را در دستانم مچاله کردم
شارلوت یکی از مهندس هایی که با او هم اتاق بودم با تعجب نگاهم میکرد.
_ چیزی شده دایانا؟
سرم را تکانی دادم.
_ نه ، چیزی نیست .
از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
شرکت خلوت و آرام بود، خودم را به آسانسور رساندم و وارد پشت بام شدم.
جایی که هیچ کسی ناظر بر رفتارم نبود و میتوانستم کمی از خشمی و اضطرابی که وجودم را پر کرده بود خالی کنم.
فندکم را از جیبم بیرون کشیدم و سیگارم را روشن کردم.
چه کسی گفته که فقط مرد ها حق سیگار کشیدن دارند.
ته مانده سیگارم را زیر پایم خاک کردم. و کمی از عطری که همیشه همراهم بود را به خودم زدم.
_ دایانا
به طرف صدا برگشتم.
_ چیزی شده؟
به طرفم آمد. و مقابلم ایستاد
_ این سوال رو من باید از تو بپرسم .
_ چیزی نشده.
_ پس این جا چی کار میکنی؟ شارلوت گفت که…
_ گفتم که چیزی نیست، یک لحظه داغ کردم اومدم این بالا یکم هوا به سرم بخوره.
نگاهم را به نگاهش دوخته بودم.
_ میخواهید بگید نگرانم شدید؟
مکث کرد و آب دهنش را قورت داد.
_ اومدم اتاقت کارت داشتم که شارلوت گفت با کسی تلفنی حرف میزدی و بعد اون تماس بهم ریختی و از اتاق زدی بیرون. بنظر خودت نباید نگران میشدم.
ابرویم را کمی بالا انداختم.
_ برای یکی از دوستانم مشکلی پیش اومده ، یکم بهم ریختم.
_ برای همه دوست هات اینقدر ناراحت میشی؟
_ نه همه، صرفا اونایی که بیشتر برام مهم ترند.
_ خوش به حال دوست هات پس.
هوا سرد بود و موهایم در دستان باد شروع به رقصیدن کرده بود.
_ من و شما هم دوستیم دیگه مگه نه!
_ دوست هستیم؟ اما من فکر میکردم…
هردو بهم چشم دوخته بودیم.
به چشمانم که نِگاه میکنی
دلهره جانَم را میگیرَد.
سُست و گیج میشَوَد تمامِ تنم.
وَ هُل میشوم
طوری که
معنای تمام جملاتِ
عاشقانه ای
که میخواستم در هنگام
روبه رو شدن با تو
برایت لَفظ کنم
از یادم میرود.
_ خب اشتباه فکر میکردید.
دستش را میان جیب های کتش فرو برد.
_ که اشتباه فکر میکردم خانم مهندس.
از حرص خوردنش لذت میبردم و شرط اول این بود که نباید خودم را مشتاق به او نشون میدادم.
_ بهتره برگردیم ، هوا خیلی سرد شد.
کتش را از تنش بیرون آورد و روی شانههایم انداخت.
لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایم نقش بست.
_ اما من همون آدمی هستم که شب رو تا صبح تو آغوشش خواب بودی، تو با همهی دوستات همین طور برخورد میکنی؟
آب دهنم را قورت دادم.
_هر آدمی نمیتونه با من دوست بشه، تعداد دوست های من از تعداد انگشت های دستم کمتره.
خندید
_ با این حساب باید خوشحال باشم.
کتش را بیش تر به خودم پیچاندم و در نگاهش غرق شدم.
آن نگاه و لبخندش با من حرف میزد.
میگفت:
ترست را زمين بگذار
و
دستانت را در دستانم
غرور را كنار بگذار و
شانه هايت را كنارِ شانه هايم!
حيفِ تقويم است،
يك پاييز ديگر را هم ورق بخورد و
هيچ تاريخى را به اسم خودمان ثبت نكرده باشيم!
باور كن
هوايش جان ميدهد براى دلبرى
براى دل بردن از يار
براى نفس كشيدن
براى قرارهاى از پيش تعيين نشده
اين روزها
به ما
به يك،حالِ خوبِ مشترك نياز دارد.
بيا!؛
مثلاً وقتى باد درز پنجره را پيدا كرده و
با منحوس ترين صداى دنيا توى گوشم ميپيچد
زنگ بزن
صداى تو پر كند تنهايى ام را.
فكرش را بكن؛
سالها بعد
و پاييز هايى كه برگ برگ پُر ميشود از دوست داشتنمان.
باور كن حتى پاييز هم پشتش به زمستان گرم است !
همه چيز جور است
برگ هايى كه قرار است صداى قدم هايمان را به رخ كوچه بكشند
نم باران و هواى بلاتكليف
ابرهاى مردد
و تو
و تو
و تو
و من كه از دلتنگى پاييز ميترسم.
( کامنت یادتون نره خوشگل ها)
مثل همیشه مونولوگات زیبا
و اما فکر نمیکردم دایانا اینقدر جسور باشه و سیگاری. از برخوردش با سارا متوجه شدم.
خدا قوت!
سپاس از همراهیت، دایانا یک دختر معمولی نیست و بیشتر از این قراره هیجان زده تون کنه
وایی جادو میکنی اتقد قشنگ مینویسی💕💕❤️❤️
وای ممنون از محبتت عزیزم❤️
💕
من دیگه چیزی از قلم زیبات نمیگم خودت بدون رمانت کشش زیادی داره، از کلمات تکراری به کار نمیبری که این نکته مثبتیه👌🏻
خوشم میاد کارن هم مثل کامیار کراشه😂 فقط اینکه دایانا شب رو تو آغوشش صبح کرده برام گنگ به نظر میاد!
متشکرم لیلا جان، محبت داری به من❤️
تو پارت قبل کارن شب رو پیش دایان بود و چه چیزیش گنگه برات عزیزم
حقیقته جانم، از خودم در نمیارم که کارت درسته پرقدرت ادامه بده✨ این برام گنگ بود که دایان چرا تو آغوش کارن خوابش برده؟ آخه رابطهشون انقدر هم نزدیک نیست
این موضوعی که بعدا بیشتر متوجه اش میشید و الان خیلی نمیتونم توضیحی بدم که واقعا خوابش برد یا وانمود کرد و که خوابش برده
اون بغل تو بغل چی بود؟😂
این رفت خشک بشه یا تو بغل دختره بخوابه؟🤣
مخم گیرپاژ کرده همون تیکه..
دیگه دیگه.
جذابیت قصه به همینه که یکم له چالش کشیده بشید.
ممنون از همراهیت عزیزم
اوووو صبح تو بغل پاشدنو
حرص خوردنوو
بوی عاشقی میادددد
عالی بود مثل ههمیشهه
ممنون فاطمه جان.
تاره شروع داستانه 💗💗
وی این شعر اخرش خیلی قشنگ بودددد
خسته نباشی قلمت ادمو جذب میکنه و نمیزاره کنجکاوی درمورد اتفاق بعدی نکنیم💙
ممنون گلم. خوشحالم که دوست داشتی
من به این دایانا حس خوبی ندارم!
نه اینکه بدم بیاد فقط ی جوری رفتار میکنه که ی خورده میترسم!
عالی بود واقعا
سپاس از همراهیت عزیزم.
بهتون گفته بودم که دایانا یک دختر ساده و معمولی نیست حالا در آینده بیشتر با شخصیتش آشنا میشیم
دایانا ازین آدمایی که قدرت ماورا دارن نیس؟
یکیو اینطوری جذب کردن مثل کارن هنر میخواد🤣
دلت میاد؟ پسر به این ماهی
ممنون که خوندی