رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 22
# پارت ۲۲
( دایان)
روی تخت دراز کشیده بودم و نگاهم را به سقف دوخته بودم.
هنوز هم باورم نمیشد که همه چیز مثل لحظهای پلک زدن بهم خورده بود.
چه کسی توانسته بود به بابا خبر دهد؟
افکار لعنتی مدام در ذهنم نشخوار میشد و مرا به پوچی میرساند.
در اتاق باز شد و بابا وارد اتاق شد.
نگاهم را به پنجره دوختم.
کنارم نشست.
_ بهتری؟
عصبی لبخند زدم.
بابا دستش را نوازش گونه روی موهایم کشید.
دست خودم نبود ؛ اما قطرهی اشک آرام گونهام را خیس کرد.
_ این چه بازی هست که شروع کردی دایانا؟
آرام لب زدم.
_ دیگه مهم نیست.
_ بهت گفته بودم که…
_ خواهش میکنم بابا، شما که به خواسته تون رسیدید، لطفا دیگه ادامه ندید.
_ دیگه دلیلی برای بودنت این جا نیست، بهتر که شدی برمیگردیم.
رویم را برگرداندم و از فرط خشم لبم را با دندان گاز گرفتم.
در اتاق دوباره باز شد و این بار شخص دیگری وارد اتاق شد.
بابا پیشانی ام را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
بوی عطرش تمام فضا را پر کرده بود.
مثل همیشه اتو کشیده و مرتب بود .
سیگارش را روشن کرد و کنار پنجره ایستاد.
خودم را کمی جمع و جور کردم و روی تخت نشستم.
هر دو سکوت کرده بودیم.
در نهایت این من بودم که به حرف آمدم.
_ برای چی اومدی این جا؟
نگاهش هنوز به بیرون بود.
_ بهت گفته بودم که دور زدن من عواقب خاص خودش رو داره.
_ چرند نگو کدوم دور زدن؟
_ کتمان نکن، پدرت همه چیز رو بهم گفته.
_ خب که چی الان خوشحالی؟
_خیلی پررویی دختر.
سکوت کردم و با پوزخند نگاهم را به هومان دوختم.
_ برو بیرون میخواهم تنها باشم.
_ باشه، میرم ؛ اما بدون تو دیگه ته خطی ، بی خودی دست و پا نزن، کارن دیگه توف هم کف دستت نمیندازه ، بدجوری ازت کنده.
به سمت در رفت و در را باز کرد و دوباره لب زد.
_ از تنهایی کوتاه مدتت لذت ببر.
چشم هایم را بستم باید خوب فکر میکردم، باید هرچه زودتر خودم را از منجلابی که در آن افتاده بودم نجات میدادم.
………………….
(گل چهره)
روی مبل نشسته بودم و همهی افکارم جای دیگری بود.
کامیار کنارم نشست.
_ باز هم که تو فکری عزیزم.
نفسم را آرام فوت کردم.
_ این چه بلایی بود کامیار؟ هنوز هم باورم نمیشه!
_ من هم باورم نمیشه.
_ بعد این همه سال ، دختر شروین باید بیاید و این جوری زندگی مارو بریزه بهم.
_ واقعا در عجبم که چرا این دختر هویتش رو مخفی کرده.
_ بمیرم برای کارنم، پسرم یک شبه پیر شد. بمیرم برای دلش.
_ غصه نخور، کارن پسر قویی هست، فقط به زمان نیاز داره.
اشکم را پاک کردم.
_ دلم آشوبه کامیار، کاش الان بابام زنده بود.
در آغوشم کشید و موهایم را نوازش کرد.
_ آروم باش دردت به جون کامیار، درست میشه همه چیز.
…………………..
( دایان)
حوالی ۴ صبح بود که از خواب بیدار شدم
و آرام از تخت پایین آمدم.
خونه در سکوت کامل غرق بود.
لباس هایم را عوض کردم و بدون سرو صدا از آپارتمان بیرون زدم.
هوا سرد بود و قطرات کوچک برف آرام در حال باریدن بود.
سوار ماشینم شدم و بدون معطلی راه افتادم.
تمام راه فکرم درگیر بود و شاید خوش خیالی میکردم که میتوانستم همه چیز را درست کنم.
بعد از ساعت ها رانندگی بلاخره به مقصد رسیده بودم.
ماشین را پارک کردم و با احساس ترس و یاسی که همهی وجودم را در بر گرفته بود به سمت کلبه قدم برداشتم.
در را باز کردم و وارد کلبه شدم.
بوی عطر تلخش همهی فضا را پر کرده بود.
کنار شومینه نشسته بود و پشتش به من بود.
بطری ودکا در دستانش را لاجرعه سر کشید.
قلبم به شدت در سینه می کوبید.
پتویی که روی شانه هایش انداخته بود را کمی بیشتر به خودش پیچاند.
به طرفم که برگشت ، قلبم هری فرو ریخت.
از سردی نگاهش تمام وجودم یخ بست.
روبه رویت ایستاده بودم
محکم و قوی
روبه روی مردی که عمیقا دوستش داشتم
در چشم هایت زل زده بودم.
در انعکاس قهوه ای اش زن جنگ جویی را میدیدم.
سخت دلتنگ
پر از غرور و دلهره
با گیسوانی پریشان
چشم هایی پژمرده
تنی نحیف و خسته
که همه راه را دویده بود
برای رسیدن به بازوان بی باک آن که دوستش دارد
به چشم هایت نگاه می کنم
منتظرم نبوده ای
خستگی به جانم می ماند
من همه راه را به امید آغوش تو جنگیده ام
دیر رسیده ام!
خیلی دیر
ماشه احساس یک طرفه را بکش
فاتحه این عشق را بخوان
این جنگجو
دیگر هیچ چیز برای از دست دادن ندارد.
_ اینجا چی کار میکنی؟
آب دهنم را به سختی قورت دادم.
_ اومدم باهات صحبت کنم.
پوزخند زد و سیگارش را گوشه لبانش گذاشت.
_ از این جا برو، دیگه چیزی بین ما وجود نداره.
کمی به طرفش قدم برداشتم.
فریاد کشید.
_ جلو نیا، بهت گفتم از این جا برو.
دست هایم را به نشانه تسلیم بالا بردم.
_ خیلی خب آروم باش. قول میدم زیاد مزاحمت نشم.
غرید.
_ چرا نمیفهمی چی میگم.
_ تا نزاری حرف بزنم من از اینجا نمیرم
به طرفم خیز برداشت و بدون نگاه به صورتم از یقه پالتوام گرفت و مرا به دنبال خودش به بیرون از کلبه کشید
پرتم کرد
روی زمین افتادم و صورتم با زمین برخورد کرد.
_ خوب تو گوش هات فرو کن دختر جون ، یک بار دیگه این جا ببینمت تضمین نمیدم زنده بزارمت اگه جونت رو دوست داری از این جا برو.
به داخل کلبه رفت و در را پشت سرش بست.
خودم را از روی زمین بلند کردم.
باورم نمیشد این مرد پر از کینه کارن باشد.
( مهربون ها کامنت فراموش نشه، میزان حمایت هاتون کم شده، با این اوضاع فکرکنم باید پارت بعد رو دیرتر بدم.)
کارن بد سرش به سنگ خورد بچم ولی انگار عاقل شد چش و گوشش باز شد
این اگه زنه کارن بشه مائده قیامت میکنما🤣🤣🤣
ازش خوشم نمیاد
چقدم پروعه میره دیدن کارن میخوای چی بگی؟ واااای عشقم من تورو دوست داشتم بیا دوباره باهم شروع کنیم کارن بگه چششششش بریم
😐
آدم بیعار و ببخشید اما دریده همینه دیگه خواهرِ من😑 توی رابطه فقط از کارن سوءاستفاده کرد، پدرش دنبال انتقام بود این دختره چرا با کارن بازی کرد☹️
دقیقا این ماجرا به پدرش مربوطه دخترش چیکارس این وسط وکیل مدافع شده😐
عجله نکنید این موضوعی هست که رمان بر مبنا اون شکل گرفته
بله انگار ادب شده.
حالا شاید حرف های دیگه ای بخواد بزنه😂
وای چقدر عاشق ایم ابراز احساساتت شدم❤️
خیلی وقتها نمیشه گذشته رو عوض کرد خواهر، دایان با این کارش دیگه چی رو میخواد حل کنه😞 من به شخصه دلم باهاش صاف نمیشه، رمانهایی زیادی خوندم حتی شخصیت داستان بد هم نیست اما به دلم نمیشینه، حالا این عجوزه که جای خود داره🤬
چی بگم والا.
درسته یکم خبیث بنظر میاد اما دوست داشتنیه
واقعاً نمیخوام یکطرفه قضاوت کنم؛ اما به نظرم دوست داشتنیام نیست😂
😂😂😂😂
چقدر دیر پارت میزارین
واقعا دیر بود؟
دو روز پیش پارت دادم که
تهدید نکن مائده😡⚔️ خودت خوب میدونی عاشق رمانتم و میخوای بیخودی عصبیم کنی😑
خب برسیم به رمان زیبات که از جذابیتش نه تنها کم نمیشه، بلکه قشنگتر هم شده و هیجانش هم به اندازه، روندش خیلی خوبه، یعنی اتفاقها نه سریع رخ میدن و نه آروم، معلومه که روش فکر شدهست👏🏻👌🏻 دلم خنک شد که دایان از چشم کارن افتاد اما از اون طرف هم دلم واسه این کارنِ بدبخت میسوزه، کامیار چهقدر خونسرده! واقعاً توقع داره پسرش بعد دو بار شکست خوردن سرپا بمونه☹️ احیاناً دلش که از آهن نیست، شروین عوضی زهر خودش رو ریخت😑 این همه بلا سر کامیار و گلی آورد بس نبود؟ حالا از یه دونه پسرش هم نمیگذره
ممنون لیلا جان بابت انرژی و همه نکاتی که گفتی.💗
کامیار سنش رفته بالا یکم محافظه کار شده😂
و اینکه شروین از ارتباط دایان با این خانواده خبر نداشته و باید دید چرا دایان اومده سراغ این خانواده و چه هدفی داشته
دیگه بدتر!!! این دختره دیگه چه پدرکشتگی با این کارن بدبخت داره😭
لیلا جانم پارت جدید فرستادم اومده؟
مشکلی نداره؟
پارت فرستادی اونم دو بار😂 میگم آلایی چرا دو پارت رو تو یه پارت قرار میدی؟ منظورم اینه که پارتت هر چهقدر هم طولانی باشه یه پارته نمیشه که ده و یازده توی یک پارت باشه.
اره درست میگی ولی خب مجبورم ؛فشار خیلی زیادی رو از همه لحاظ دارم متحمل میشم ،یکی درسام ،برنامه های فوق العاده سنگین،کلاس،خانواده و… کلی چیز دیگه؛ برای همین دارم سعی میکنم زود تر تموم کنم چون دوست ندارم چیزی رو نصفه نیمه تموم کنم ۲ تا پارت رو باهم میدم
این موضوع بعدا معلوم میشه😬
دیکه تو رو هم عاصی کردم😂
نه بابا
من این جدال ها رو دوست دارم🙃
در آینده مشخص میشه🙃
عاللللییییییی بوودددد🥰😍😍😍
سپاس آلا جان🌹
سلام خانم بالانی عزیز.شاید توقع زیادی باشه که انتظار داریم بالاخره با وجود مشغله های زندگیتون,که برای همه هست,زود به زود و منظم رمانتون رو پارت گزاری کنید,ولی واقعا وقتی که به فاصله زیاد پارت میدید,خواننده دیگه اون ذوق و شوق رو نداره که رمانتون رو دنبال کنه.من به شخصه به همه شما عزیزان ارادت دارم.چه شما که خودتون نویسنده هستید و پارت گزاری میکنید,چه اون عزیزانی که ادمین هستند و رمان نویسنده های دیگه رو پارت گزاری میکنند.می دونم که بابت زحمتی که میکشید هیچ توقعی ندارید و تنها انتظار دارید که خواننده ها یه کامنت بگزارند,می دونم که کم لطفی میکنند.ولی با این روش شما هم فقط بقیه رو دلسرد میکنید,الان من مدتیه که به مد وان سر نمی زنم,چون روزی چند بار چک.می کردم,ولی هیچ پارتی نبود.من رمان شما رو می خوندم و آیدا رو از سعید عزیزم.ولی انگار دیگه مثل قبل منظم پارت گزاری نمی کنید.واقعا نا امید شدم.😔مدتیه رو دلم مونده بود,باز هم نتونستم بی خیال بشم,امروز اومدم چک کردم,دیدم پارت جدید گزاشتید خوندمش.خیلی هم عالی و خوب بود.متشکرم ازتون.ولی این رسمش نیست🙁😔
ممنون از همراهی و نظرت کاملیا جان.❤️
بله درسته و باید نویسنده منظم پارت گذاری کنه.
و این حق خواننده است.🌹
اما گاهی شرایط و مشغله های زندگی این نظم رو مختل میکنه و حمایت ها هم کم میشه و نویسنده هم اون ته مایه ذوقش برای ادامه رو از دست میده.
ممنونم که تا به اینجا هم همراه بودی عزیزم.
امیدوارم بتونم مرتب پارت گذاری کنم تا شما خوانندگان عزیزم هم راضی باشید
خواهش می کنم واز لطف شما متشکرم.باعث افتخار هست که با نویسندهای مثل شما همراه باشم.😘
کاملیا جون خوبی؟😍 کجایی دلم برات تنگ بود❤
سلام خانومی دلتنگ من نمیشی فقط
سلاااام مگه میشه زیر رمان به کدامین گناه دیروز پیام دادم جواب ندادی😂
ندیدم مهمون دارم این روزا سرم حسابی شلوغه جاریهام خونمونن
ای، به سلامتی😍 ایشاالله که همیشه لبت خندون باشه
نه دیگه بامادران فولاد زره نمیشه خندید که😕
بیخیال آبجی، تو این صفحات هم غیبت نکن به هر حال عمومیه😂 تو همیشه خودت باش مهم نیست چه فکری میکنند، بهجاش داداشهای خوبی داری
وای فکر کن بیان ببینن همینجوری خیلی دوستم دارن دیگه علاقشون صدبرابر میشه 🤣🤣🤣
امروز هم سرکار بودم خستهام😁🤒
اسم کارو نیار
چرا، کار که خیلی خوبه، من دوست دارم آدم از فکر و خیال و مریضی دور میشه
خوبه ولی وقتی مهمون داری سخته مثلا من ساعت دوازده اومدن خونه با هزار تا کار یعنی مردم ازخستگی
اره خب حق داری ولی آقاتون که هست🤣
آره هست کجا هست من اومدم خونه اون رفت سرکار یه مدتها همش شیفتامون مخالف هم شده اونم درگیر یادرس خوندنه یاسرکاره من پدرم دراومده فقط خوبیش اینه امیررضا خودش سرآشپز ماهریه غذا نمیخواد بپزم
آخیی هر دو خستهاید🤕 اشکالی نداره حالا از آشپزی هم که راحتی😁
خب من برم فعلا خیلی مراقب خودت باش میبوسمت خواهر خوشگلم
قربونت عزیزِ دلم🤗😍 خوش بگذره بهتون❤ خوشحال شدم که اینجا پیام دادی😊
منم دیروز رفتم دکتر، گفت چشمهات بهتر شده عینکم رو عوض کرد اما گفت نباید زیاد به گوشی و این چیزا خیره شی
آخی عزیزم یعنی دیگه نمیتونی مثل قبل رمان بنویسی؟
مثل قبل نه، اما با روزی چهل دقیقه، مشکلی نیست، فقط از قبل کمتر میشه؛ الان هم دارم مینویسم سعیم اینه یه رمان درخور نگاهتون تایپ کنم، اسم اون دختره شخصین رمانم رو هم سنا گذاشتم😅
عزیزم موفق باشی ولی به خودت فشار نیار هیچی اندازه ی سلامتیت ارزش نداره😘
دقیقاً مهربونم😍 هر چی هم باحوصلهتر بنویسم رمان قشنگتر از آب در میاد☺ یهکم صبور باشید فقط🤣
اینو ازمن نخواه فکر کنم تواین مدت فهمیده باشی صبر واسه من غیرممکنه🤣
ای بابا😂 دیگه تو این حرف رو نزن، من از بقیه باید چه انتظاری داشته باشم🤷♀️
کلا انتظار نداشته باش🤣
مرسی، قانع شدم😂
بی صبرانه منتظرتون هستم.ولی به خودتون فشار نیارید.حسابی به خودتون استراحت بدید.
عاشقتونم مهربونا😍😘
ممنونم.خانم مرادی عزیزم😘❤.فدای شما.تو قهر بودم😔دوام نیاوردم,دوباره برگشتم.😊
خدا مرگم بده😱 قهر با کی؟ سر چی؟!
خدا نکنه.با سعیدجون و مائده جون😌😐
❤️❤️❤️
واقعا شرمنده شدم کاملیا جان 🥺😞
تمام تلاشم رو میکنم زود به زود پارت بدم ولی خب چون آماده نیستن نمیرسم
بازم ببخشید.🦋🌷
دشمنت شرمنده باشه عزیزم.نگو.تا حالا هم لطف کردید😘بد عادت شدم دیگه.فقط یه کم دلخور شدم.مهم نیست.دوباره طاقت نیاوردم اومدم سر زدم سایت.🤗
🥺🦋🌷
عالیی بود خسته نباشیددد❤
ممنون عزیزم