رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 24
# پارت ۲۴
(دایان)
چشم هایم را باز کردم کنار شومینه روی مبل خوابیده بودم.
تمام بدنم درد میکرد. کمی خودم را بالا کشیدم و به اطراف نگاهی کردم.
کارن با لیوانی چای داغ بالای سرم ایستاد.
_ بلاخره بیدار شدی! بخور تا سرد نشده.
دستم را جلو بردم و لیوان را از او گرفتم.
مقابلم روی کاناپه نشست و نگاهش را به من دوخت.
کمی از محتویات لیوان در دستانم را نوشیدم.
_ نوشیدنی ات که تموم شد ، با یک خداحافظی خوشحالم کن.
چای در گلویم شکست و به سرفه افتادم.
اما او خون سرد به کاناپه تکیه زده بود و نگاهم میکرد.
بریده بریده نالیدم:
_ از کی وقت کردی این قدر سنگ دل بشی؟
پوزخند گوشه لبانش جا خوش کرد.
_ از وقتی که فهمیدم عشقم رو حروم چه آدمی کردم.
_حتی ماه به اون خوشگلی هم یک نیمهی همیشه تاریک داره!
تا وقتی نتونی نیمهی روشن و تاریک یک نفر رو باهم بپذیری حرف از دوست داشتن شوخیه.
_ بس کن لطفا.
_ تو واقعا فکر می کردی اگه من هویتم رو آشکار میکردم چی میشد؟
خود تو حاضر بودی من رو تو شرکتت راه بدی؟
مادرت راضی میشد پای دختر شروین سعادت تو زندگی پسرش باز بشه.
تو هیچی نمیدونی!
من از بچگی ام یاد گرفتم که روی پاهای خودم وایسم.
تو میدونی جنگ برای رویاهات یعنی چی؟
من اگه قرار بود دختری باشم که بابام دلش میخواست این جا چی کار میکردم؟
خیلی سال پیش شوهر کرده بودم و الان داشتم نوه های شروین خان سعادت رو تر و خشک میکردم.
تو من رو اینجوری شناختی؟
به من نگاه کن کارن، من یک دختر معمولی نیستم.
من برای اهدافی که دارم جونم که سهله، خون میدم.
وقتی با اسم مشفق اومدم تو شرکت شما، نه تورو میشناختم نه پای چیز دیگه ای وسط بود. فقط میدونستم پدرم با خانواده ات آشنایی قدیمی داره و نزدیک شدن من به تو و خانواده ات خط قرمز پدرمه و حتی نباید سایه شما رو بببینم چه برسه به رفت و آمد و کار و عاشقی.
تمام این مدت هویتم رو مخفی کردم، به پدرم، عزیزترین آدم زندگیم دروغ گفتم و اومدم تو هدلینگ شما که فقط خودم باشم، اونی که همیشه دلم میخواست و نمیشد.
من فقط برای کار اومدم شرکت شما، قرار نبود که عاشقت بشم.
اشک از گوشه چشمم شروع به غلتیدن کرد.
روز ها میگذشت و من دلم نمی خواست که باور کنم که عشق مثل خوره همهی وجودم رو اسیر خودش کرده.
تو میدونی که من آدمی نیستم که راحت به دست بیام ؛ اما قلبم رو خیلی راحت به تو باختم.
خودت رو بزار جای من چطور میتونستم حقیقت رو بهت بگم؟
مثل الان ترددم میکردی، من میترسیدم کارن.
ترس از دست دادن تو من رو تبدیل به این کثافت کرد.
محکم سرم فریاد کشید.
_ کافیه، بسه هرچقدر چرت و پرت تحویلم دادی.
چطور انتظار داری که باور کنم تو بخاطر کار اومدی سراغ من؟
این همه هدلینگ های تاپ، چرا باید دست بزاری رو خط قرمز پدرت؟
من خر نیستم دایان، بفهم طرفت دیگه یک پسر عاشق پیشه هالو نیست.
ادعا میکنی عاشقمی! کدوم آدم عاشقی اینقدر دروغ میگه؟
همه چیز رو ننداز گردن دوست داشتن من.
تو تا مرگ پدرت پیش رفتی ، تا دو ماه عزادار کسی بودی که سالم بود و داشت زندگی میکرد.
تا کی میخواستی به این بازی کثیفت ادامه بدی؟
داره کم کم ازت میترسم دایان، من تا به امروز فقط فکر میکردم که میشناختمت ؛ اما از نیمهی تاریک وجود تو خیلی کارها برمیاد.
بترس از روزی که بفهم واقعا چرا اومدی تو زندگی من و خانواده ام.
میدونم که چشمت دنبال پول و اموال نبود و همین موضوع که بیشتر من رو میترسونه.
_ هلدینگ شما جز تاپ ترین ها تو لندن بود، من غیر از هلدینگ شما جاهای دیگه هم فرم پر کردم.
خیلی سخته که بخواهی رو اعتبار خودت روت حساب بشه، من اگه به هرکسی میگفتم که دختر سعادت هستم بی هیچ چشم داشتی بهترین های دنیا قبولم میکردند.
تو فکر میکنی برای تک دختر شروین سعادت مانعی وجود داره؟
من فقط خواستم برای یک بار هم که شده رو پاهای خودم وایسم نه اون شوکت و عزتی که مال پدرمه.
به چشم هام نگاه کن کارن، من برای از دست ندادن تو هرکاری میکنم.
از بچگی عاشق آدم بدهای داستان بودم.
نه به خاطر اینکه بدی رو دوست داشتم.
چون اون آدم بده همیشه برای اونی که دوسش داشت خوب بود.
با همه بد بود و میجنگید تا اون یک نفر راحت و آسوده زندگی کنه.
ولی آدم خوب های داستان واسه همه خوب بودند.
از مردن بابام داری شکایت میکنی؟ اون که سهله، من برای خراب نشدن اون رابطه حاضر بودم به هر خفتی تن بدم میفهمی؟
_ نه ، نمیفهمم! دلم هم نمیخواهد که بفهمم.
شیشه ودکایش را باز کرد و یک نفس سرکشید.
_ نخواه باور کنم که ته قلبت هیچ جایی برای من نزاشتی.
سکوت کرده بود و نگاهش را به چشم هایم دوخته بود.
من که نقشِ اصلی
سریال احساس تواَم
تا کدامین فصل میخواهی
مرا حاشا کنی؟
……………….
(گل چهره)
کنار عمه شکوه نشسته بودم و ایزابل فنجان قهوهام را پر کرد.
_ چرا پریشونی عزیزدل؟
نفسم را فوت کردم.
_ چطور نباشم عمه، کم مونده دیوانه بشم.
_ حق داری، کی فکرش رو میکرد این دختر، دختر شروین باشه!
_ بیشتر از هرچیز نگران کارن هستم. میترسم عمه کاری دست خودش بده.
_ زبونت رو گاز بگیر دختر این چه حرفیه؟
_ نمیدونم دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
کامیار از پشت میز بلند شد و به طرف پنجره رفت.
او هم نصفه نیمه صبحانه خورده بود.
عمه: چی شده پسرم؟ خیلی هراسونی.
کامیار: راستش چی بگم عمه خانم. یک ساعت پیش شروین زنگ زد.
با تعجب به کامیار چشم دوختم.
من: چی کارت داشت؟
کامیار: میگفت دایان غیبش زده، گذاشته رفته، میخواست ببینه اومده این جا یا نه.
عمه : پناه بر خدا.
از پشت میز بلند شدم.
کامیار : چی شد گلی؟
من: حتما رفته پیش کارن، باید بریم کلبه.
کامیار: ما که مطمعن نیستم، اگر هم رفته باشه تو این برف نمیشه جایی رفت اون جاده الان بخاطر برف و یخ بندون بسته شده.
روی صندلی نشستم.
من: پس میگی چب کار کنم؟ دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه.
عمه: شوهرت راست میگه دخترم، انگار فعلا چارهای جز صبر کردن نیست.
نفسم را فوت کردم و چشم هایم را بستم.
آدم ها اصلا عجیب غریب نیستند .
فقط گاهی عشقشان تمام می شود.
مثلِ سویِ چشم هایشان
مثلِ شنواییشان
مثلِ اشتهایشان
مثلِ اعصاب و حوصله شان
گاهی عشقشان تمام میشود.
آدم وقتی عشقش ته میکشد کمتر عصبانی میشود
کمتر غصه می خورد
کمتر شب ها بیخواب می شود
کمتر راهِ گلویش بسته میشود
کمتر زیرِ چشم هایش گود می افتد
کمتر پیش می آید دلش برای کسی برای صدایی برای حرکتی ضعف برود .
آدم بعد از رفتنِ بعضی ها تمام میشود.
( کامنت فراموش نشه خوشگل ها)
دیگه کامنتی ندارم. میتونم بگم بدون شرح😶
اوا چرا ؟
پنج امتیار برای تو که قلمت عین این میمونه کناد رودخونه بشینی و به آواز گنجشکها و صدای آب گوش بدی😍 یه نکته: بعضی وقتها باید غیرمستقیم صحنهها رو به تصویر بکشی. مثلا اول پارت وقتی که دایان از خواب بیدار شد میتونستی به جای نوشتن کنار شومینه خوابیده بودم بگی: شانه و گردنم بهخاطر سرما و روی زمین خوابیدن منقبض و دردناک بود. ملحفه نازک مسافرتی را از روی تنم برداشتم.
قلمت ماندگار😍😘
در مورد روند رمان دیگه نمیخوام حرفی بزنم☹️
ممنون از محبتت.
به نکته خوبی اشاره کردی سپاس❤️
و اینکه واقعا نظری نداری؟😕
مگه لیلا میتونه واسه خواهر عزیزش کامنت نذاره؟ برای این رمان زیبا و جذابت که اینقدر خوب خلق شخصیت میکنی که من عصبی بشم😥🤕😑 خب نظرات واقعی خودم رو بگم هر چند من همیشه بیاغراق گفتم اما اینبار بیطرفانه نظرم رو راجب این پارت میگم. دایان خیلی اعتماد به نفسش بالاست و فکر میکنه هیچکس مثل اون سختی نکشیده، انگار که تافته جدا بافتهست!🤦♀️ به نظرم باز هم داره دروغ میگه چون اگه شانسی تو این شرکت اومده باشه اون حرفهاش با هومان چی بود پس؟ کامیار هم که طبق معمول عین ماسته چی شد اون مردی که تو جلد اول اینقدر جوش و خروش داشت انگار با بالا رفتن سن تموم انرژیش خوابیده😂
ممنون از لطف و محبتت گلم.
اینکه دایان راست میگه یا نه در پارت های آینده مشخص میشه اما خواننده باهوشی مثل تو خیلی راحت متوجه میشه که دایان همهی حقیقت رو نمیگه و قصد داره کارن رو آروم کنه.
و این نکته سنجی تو من رو خوشحال میکنه و در مورد کامیار باید بگم عجله نکن در آینده به جاهای خوب شخصیت کامیار هم میرسیم
میخواد یکی یکی بلاها رو سرش آوار کنه😂
مرسی و ممنون که زود پارت گزاشتید😘.باز هم می گم من از این دختره خوشم نمیاد😡.حالا هی آسمون ریسمون ببافه😠
خواهش میکنم.
ممنون که دنبال میکنی گلم🌹🌹
سلام مائده بانوی گل❤
بسی قشنگ ولی دلم نمیخواست اینجا تموم شه آقا من پارت میخوام😁😂
کاش می رفتن کلبه اون اسطوخودوسو میاوردن بیرون 😐
مرسی نرگس جون.
این پارت هم انگار نباید به این زودی میفرستادم
ویو و کامنت ها پایینه.
بیچاره دایان که دلت باهاش صاف نمیشه😂❤️
من بازم پارت میخامم🥲
خست نباشیددد❤🎉
مرسی عزیزم.❤️
این پارت هم زود فرستادم دیگه😉