رمان چشم های وحشی پارت ۱۲ و ۱۳
# پارت ۱۲
دو ماه از اون روز میگذشت.
بهادر خان برام معلم خصوصی گرفته بود. به کمک خانم لارنس، تونسته بودم یکم پیشرفت کنم. تو این مدت کامیار رو خیلی کم شاید در حد چند بار دیده بودم.نمیدونستم کجاست و برام هم اهمیتی نداشت. خودم رو توی درس و کتاب غرق کرده بودم و این همه انگیزه رو نمیدونم چطور به دست آورده بودم.
از پله های مرمرین عمارت پایین آمدم و به آشپزخانه رفتم. آنی در حال آشپزی کردن بود.
پشت میز نشستم و در حالی که به او نگاه میکردم بی مقدمه گفتم:
_ آنی تو چند سالته؟
آنی که از سوال یکدفعه ای من جا خورده بود، ملاقهی در دستش را داخل ظرف گذاشت و گفت:
_ ۲۵ سالمه خانم.
_ تقریبا چند سال از من بزرگ تری، دیگه بهمنگو خانم.
_آخه آقا کامیار…
_ به کسی ربطی نداره، دلم میخواد گل چهره صدام کنی.
_چشم. راستش شما خیلی خوشگل هستید.
_ توام،خیلی خوشگلی.
آنی لبخند زد و گونه هایش سرخ شد.
_ دخترمون چقدر خجالتیه. میگم آنی تو چقدر مانلیا رو میشناسی؟
_راستش خیلی نمیشناسم.گاهی اوقات وقتی آقا کامیار جوابشون رو نمیدن میاد اینجا و یا زنگ میزنه
_ اوکی. به کارت برس.
از روی صندلی بلند شدم و به طرف سالن رفتم. بهادرخان کنار شومینه نشسته بود و متوجه حضورم نشد.
_ حالتون خوبه؟
به طرفم برگشت. سرفه ای کرد و گفت:
_ تویی عزیزم.بیا بشین
کنارش روی مبل نشستم.و به چهره بهادر خان نگاه کردم از قبل ضعیف تر شده بود یعنی لاغر تر بنظر میرسید.
_ آقا من نگراتون هستم، دلیل این سرفه ها چیه.
_ چیزی نیست،تا وقتی تو کنارمی قول دادم دووم بیارم.
_ دووم بیارین؟ از چی حرف میزنین.
_گفتم که نگران نباش.
_ چطور نگران نباشم.هر روز ذره ذره دارید جلو چشم هام آب میشید و بهم میگین نگران نباشم. درسته که اولش برام یکطور دیگه بودین ولی الان،نه نمیتونم شما رو هم از دست بدم.
_خوش حالم که اینجایی. خیلی وقته که میخواهم باهات صحبت کنم. اما ترس از دست دادنت نمیزاره
_ خواهش میکنم، بهم بگین
_حوصله شنیدن داری؟
_ دارم.
بهادر خان به شعله های شومینه نگاه کرد و به فکر فرو رفت. و من هر لحظه منتظر شنیدن چیزی بودم که میدانستم به من هم ربطی دارد.
# پارت ۱۳
بلاخره بهادر خان شروع به صحبت کرد.
_ پدرم،حشمت خان، تو بازار چند دهنه حجره پارچه فروشی داشت. اون موقع ها تازه درسم تموم شده بود و از لندن برگشته بودم ایران. برای گذروندن اوقات فراغت، تو حجره پدرم مینشستم و از بازار و آدم ها نقاشی میکشیدم.
نمیدونم چندشنبه بود و دقیقا چه ساعتی!
اما برای من زمان انگار ایستاده بود.
دختری که چادر سیاهی به سر داشت و روبنده را بالا زده بود را دیدم. بدون شک صورتش مثل خورشید زیبا بود، طرهی مویی که از روسریاش بیرون افتاده بود؛ زیبایی چهرهاش را دو چندان کرده بود. چشمهایش جاذبهی خاصی داشت. او در وسط بازار ایستاده بود. وقتی به خودم آمدم،دیگر نبود.
گلچهره تو به عشق در یک نگاه اعتقادی داری؟
_ دارم.
_ من هم دارم، و در یک نگاه بود که عاشقش شدم. از آن روز به بعد کارم شده بود نشستن در حجره آقاجون و خیره شدن به رهگذران که هر کدام میآمدن و میرفتن.
آرزویم شده بود که فقط یکبار دیگر ببینمش.
روزها میگذشت و من ناامیدتر از قبل میشدم.
صبح یک روز برفی، پشت دخل نشسته بودم و چایی میخوردم که صدایی مرا متوجه خودش کرد. بانویی مقابلم ایستاده بود که آرزویش را داشتم.
_آقا قیمت این حریرها چنده؟
به پته تته افتاده بودم. فوری خودم را جمع و جور کردم
_ ناقابله،۲۰ تومان.
_لطفا از این دو متر بدید.
در حالی که پارچه را میبریدم زنی صدایش کرد و گفت؛ پریچهر بیا بریم بیشتر از این نمیتونیم بمونیم.
پس اسمش پریچهر بود. درحالی که پارچه را به دست پریچهر میدادم دلم را به دریا زدم و گفتم:
_ بازهم،به اینجا بیایین.
کنار پول پارچه،برایم یک مشت گل یاس گذاشت. و رفت.
رفت و دل مرا با خودش برد. تمام وجودم او را تمنا میکرد.
فهمیدم پریچهر، دختر کوچک کرامت خان،یکی از بازاریان است.
پیش مادرم رفتم و داستان عاشقیام را برایش تعریف کردم. اما وقتی، خانم جان، اسم پریچهر را شنید ناراحت شد و ازمن خواست فراموشش کنم.
پدرم و کرامت خان،رابطه خوبی نداشتند.و سایه هم رو با تیر میزدن.
برایم هیچ چیز مهم نبود،با خودم گفتم اگر او هم مرا بخواهد برای بودنمان باهم دیگه،هیچ چیزی جلو دارمان نخواهد بود.
پس بزرگترین تصمیم را گرفتم.
با اشتیاق به بهادر خان نگاه کردم و گفتم:
_چه تصمیمی گرفتید؟
_برایش نامهای نوشتم و از دلدادگیام گفتم. ازش خواستم اگه او هم به من داره بگه، تا پا پیش بزارم.
_ جوابتون رو داد؟
_ اره اما جوابش…
_ یک مشت گل یاس بوده!
_ درسته عزیزم.
_ و این یعنی…
_ او هم به من بی میل نبود.
اولین باری که از پدرم،خواستم برای خواستگاری به خانه کرامت خان برویم، آقاجون کشیدهی محکمی بهم زد و گفت؛ هرکسی رو میتونم انتخاب کنم جز دختر کرامت.
اما دست من نبود، دست دلم بود. و انتخابش را هم کرده بود.
آنقدر پافشاری کردم که پدرم موافقت کرد و ما برای خواستگاری به خانه کرامت خان رفتیم.
اما کرامت خان هم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت دخترش را شوهر نمیدهد.
اما من پا پس نکشیدم ۲۰ بار دیگر هم به خواستگاریاش رفتم.
آنقدر برای داشتنش،جنگیدم تا به دستش آوردم. کرامت خان با هزاران شرط و شروط راضی شد و پریچهر را به من بخشید.
در پوست خود نمیگنجیدم. عشق، زیباترین هدیهای بود که جهانم را دگرگون کرده بود.
من با او خوشبخت شده بودم و دیگر چه چیزی میتوانستم طلب کنم از دنیا،وقتی خود دنیا را داشتم.
یک سال بود که از ازدواجمان گذشته بود. فهمیدم که قراره بچه دار بشیم.
اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت. در تمام این مدت نگذاشته بودم که پریچهر کوچک ترین کاری بکند،همه میگفتند که او را بیش از حد تمام لوسش میکردم.
اما من به جان میخریدم تمام این ناز و دلبری کردن ها را.
با به دنیا آمدن بچه زندگیم عالی تر از قبل شد.
وقتی اولین بار دیدمش، قلبم لرزید.
یک دختر خوشگل و زیبا درست شبیه پری چهر.
و اون دختر تو بودی گل چهره.
خیلی قشنگ بود
ممنون که پارت ها رو طولانی کردی
خواهش میکنم.
مرسی که دنبال میکنید
ستی پیوی
وای خدای من گلچهره دخترشه😨
پس ازدواج و اینا کشک بود از حالا باید منتظر دوئل بین شروین و کامیار باشیم بیچاره گلچهره حسابی شوکه شده
باید ببینیم چی پیش میاد لیلا جون.
خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی🤍
ممنون گلم