رمان چشم های وحشی پارت ۱۴ و ۱۵
# پارت ۱۴
از چیزی که شنیده بودم شکه شدم. واقعا درکی نداشتم. خواستم از روی مبل بلند بشم که بهادر خان با تحکم گفت:
_ لطفا بشین،هنوز حرفام تموم نشده.
سر جایم نشستم. بهادر خان ادامه داد.
_ آنقدر زیبا و خوشگل بودی که مادرت، گفت اسمت رو گل چهره بزاریم. با اومدن تو به زندگیام،دیگه از خدا چیزی نمیخواستم. اما نمی دونم یکدفعه چه اتفاقی افتاد. ۷ ماهه بودی که مادرت سخت مریض شد.
همهی دکترها ازش قطع امید کرده بودن. اما مطمعن بودم که او خوب میشه.
خیلی سخت بود دیدن کسی که دوستش داری اونهم در بدترین شرایط ممکن.
پریچهر درد زیادی رو تحمل کرد اما طاقت نیاورد و رفت و من رو تنها گذاشت.
مرگ مادرت، من رو داغون کرد. احساس کردم زندگی من هم به پایان رسیده. دیگه امیدی نبود، عشقی نبود، هیچ چیزی نبود جز تو!
و تو به شدت شبیه مادرت بودی و من رو یاد اون میانداختی. نمیتونستم به چهرهات نگاه کنم و دست خودم نبود. من شرایط خوبی نداشتم و یکی باید ازت مراقبت میکرد. برادر پریچهر، جهانگیر زنش نازا بود.وقتی تورو به داییات سپردم خیالم راحت بود که جات امنه.
نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم خیلی زمان گذشته بود. تو ۴ ساله بودی و دیگه من رو نمیشناختی. بخاطر خودت نخواستم زندگیت رو دوباره خراب کنم. تو حالا یه خانواده خوب داشتی و شاد بودی.
وقتی بهم خبر دادن برادرم و زنش تو تصادف کشته شدن. دنیا رو سرم آورشد. از اون روز کامیار شد همه چیزم.سرپرستیاش قبول کردم و آوردمش پیش خودم. هرزگاهی با کامیار میاومدیم خونه جهانگیر و تو با کامیار مشغول بازی میشدی و من از دور شاهد قد کشیدنت بودم.
خیلی سخته،این همه سال از تمام زندگیات دورباشی. اما من نمیخواستم زندگی تورو خراب کنم. زندگی جهانگیر و زنش رو خراب کنم. اونا در حق من خوبی کردن.
وقتی فهمیدم که این مهمون ناخونده اومده سراغم و چقدر قراره نفس بکشم تصمیم گرفتم بیام سراغت.
خودخواهی کردم و نباید میاومدم. اما نتونستم
امیدوارم منو ببخشی.
جهانگیر مخالف بود که حقیقت رو بدونی،میگفت ضربهی بدی میخوری. از طرفی هم زندگی خودش خراب میشد. اما وقتی جریان مریضیام را براش گفتم اون هن منقلب شد.
شاید دلش برام سوخت.
باهم تصمیم گرفتیم که به تو همهی واقعیت رو نگیم و داستان طلب کاری رو ساختیم. و اون ازدواج صوری،همش نقشهای بود برای اینکه تو باور کنی همه چیز عادیه. این وسط فقط کامیار بود که من رو نگرانتر میکرد.میترسیدم کاری دست خودش بده.
من نگاه های اون به تو رو خوب میفهمم.عشقی که تو چشمهای اون پسره،من رو یاد خودم میاندازه.
وقتی رسیدیم لندن، به کامیار گفتم که دخترمی،تا اتفاق بدی برای هیچ کدومتون نیفته. عشق وقتی تبدیل به تنفر بشه نمیدونی چه کارها که نمیکنه.
اون انگشتری که سر سفره عقد بهت دادم و الان دستته، انگشتر مادرته.
گلچهره،میدونم زندگیت رو خراب کردم.نباید رهات میکردم و یکدفعه دوباره برمیگشتم
اما باورکن از وقتی که فهمیدم قراره زیاد نمونم هر لحظه با تو بودن،وقت گذروندن برام غنیمت شده.
دلم نمیخواست تو حقیقت رو حالا بفهمی! حال خرابم و کنجکاوی خودت کار دستمون داد.
حالا که حقیقت رو فهمیدی،ازت میخوام من رو تنها نزاری. من جز تو هیچ کسی رو ندارم.
نزار تو آخرین نفس های زندگیم آرزوی پدری کردن رو به گور ببرم. حالا که میدونی من کی هستم دلم میخواد به جبران تمام سال های نبودنم،برات پدری کنم.
مغزم درحال انفجار بود. قبول کردن یک عمر هویتی اشتباه سخت ترین کارممکن بود.
چه میشنیدم،همهی اینها یک بازی بود؟
من که بودم؟ گل چهره! دختر بهادرخان بزرگ؟
قدرت هیچ کاری را نداشتم.
اشک، از گوشه چشمانم شروع به غلتیدن کرد.
به چهرهی مضطرب و ناراحت مردی که حالا میدانستم پدرم هست خیره بودم.
افسوس که چقدر دیر پیدایت کردم. دلم هوای تازه میخواست، فضای اتاق سنگین بود و مثل قبر روحم را درهم میفشرد.
ازجایم بلند شدم.پاهایم توان راه رفتن نداشت.
با اولین قدم لغزیدن و زمین افتادم.
صدای بهادرخان چون آهنگی آرام و آرام درگوشم نجوا میشد که صدا میزد.گل چهره، گل چهره
پلک هایم سنگینی میکرد و نفهمیدم دیگر چه شد.
# پارت ۱۵
با تابش نور روی صورتم، چشمهایم راباز کردم.
روی تخت دراز کشیده بودم.
_ بیدارشدی عزیزم؟
این صدای کامیار بود که کنارم نشسته بود و نگران نگاهم میکرد.
کمی خودم را بالا کشیدم.
_ تو این جا چیکار میکنی؟
_ اومدم بهت سر بزنم.
_ من حالم خوبه.
خواستم از روی تخت بلند شوم که سرم گیج رفت. کامیار فوری مانعام شد و همانطور که پتو را رویم می کشید گفت:
_کی بهت اجازه داد از جات بلند بشی؟ بهتره استراحت کنی. میگم الان آنی برات غذا بیاره
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و سعی کردم به یاد بیارم. کنار شومینه بودم پیش بهادر خان، داشت داستان زندگیاش رو برام تعریف میکرد. اون گفت یه دختر داشته. گفت؛ اون دختر منم.
قطرهی اشک از گوشه چشمم شروع به غلتیدن کرد.
کامیار وارد اتاق شد، سینی در دستانش را روی میز گذاشت و کنارم نشست.
_ بهت حق میدم که ناراحت باشی.
_ تو نمیدونی، وقتی یکدفعه بفهمی همهی هویتت دروغ بوده چه حالی میشی.
_ سخته، اما خوشحالم که تو دخترعمومی نه زن عموم.
_ از اول همه چیز رو میدونستی، خیلی قشنگ نقش بازی کردی.
_ به اون چشمات که همهی زندگیمه قسم میخورم که قول دادم صبوری کنم.تو از چیزی خبر نداشتی و راحت تر بودی. من بازیگر خوبی نیستم ممکن بود هرلحظه قولم را بشکنم.
_ میخوام تنها باشم.
_ ۲ روزه که از شک عصبی تو تخت افتادی. کافی نیست؟ تنهات بزارم که حالت رو با افکار مسخره بدتر کنی؟
_ میخوام تنها باشم پسرعمو.
– میدونی الان عمو چه حالی داره، از وقتی تو فهمیدی و اوضاع اینطور شد، عمو حالش بدتر شده. یکم به اون پیرمرد رنج کشیده فکر کن.
تو یه پدر داری که حاضره جونش رو برات بده.
لعـ*ـنتی، تو نمیدونی حسرت چقدر تلخه
امیدوارم برای کشتن لحظههایی که حق اون مرده،بعداً خودت رو سرزنش نکنی. چون دیگه خیلی دیر شده.
صدای کوبیده شدن در اتاق و بارش اشک از چشم هایم هم زمان شد.
قبول این ماجرا،هضم کردنش برایم سخت بود.
اما من آنقدر هام بیرحمنبودم.
کامیار راست میگفت؛ نباید رنج بیشتری را برای کسی که رنج کشیده بود به وجود میآوردم.
واقعا خیلی قشنگ بود
ممنون که پارت طولانی دادی👌
مرسی ممنون از نظرت 🌹🌹
خیلی قشنگ بود و خوب تونستی به مخاطب شوک وارد کنی منتظر پارت بعدیم ببینم چی میشه☺
❤️❤️❤️