رمان چشم های وحشی پارت ۳۰
#پارت ۳۰
نگاهام را به فنجان قهوه مقابلم دوخته بودم.
_ خانم قهوهتون سرد شده بزارید عوضش کنم.
با بی حوصلگی خطاب به آنی گفتم:
_نه، نمیخواد.
_ چشم خانم.
_ آنی هنوز هم پیتر رو دوست داری؟
_ الان که فکر میکنم دیگه نه. او هم فرقی با بقیه نداشت.
_ خوبه، دنبال یه آدم خاص باش نه آدمی که تو ذهنت خاصش کرده باشی.
_ چیزی شده گلچهره جون؟
_ نه چیزی نیست.
_ آخه یک مدته که خیلی ناراحتید.
_ من دیگه برم. نمیخوام دیر به کلاسم برسم.
از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و از ساختمان عمارت بیرون آمدم.
حوصله رانندگی نداشتم. الکس بیرون عمارت بود به سمتش رفتم.
_ الکس ممکنه منو تا یک جایی برسونی ؟
_ تو که هنوز اینجایی .
صدای کامیار بود.
الکس: میخواستم الان برم آقا. خانم بفرمایید سوار شید.
کامیار: نمیخواد تو زودتر برو شرکت عمو رو تنهان.
الکس: آخه خانم گف… .
کامیار: گفتم برو، خودم هستم.
من: من با الکس میرم.
کامیار: برو سوار ماشین من شو.
آنقدر محکم و جدی گفت که چارهای برایم نمانده بود.
به ناچار سوار ماشیناش شدم.
تمام فضا را عطر تلخش پر کرده بود. قلبم به درد آمد. چشمهایم را بستم و سرم را به شیشه چسبانیدم.
طولی نکشید که خودش هم سوار شد و حرکت کرد.
_ خیلی وقته که منتظر یه فرصت هستم تا باهم صحبت کنیم.
سعی کردم آرام باشم و از خشمی که وجودم را به آتش گرفته بود نلرزم .
_ الان اگه صدام کنی کر شدم. نگاهم کنی کور شدم. حرف بزنی ، لال شدم. راه باهام بیای فلج شدم. هرچی بشی نقطه مقابلش منم.
_ باید بزاری منم حرف هام رو بزنم.
_ حرفی برای زدن نیست. قبلا هم بهت
گفته بودم من زاپاس اضافه کسی نیستم.
_ چطور از یک سواری به این نتیجه رسیدی که من بهت خیانت کردم؟
_ چشمها هیچ وقت دروغ نمیگن. با چشمهای خودم دیدمتون.
بغض به گلویم چنگ انداخته بود و داشت راه نفسهايم را میبست.
_ آدمی که غرق میشه، قطعا میمیره. چه تو دریا، چه تو رویا و خیال و یا هرچیز دیگهای. من تو عشق تو غرق شدم کامیار. اونقدر غرق شدم که نفهمیدم چطور تموم شدم و شکستم و مردم.
_ خدانکنه گل چهره. این چه حرفیه که میزنی. به روح پدر و مادرم قسم اولین و آخرین عشق من فقط تویی.
_ روح اون خدا بیامرزها رو دیگه نلرزون. نمیخوام با دروغهات گول بخورم. اعتماد مثل یک برچسب میمونه. وقتی از جاش کنده میشه، ممکنه دوباره بچسبه؛ اما هرگز به محکمی اولین باری که ازش استفاده کردی نیست.
_ بهت حق میدم دلخور باشی و ناراحت. اما اجازه نمیدم بهم انگ خیانت بچسبونی. آره اون روز من مانلیا رو دیدم ولی به تو و به عشقمون خیانتی نکردم.
سرعت ماشین بالا بود و همین بیشتر مرا میترساند.
_ نمیخوام چیزی بشنوم.
_ اتفاقا باید بشنوی، تو محکومی به شنیدن.
داشت از شهر خارج میشد
_ کجا داری میری؟ من کلاس دارم.
_ یک ماهه منتظرم فقط بهم یک نگاه کوچیک کنی؛ اما تو حرف که هیچ نگاهت رو هم از من دریغ کردی. بهت ثابت میکنم که اشتباه کردی.
تلخ خندیدم.
_ باید هم بخندی. منو عصبی نکن گلچهره بخدا جفتمون رو میکشم و راحتت میکنم.
_ در رو که کامل نبندی نمیدونی باد بعدی میبندتش یا بازش میکنه. این میشه بلاتکلیفی. تو زندگی من یا باید همیشه باشی یا جوری بری که نتونی برگردی چون من در رو محکم پشت سرت بستم.
_ خب!
_ بهت اجازه نمیدم هیچ کس من رو بلاتکلیف نگه داره.
_ گلچهره دارم بهت میگم عاشقتم، برات جونم رو میدم اون وقت تو… .
_ تو که ادعای عاشقی داری چرا پس سایه این زن از زندگیات دور نمیشه. بهت گفته بودم کامیار با من بازی نکن.
_ ثابت میکنم که اشتباه میکنی. ثابت میکنم.
در جادهای بودیم که نمیدانستم تهاش به کجا ختم میشد. ترسیده بودم حرفی بزنم کامیار با سرعت سرسامآوری رانندگی میکرد.
زمان از دستم در رفته بود. نمیدانم چقدر گذشته بود که کامیار کنار کلبهای جنگلی توقف کرد.
_ پیاده شو.
باصدای او به خودم آمدم و از ماشین پیاده شدم.
تکهای از بهشت مقابل چشمانم بود. طبیعتی زیبا و بکر که قابل توصیف نبود.
نسیم خنکی میوزید و آرامش را برای لحظهای به جانم تزریق میکرد.
کامیار به طرف کلبه حرکت کرد و درش را انگار قفل بود باز کرد.
_ چرا وایستادی بیا داخل.
ابرویم را بالا انداختم
_ این بهشت رو از کجا پیدا کردی ؟
همانطور که خودش به داخل میرفت گفت:
_ حالا بیا داخل تا خوراک جک و جانورها نشدی.
ترسیدم و بدون معطلی وارد کلبه شدم.
_ اگه اینجا حیونی بیاد سراغمون چی؟
_ نترس خودم مراقبتم .
همزمان که به داخل کلبه نگاه میکردم گفتم:
_ تو خودت هنوز رفع اتهام نشدی.
کامیار کتش را در آورد و به سمت آشپزخانه کوچکی که گوشه کلبه بود رفت.
از فرصت استفاده کردم تا خوب کندو کاو کنم. کلبهی چوبی دنج که یک حال کوچک داشت با یک دست مبلمان و شومینه و گوشه اش یک آشپزخانه.
همه جا را خاک گرفته بود و معلوم بود مدتها کسی به آنجا نیامده بود.
روی کاناپه نشستم.
_ اونجا دنبال چی میگردی این همه مدت؟
کامیار همانطور که داشت از داخل کابینت چندوسیله بیرون میآورد گفت:
_ دارم سور و سات شام رو مهیا میکنم.
ابروهایم را در هم کشیدم.
_ مگه قراره شب رو اینجا بمونیم؟
_ خیلی وقته تو جاده بودیم تا بخواهیم برگردیم کلی زمان میبره و میخوریم به شب. درثانی ما هنوز باهم حرف نزدیم. پس کلی کار داریم.
از روی کاناپه بلند شدم.
_ بهتره برگردیم بابا نگران میشه.
_ کامیار به طرفم آمد
_ نگران عمو نباش. میدونه با منی
_ انگار از قبل برنامه ریزی کرده بودی.
_ دیگه حالا.
_ امروز با شروین کلاس داشتم،از کار و زندگی منو انداختی.
گره کراواتش را شل کرد.
_ شرکت تو کلاس اون بی همه چیز اینقدر برات مهمه ؟
به وضوح متوجه عصبانیتش شدم. دلم میخواست کمی اذیتش کنم تا تلافی همه چیز را سرش خالی کنم.
_ خیلی استاد خوبیه، هم خوبه هم مهربونه هم …
هولم داد و دوباره روی کاناپه افتادم.
_ خب میگفتی.
فاصلهمان خیلی کم بود. کراواتش را در دستم گرفتم و نگاه خمارم را به چشمهایش دوختم.
_ و بنظر نمیاد خیانت کار باشه.
همین جمله کافی بود تا او را بیشتر بهم بریزم و کلافهاش کنم.
کمی از من فاصله گرفت
_ نیاوردمت اینجا تا از اون مرتیکه برام سخنرانی کنی.
_ سوال کردی جوابت رو دادم .
محکم در آغوشم کشید. برای لحظهای قلبم از تپیدن توقف کرد.
_ بهت گفته بودم که دلم نمیخواد اسم این پسره رو بیاری. اما تو خیره سر رفتی باهاش کلاس هم برداشتی. آخه من با تو چیکار کنم گلی؟ .
سکوت کرده بودم و زبانم انگار بند آمده بود. تا به حال اینقدر به او نزدیک نبودم، اینقدر نفس هایمان باهم یکی نشده بود.
_ زبونت رو آقا موشه خورد؟
مطمعن بودم گونههایم از خجالت سرخ شده بود.
_ له شدم کامیار.
_ گلچهره جای تو فقط اینجا پیش منه. به هیچ کس اجازه نمیدم کسی تورو همه زندگی من رو از من بگیره.
کمی فاصله گرفت و نگاهش به نگاهم سنجاق کرد.
_ نکنه دیگه برات جذاب نیستم؟
_ نه اینطور نیست.
_ میدونی عادی شدن با یک شیب ملایم بی رحم اتفاق میافته. از اینکه صدات بزنم و به جای جانم بهم بگی بله بیزارم. عادی شدن عمیق ترس منه، زجرآورترین اعتراف منه.
_ کامیار من خودم دیدمتون.
_ بخدا اصلا اونطور که فکر میکنی نیست.
_ باشه توضیح بده. اما اگه قانع نشدم باید بزاری هرتصمیمی که میخوام بگیرم.
از آغوشش بیرون آمدم و کنار هم روی کاناپه نشستیم.
( ممنون که حمایت میکنید کامنت یادتون نره. اگه واقعا دوست داشتید کامنت بزارید)
خیلی،قشنگه مائده جان موبق باشی ❤️❤️❤️💚💚
ممنون از نگاه قشنگت عزیزم
خیلی قشنگه مائده جان موفق باشی 💚❤️💚
من چرا اینقدر از شخصیت آنی خوشم میاد!😂
شایدم چون از اسمش خوشم میاد باعث شده🤣
خیلی قشنگ بود واقعا خسته نباشی
ممنون عزیزم . ممنون که اولین کامنت رو همیشه میزاری.
آنی هم داستان خودش رو داره در آینده بیشتر باهاش پیش میریم.
🥺💐
منتظر هستیم 🙂
عالی بود این پارت ، گلچهره شخصیتش منو یاد افسون تو رمان افسونگر میندازه مغرور و زرنگ و البته احساساتشو مخفی میکنه کامیار خیلی خوبه کاش شروین این وسط کاری نکنه اینا از هم جدا شن😑
ممنون لیلا جون.
اره واقعا حیف این دو تا است. اما باید دید چی پیش میاد. آینده رو نمیشه پیش بینی کرد😉