رمان چشم های وحشی پارت ۳۶
# پارت ۳۶
همگی دور هم نشسته بودیم و به پیشنهاد شروین قرار بود بازی کنیم.
مانلیا بطری را وسط گذاشت.
مانلی: خب بچهها حاضرید شروع کنیم؟
شروین : مانلی بچرخون.
مانلی بطری را چرخاند و بطری درست مقابل خودش و شروین قرار گرفت.
شروین : خب خواهری، جرعت یا حقیقت؟
مانلی : معلومه شجاعت .
شروین : همهی آرایشت رو همین الان پاک کن.
مانلیا اخم کرد.
مانلی: شرط کم بود ؟ این چه مسخره بازیه.
دلم میخواست قیافه واقعی این دختر را میدیدم.
من : مانلی جون شجاع باش. خودت جرعت رو قبول کردی.
مانلی از زور عصبانت چهرهاش به قرمزی میزد.
شروین دستمال مرطوب را مقابل مانلیا گرفت.
با اکراه دستمالی از جعبه بیرون کشید و با ناز شروع به پاک کردن صورتش کرد.
چهرهای که میدیدم با آن صورت غرق آرایش زمین تا آسمان فرق می کرد.
مانلیا: راضی شدین؟ بچرخونید که دارم براتون.
بطری مقابل من و کامیار قرار گرفت.
کامیار: خب دخترعمو جرعت یا حقیقت ؟
من : حقیقت .
کامیار: آخرین دروغی که گفتی چی بود ؟
نفسم یخ بست. میخواست دوباره تحقیرم کند.
به چشمهایی که جز تنفر چیزی درآن دیده نمیشد خیره شدم.
من: دروغ گفتم که با دوستم جنیفر قرار دارم و پیش اون نبودم.
کامیار: خب پیش کی بودی ؟
نفس عمیقی کشیدم.
من : این یک سوال جدا است پسر عمو.
و بطری را چرخاندم.
مقابل من و مانلی قرار گرفت.
مانلیا: جرعت یا حقیقت؟
من: جرعت.
مانلیا : شروین رو ببوس.
شروین : مانلی، دیونه شدی ! این چه حرفیه.
حق به جانب سرش را بالا گرفت.
مانلیا: جرعت رو انتخاب کردی گل چهره جون پس انجامش بده.
حرف خودم را به خودم پس داده بود.
حالم از خودم و تمام آدم های آن جمع بهم میخورد.
به چهره بی تفاوت کامیار نگاهی کردم.
چگونه میتوانست اینقدر بی تفاوت باشد.
یک روزی من سکوت خواهم کرد و تو ، آن روز برای اولینبار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید.
بغضم را به سختی قورت دادم. نگاه همه معطوف من شده بود.
چه کار باید میکردم!
سد چشمانم در حال شکستن و فرو ریختن بود و این بار هم پطروسی نبود تا فداکاری کند.
نزدیک شروین شدم و کوتاه گونهاش را بوسیدم.
دلم میخواست میمردم ؛ اما نه باید خودم را جمع و جور میکردم.
ادعا میکرد که نمیگذارد حتی کسی سرانگشتانم را لمس کند افسوس که چه ساده دل سپرده بودم به عاشقانگیاش.
همهی نفرتی که داشت در وجودم جوانه میزد را در آغوش کشیدم و به چشمهایی سردش خیره شدم.
من: برگردیم سراغ بازی.
کامیار از جایش بلند شد.
کامیار: من خوابم میاد. شب همگی خوش.
مانلی: عزیزم پس بازی چی ؟
کامیار: بدون من ادامه بدید.
مانلی بطری را گوشهای انداخت و خودش هم دنبال کامیار به راه افتاد.
شروین : بخاطر رفتارت خواهرم معذرت میخواهم. مجبور به انجام اون کار…
من: نه، مشکلی نیست. فقط یه بازی بود که تموم شد و رفت.
به بهانه خوردن آب از جایم برخاستم و به سمت آشپزخانه رفتم. و از درون یخچال بطری حاوی الکل را برداشتم و از دری که داخل آشپزخانه بود و به حیاط ویلا راه داشت بیرون رفتم و راه ساحل را پیش گرفتم.
دلم پر بود از آشوب های آرام، خیال های کوچک رنگی و خاطرات آرزوهای مرده.
دریا دردهایم را بهتر میفهمید.
پاهای برهنهام ماسههای خیس را لمس میکرد و باد میان گیسوانم به رقاصی درآمده بود.
صدای کوبنده امواج در دل سیاه شب، سیلی محکمی برتمام ناباوریهایم شده بود.
وجودم به آتش افتاده بود و سردی موجهایی که پی درپی به لمسم میآمدند هم کاری از دستشان برنمیآمد.
از ته دل فریاد کشیدم و تنها یک پلک فاصله داشتم با شکستن.
_ داری چیکار میکنی لعنتی ؟
صدای خودش بود.
خیلی جلو رفته بودم تا قفسه سینه ام در آب بودم.
فریاد کشیدم.
_ همون جا وایسا. جلو نیا.
دستهایش را به حالت تسلیم بالا آورد.
_ باشه آروم باش. بیا بیرون لطفا.
هیستریک خندیدم. و بطری خالی الکل که مزه مزهکرده بودمش از دستام رها شد و به درون آب افتاد.
عصبی دستی در موهایش کشید و با خشم فریاد زد.
_ داری چه غلطی میکنی؟ اصلا به عمو فکر کردی؟
من داشتم جان میکندم و او تنها نگران تنهایی پدرم بدون من بود نه خودش.
تمام دنیا دور سرم میچرخید و حالم اصلا خوب نبود.
دریا طوفانی بود و موجی عظیم یک باره مرا در خودش بلعید.
تعادلی نداشتم و تن نحیفم را چه آسان تقدیم دریا کرده بودم.
صدای فریاد های مردی که روزی تمام زندگیام بود آخرین موسیقی شده بود که میشنیدم و به استقبال مرگ میرفتم.
روحم در هیاهوی مغزم جان میسپرد و عجیب به یک خواب دائمی نیازمند بودم.
انسانها شبیه هم عمر نمی کنند.
یکی زندگی میکند یکی تحمل.
انسانها شبیه هم تحمل نمی کنند
یکی تاب میآورد
یکی میشـکند.
انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود و
دیگری تکه تکه.
تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر می کند
تکه ای یک روز.
عااالی بود مائده جون
قلبم گرف به قول نیوش💔💔
هر جا میرم ردی از دیالوگای من هستا🤣😂
ممنونم عزیزم.
ممنون که خوندی❤️
مائده جان خسته نباشی عزیزم❤😊
ممنونم مهربونم.
مرسی از نگاه گرمت
متن آخرش عجیب غمیگن بود!
عالی بود خسته نباشی
ممنون عزیزم. امیدوارم خیلی ناراحتتون نکرده باشم
یکمی ناراحت کنند بود 💔
عالی عزیزم 🩷🩷🩷
مرسی که خوندی مهربون
این پارت برای خود منم دردناک بود.
خیلی زیبا بوددد💜❤️💜💛
ممنون عزیزم
💗🌹
خسته نباشی جانم
ممنونم مرسی که خوندی عزیزم
وای چیشد😕🤒😱
خیلی قشنگ بود مائدهجان حتما فردا پارت بده ببینم چی میشه
ممنون لیلا جونم.
انشاالله چشم ❤️❤️❤️
خیلی قشنگ بود تروخدا فردا زود پارت بده 🥲❤️
متشکرم عزیزم.
چشم حتما
خیلی زیبا و غمناک بود.
خدا کنه اتفاق بدی برای گلچهره نیفته.
مرسی از نگاه مهربونت.
منم امیدوارم واقعا🌹