رمان چشم های وحشی پارت ۴۸
# پارت ۴۸
پشت پنجره اتاقم نشسته بودم و نگاهم به حیاط بود.
انگار همین دیروز بود.
دستم را روی قلبم گذاشتم، اشک از گوشه چشمانم غلتید و صورتم را خیس کرد
کاش همهی آدمها یک کنج بکر و ناشناخته داشتند که وقتی از تمام دنیا بیزار و خسته شدند ، کرسی تنهایی خود را آنجا پهن کنند و خودشان را از آدمها پس بگیرند.
با صدای باز شدن در به خودم آمدم. فوری صورتم را پاک کردم.
قامت عمه شکوه در چهارچوب در نمایان شد.
به طرفش دویدم.
در آغوشم کشید.
_ بلاخره اومدی عزیزدلم.
_ چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
بوسه ای کوتاه بر گونهام کاشت.
_ تو که رفتی حاجی حاجی مکه عروس خانم.
کنار هم روی تخت نشستیم.
با تعجب به عمه شکوه نگاه کردم.
هیچ کس از ماجرای ازداوجم خبر نداشت.
_ باور کنید همهی دلم پیشتون بود، همیشه به یادتون بودم.
_ خیلی خوشحالم که برگشتی خانم خانوما.
_ کامیار چطوره؟ فکر میکردم باهام میایید.
با شنیدن اسمش بغض کردم ؛ اما نباید خودم را میباختم.
_ خوبه، اومدنم یکدفعهای شد.
به بازویم آرام زد و خندید.
_ پس بی خبر اومدی و آقاتون رو قال گذاشتی.
_ عمه جون، شما از کجا فهمیدید که با کامیار …
_ ازدواج کردی؟!
_ بله
_ منم راه های ارتباطی خودم رو دارم دختر، من رو دسته کم گرفتی!
_ غیر از شما کسی هم خبر داره؟
_ نه نگران نباش، بهادر خیلی سفارش کرده که این راز رو پیش خودم نگه دارم.
_ راه ارتباطیت رو که لو دادی عمه جان.
با دست به صورتش کوبید.
_ از دست تو دختر نمیزاری که.
پس اون خانمی که یک مدت میشد به بابا ایمیل میداد عمه بود.
چشمکی زدم.
_ من راز نگه دار خوبیام .
_ بیا بریم شام بخوریم، مامانت قورمه سبزی که عاشقشی رو پخته. یالا دختر خوب بلند شو.
_ چشم، شما برید منم میام.
عمه از اتاق بیرون رفت
روی تخت ولو شدم.
یعنی آن کسی که پدرم دوستش داشت عمه شکوه بود!
نفسم را فوت کردم و به سقف خیره شدم.
بوی قرمه سبزی حتی تا اتاقم هم پیچیده بود؛ اما اشتهام را هم انگار از دست داده بودم.
کامیار هم عاشق قرمه سبزی بود.
چشمهایم دوباره بارانی شد.
کاش اندازهی ارزش و لیاقت بعضی آدمها
کِش میآمد.
وسعت شایستگی محبت در مرامشان
بزرگتر میشد و کمتر نمک به زخمِ سادگیمان میپاشیدند .
کاش سیارهی دیگری
برای آدمهای بی لیاقت بر پا شود
تا در و تخته خوب گرد هم بیایند و
نتوانند هیچ آجری
از دیوار خوشبختیِ آدمهای دیگر بردارند . کاش میشد.
……………….
(کامیار)
بطری حاوی ودکا را سر کشیدم و شیشه خالی اش را کنارم گذاشتم.
سیگار را روشن کردم و گوشه لبانم قرار دادم.
به طرف پنجره رفت و پرده را کنار کشید.
هجوم یک باره نور چشم هایم را اذیت کرد
فریاد کشیدم.
_ پرده رو بکش آراد.
_ داری چی کار میکنی باخودت حواست هست؟
_ گفتم پرده رو بنداز.
آراد جاسیگاری را برداشت و درون سطل زباله ریخت.
_ میخوای خودت رو بکشی؟ پاشدی اومدی تو این کلبه سیگار و با سیگار روشن میکنی و روش الکل سر میکشی که چی بشه؟ به خیالت دلش میسوزه و برمیگرده؟
کامیار باید قبول کنی که گلچهره رفته.
شیشه خالی ودکا را بر داشتم و به زمین کوبیدم.
هزار تکه شد. و خون از دستم شروع به چکیدن کرد.
_ پسره احمق، چی کار داری میکنی؟
به طرفم آمد و خرده شیشه ها را جمع کرد.
_ دوستش دارم آراد، بخدا که بدون اون من میمیرم.
_ دوستش داشتی و بهش خیانت کردی؟ مانلیا ارزشش رو نداشت کامیار.
_ با نقشه من رو کشوند خونهاش، بخدا که نمیخواستم اون طوری شه.
_ حالا که شده. پاشو خودت رو جمع و جور کن پسر. پای کاری که کردی وایسا.
_ نه مانلیا رو میخواهم نه اون بچه رو.
میرم دنبال گلچهره.
_ دیوانه شدی؟ مگه عمو ات نگفته که دیگه حتی اسمش رو هم به زبون نیاری. اوضاع رو بدتر نکن.
فریاد کشیدم.
_ میگی چیکار کنم لعنتی؟ از وقتی عمو فهمیده اون یک ذره امیدی هم که داشتم از بین رفت.
من نمیتونم از دستش بدم نمیتونم آراد.
با جعبه کمک های اولیه کنارم نشست و بتادین را روی دستم ریخت.
پوستم سوخت ؛ اما سوزش روح و قلبم بیشتر آتشم میزد.
_ هر چی که باشه تو پدر اون بچه هستی، من غمت رو میفهمم اما این کاری که خودت با زندگیت کردی.
_ حداقل تو که رفیقمی باورم کن.
باند را روی دستم کشید.
_ باور کردن من چه اهمیتی داره اخه. آب ریخته شده به کاسه بر نمیگرده.
_ میرم ایران باهاش حرف میزنم التماسش میکنم به پاهاش میافتم زنمه، دوستم داره آراد.
_ یادت رفته که عموات بهت گفته صیغه تون رو باید فسخ کنید. بعدش هم بهت گفتم این کار درستی نیست.
بعضی از تنهایی ها
درمان ندارد
پوک می کند.
تکه هايی از وجودمان را حذف میکند
بعضی از تنهایی ها فقط یک درمان دارد
که باشد
بیاید
بماند.
سرم را به دیوار که پشتم بود کوبیدم. شیشه دیگری را با آن دستم باز کردم و سر کشیدم.
_ قلبت ایست میکنه بده به من بطری رو.
بطری را از دستم کشید و درون سطل انداخت.
_ اگه قرار باشه که بدون گل چهره زندگی کنم باید بگم من این زندگی کثافت بار رو نمیخوام.
صورتم خیس شد.
چه کسی باور میکرد که من، کامیار اشک بریزد.
درد دارد، خداحافظی و فراموش کردن کسی که دوستش داری درد دارد.
از تمام وجود فریاد کشیدم .آن قدر که گلویم میسوخت.
چه کنم با غم خویش؟
که گهی بغض دلم میترکد،
دل تنگم زِ عطش میسوزد،
شانه ای میخواهم که
گذرام سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست..
حالا برا خودت صفا کن با مانلی جونت.😡چه زنم زنمی هم میکنه عوضی.😠
آروم باش خواهر🙃 حرص نخور عزیزم.
ممنون که خوندی❤️
آخ خدا چقدر قشنگ بود😥 به لطف قلم قشنگ و پرکششی که داری بدجور احساساتی شدم، دلم برای هردوشون میسوزه؛ هعی😔💔
ممنون لیلا جان لطف داری گلم.
خوشحالم که دوست داشتی این پارت رو
دلم میخواست به کامیار فحش بدم
اما واقعا دلم واسه جفتشون سوخت 🥺
خسته نباشی
ممنون که خوندی عزیزم.
اره واقعا هردو شرایط سختی دارن
پس چرا دل من واسه کامیار نمیسوزه😂
حقش هر چی سرش بیاد حقشه.
مستی بهونه خوبی نیست واسه خیانت
اگه قلبتو به کسی قرض بدی خب میتونی پسش بگیری ولی!!! اگه کلا بفروشیش نمیتونی. هر کاری هم که بکنی بازم نمیشه پسش گرفت.
کامیار اگه واقعا قلبشو فروخته بود به گلچهره باید تو سختترین شرایط هم اون رو به یاد میداشت
قلبی که از عشق لبریز بشه جایی واسه هوس و شهوت اشتباهی نداره.
پس به این نتیجه میرسیم کهههههه
نوش جووون کامیار😂😂😂
دختر این مردیکه رو تا میتونی زجر بده😂😂😂دل من خنک شه لااقل.
آخآخ جای گلچهره نیستم من وگرنه آقا رو از بوقش به دار میزدم😅
متشکرم که خوندی عزیزم.
اینکه کامیار گناه کاره و کاری که کرده غیر قابل بخشش هست واقعا درسته.
اما در مورد اینکه چرا خیانت کرد، باید بگم مانلیا با نقشه اون رو سما خودش کشید و متاسفانه کامیار هم باخت داد.
اما خب در آینده با ابعاد تازه تری مواجه میشیم که قطعا این نقایص رو برطرف میکنه. بیشتر توضیح نمیدم که لو نره😉
بهادر هم خیلی خونسرد عمل کرد
باید کامیار رو با هیجده چرخ مثل خمیر ورزش میداد.
پیرمرد از شوک کار برادر زاده اش حیرون مونده🫤
😂😂😂
#حمایتتتت🥰🤍✨️
متشکرم عزیزم❤️❤️❤️
خیلی زیبا بود.
فکر نمیکردم برای عشقشون همچین اتفاقی بیفته.
کاش گلچهره ببخشتش
ممنون که خوندی
کاری هست که شده
ببینیم در آینده چی پیش میاد
چقدر قشنگ بود😢
ممنون عزیزم
مرسی که خوندی❤️