رمان چشم های وحشی پارت ۵۱
# پارت ۵۱
تکه ای نان از درون ظرف برداشتم و رویش مربا مالیدم.
ذهنم خیلی درگیر بود. آراد راست گفته بود و مانلیا واقعا باردار نبود.
_ طوری شده دخترم؟
از افکارم فاصله گرفتم.
_ راستش میخواستم ازتون یک خواهشی کنم.
_ بگو .
مکث کردم و آب دهنم را قورت دادم.
_ میخواستم ازتون خواهش کنم که اجازه بدین کامیار برگرده خونه.
بابا تعجب نگاهم کرد و بعد لیوان چای اش را روی میز گذاشت.
_ نمیتونم همچین اجازهای بدم.
_ ولی بابا جون، مانلیا دروغ گفته بود خودتون که فهمیدید.
_ درسته که اون بارداری صحت نداره ؛ اما چطور انتظار داری کامیار رو ببخشم؟
اصلا خودت چطور بخشیدیش؟
لبخند کم رنگی روی صورتم نقش بست.
_ من نبخشیدمش.
_ پس چرا از من میخواهی که بزارم برگرده؟
_ در این مورد واقعا نمیتونم توضیحی بدم ؛ اما همهی خواهشم ازتون اینکه ، حالا که قضیه بچه منتفی شده بزارید برگرده خونه.
آراد دوستش میگه، کامیار این مدت خیلی سختی کشیده.
_ من واقعا نمیدونم تو فکرت چی میگذره. بهش بگو برگرده؛ اما بايد بدونه من دلم باهاش صاف نشده.
لبخند زدم.
_ ممنون بابا.
……………….
نگاهم را به ساعت دوخته بودم.
هوا بارانی بود و صدای رعد و برق گه گاه به گوش میرسید.
_ خانم آقا کامیار اومدن.
_ ممنون ایزابل لطفا بابا رو هم صدا کن
از روی صندلی بلند شدم و به طرف در حرکت کردم.
کامیار وارد عمارت شد و دسته گلی بزرگ در دستش بود.
ایزابل بارانی اش را گرفت و آویزان کرد.
_ خوش اومدی پسر عمو.
_ ممنون.
دسته گل رو به طرفم گرفت.
_ همون رز هایی که دوست داری رو گرفتم.
نگاهم به دسته گل دوختم. لبخند کم رنگی زدم.
_ لطف کردی، آنی لطفا دسته گل رو از آقا بگیر.
کامیار از رفتارم جا خورد. خواست چیزی بگوید که بابا بهمون ملحق شد.
کامیار فوری به طرف بابا رفت دولا شد و دستش را بوسید.
بابا: بلند شو پسر.
کامیار: ممنون که اجازه دادید برگردم.
بابا: اگه الان اینجایی بخاطر گلچهرهاست. من یکی دلم هنوز باهات صاف نشده.
آنی: عذر میخواهم ؛ اما شام آماده است میز رو چیدیم.
من: وقت برای گله و شکایت همیشه هست بریم اول شام بخوریم.
به طرف سالن حرکت کردم و پشت میز نشستم.
بابا و کامیار هم روی صندلی هایشان نشستند.
ابتدا برای بابا کمی سوپ کشیدم و بعد بشقاب خودم را پر کردم.
در سکوت مشغول خوردن غذایمان شدیم.
من: راستی بابا جون میخواستم در مورد یک مسلهای باهاتون صحبت کنم. حالا که پسر عمو هم اینجا هست اگه اجازه بدید بگم.
بابا: چی شده دخترم؟
کمی از آب باقی مانده در لیوان را مزه کردم.
من: راستش، مدتی میشه که شروین بهم ابراز علاقه کرده.
هجوم خشم به صورت کامیار کمی مضطربم کرد.
کامیار: غلط کرده.
من: بزارید ادامه اش رو بگم.
بابا: خب بگو.
من: میخواست اگه شما اجازه بدید بیاد خواستگاری.
کامیار با عصبانت شروع به خندیدن کرد.
کامیار: میفهمی چی میگی گلی؟
به صندلی تکیه زدم. و با خونسردی که تمام وجودم را فرا گرفته بود لب زدم.
من: بله کاملا میفهمم پسرعمو.
کامیار : یادت رفته که زن منی، چطور اون قدر وقیح شدی که تو روی من نگاه می کنی و از اون کثافت حرف میزنی؟
من: اون موقع که میرفتی پیش اون دختر یادت نبود من زنت بودم؟
حالا من وقیح شدم؟
بهت گفته بودم که نبخشیدمت.
اون صیغه تا دوماه دیگه باطل میشه. یا صیغه رو فسخ میکنی یا تا اون موقع صبر میکنم پسرعمو.
رگ گردنش متورم شده بود.
کامیار: برای همین از عمو خواستی برگردم؟ تا انتقام بگیری؟ تا زجرم بدی؟
کور خوندی.
فکر اون آشغال رو از سرت بیرون کن.
بهت اجازه نمیدم که باهام بازی کنی.
تلخ خندیدم.
من: بازی شروع شده پسرعمو، خودت شروعش کردی یادت رفت؟
بابا: بس کنید جفتتون.
کامیار عصبی از پشت میز بلند شد.
کامیار: ببخشید عمو، ولی بهتره این رو به دخترتون بگید.
و سالن را ترک کرد.
_ داری چیکار میکنی دختر؟
از پشت میز بلند شدم.
_ میخواهم دردی که من کشیدم رو بفهمه.
بابا: عزیز دل هزار نفر هم که بشی باز هم عزیزدل، عزیزدلت نمیشی. این دردش بیشتره باباجان.
از پشت پنجره به به بیرون خیره شدم.
به مردی که زیر باران ایستاده بوده.
در قاب نگاهم سکوت عمیقی موج میزد.
چشمانم جز زمستان چیزی نداشت.
سرد و بی روح .
مانند شاخه یخ زده ی میماندم.
که با ترحم بر درختی بی ریشه خشکیده است.
ای کاش
برای تو
برای چشمهایت
برای من.
برای دردهایم
برای ما.
برای این همه تنهایی.
ای کاش خدا کاری میکرد.
اولین😂 تایید کردم برات میخونم نظر میدم😍
وای خدا کامیار گناه داشت😖🤒🤕 گلچهره بهش نمیاد سنگدل باشه🙄😥 عالی بود مائده جونی👏🏻👌🏻
اره قبول دارم اما خب گلچهره میخواد انتقام بگیره قلبش شکسته و نمیتونه کامیار رو ببخشه.
مرسی که خوندی گلم
انتقام هیچوقت دل شکسته رو آروم نمیکنه..!!
اینم حرفیه ❤️
آفرین بر گلچهره.حالا شد.حتی برای حرف خواستگار هم می خواد خودشو ج ر بده,چی شد جناب!😏ولی خودش عملی انجام داده,دو قورت و نیمش هم باقیه😡
ممنون که خوندی مهربون.
اره دیگه اما طفلک گناهم داره.
دلم خنک میشه واقعا 😏
باریکلا گلچهره 🥺
خسته نباشی مائده جان🍀
ممنون که خوندی عزیزم.
فکر نمیکردم همگی اینقدر از تصمیم گلچهره خوش حال بشید🙃
یعنی واقعا میخواد با شروین باشه؟
درسته کامیار تقصیر داره ولی اینهمه بیرحمی حقش نیست.
مرسی که پارت دادی.
باید دید چی میشه عزیزم.
ممنون که خوندی
بچهها ستی کجاست خبری ازش نیست!
فقط میتونم بگم کامیار چه پرروئه😑
باحالش اینجاست دسته گل آورده واسه چاپلوسی😏😂
از رفتار خونسرد گلچهره خوشم اومد!
ممنون که خوندی عزیزم.
کامیاره دیگه
چه میشه کرد😉
اخه دلم سوخت نمیدونم طرف کدوم رو بگیرم🥲
ممنون که خوندی عزیزم.
جفت گناه دارن واقعا
با این که به گلچهره حق میدم اما به نظرم ازدواجش با شروین اصلا کار درستی نیست
مرسی که خوندی عزیزم.
باید دید گلچهره چه تصمیمی میگیره
بهترینی ❤️