نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان

رمان ژوان پارت یک تا سه

4.2
(9)

رمان ژوان

پارت های یک تا سه

دلم نجوا می کرد رخسارت به قبر کن نمی خورد ؛ لیکن گویی دلم راه خبط و خطا را پیش گرفته بود که زنده به گورم کردی؛
زنده به گورم کردی در عشق جان سوزت و من ماندم و کلماتی که بعد از تو دیگر ادا نشد!!دلم نجوا می کرد رخسارت به قبر کن نمی خورد ؛ لیکن گویی دلم راه خبط و خطا را پیش گرفته بود که زنده به گورم کردی؛
زنده به گورم کردی در عشق جان سوزت و من ماندم و کلماتی که بعد از تو دیگر ادا نشد!!

**********

پارت یکم

عقربه ی ساعت مچی سیاه رنگش ، از ۵ هم گذر کرده و هنوز هم بدن  دخترک مو قهوه ای رنگ روی صندلی روبه رویش قرار نگرفته بود …
کلافه انگشتانش را مهمان موهایش کرد و  نیم نگاهی به هدیه پایین پایش انداخت …
وقت زیادی صرف کرده بود تا همان چیز دلخواه دخترک بشود …

_ سلام!

با آوایی که در گوشش پخش شد یکه خورده سرش را که به سمت سُر خورده بود بالا گرفت تا دوباره در عسلی چشمانش غرق شود .

_ سلام . خوش اومدی ….

دم عمیقی از عطر تند دخترک گرفت و منتظر جوابی از میان لب های گلگونش ماند

_ مرسی . کاری داشتی با که گفتی بیام؟
آخه هیچ وقت هیچ کس رو توی کتابخونه محبوبت دعوت نمیکنی؟

دخترک گفت و چشمکی حواله همایون کرد . همایونی که بدون لب زدن به هیچ شرابی مست شده بود . مست چهره ی ناب دخترانه اش و این احساسات غلیظ را چه به اویی که دنیایش در درس و کتاب خلاصه می شد …

_ دلیل اون هم برات توضیح میدم ! چه کتابی سفارش میدی حالا؟

لب های همایون به خنده سطحی باز شد ولی دخترک علایقش مثل او نبود …
او عاشق هیجانات بود و این محیط کمی برایش آزار دهنده

_ همایون میشه زودتر حرفت و بزنی ؟

باز هم مثل لحظات اول ورودش جا خورد . یعنی از همصحبتی با او خوشش نمی امد که اینطور دنبال راه و سوی فرار بود؟

_ باشه حتما !! میخواستم بهت هدیه قبولی توی کنکورت رو بدم !!!

سونیا لبخند دستپاچه زد و چشم هایش را به مسیر دست های همایون دوخت و در آخر چشمانش رد نگاه پاکتی را زدند .
پاکتی که رویش با خط نستلیق حک شده بود “تقدیم به دخترک مو شلاقی”
انگار در این لحظه و در این ثانیه ها در رگ های پسرک به جای خون ، عشق و ذوق بود که جریان داشت . عشقی که امروز با این هدیه حاشا می شد  …

_نفسی که می کشم تو هستی؛خونی که در رگ هایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم . امروز بیشتر از دیروز دوست می دارم و فردا بیشتر از امروز . و این ضعف من نیست؛قدرت توست . احمد شاملو؟

در دنیای قصه ها سونیا بود که باید از این نوشته رنگِ پوستش هم مثل لبانش می شد اما دنیای قصه ها با دنیای واقعی فرق داشت که پسرک از خجالت چشم بست و دخترک بدون هیچ واکنش اضافه ای تصویر زیبای پایینش را دید . تصویری که همایون برای کشیدنش عقربه ساعت شمار چندین بار از عدد ۱۲ رد شده بود

_ مرسی بابت کادو . نقاشی زیبایه

همین؟ جواب کل احساساتی که در آن نقاشی ریخته بود همین بود؟

_ سونیا ! راستش میخواستم بگ…گ

لعنت به لکنتش و زبانی که موقع تلفظ حرف گ در دهانش نمی چرخید

_ من.. دوست دارم….

جان کنده بود تا این حرف ها را هجی کند و حالا انگار با گفتن همین کلمه دوستت دارم کوله باری از دوشش برداشته شده بود

_ همایون؟

_ جانم…

دلش طلب جانم گفتن کرده بود به این معشوقه ی نوجوانی و گوشه ی و کنار دوست داشت جانت سلامتی از زبان دخترک بشنود اما انگار نمی شد

_همایون . من نمیدونم واقعا . من واقعا از احساسم مطمئن نیستم!

نکند سونیا او را یک انسان فولاد زره تصور کرده بود که اینطور با آب و تاب و لحن چاشنی ناز واژه ها را ادا می کرد

_ولی فکر کنم منم دوست دارم….

********

رمان ژوان

پارت دوم

بهت؛
خیرگی؛
حیرت
حس و حالی بود که آن لحظه زیر پوست پسرکِ عاشق می گنجید ….
قلب مردانه اش با فشار بر سینه می کوبید و هنوز هضم نکرده بود ک آن کلمه از زبان سونیا بیرون آمده …
آن کلمه ای بوی ملس عاشقی را زیر بینی اش می پیچاند

_و…اااااق…عا..

این لکنتِ بی مورد هم وسط مکالمه عاشقانه اش چه ضد حالی می زد ..
لکنتی که باعث می شد عشق را فقط در ذهنش ادا کند و در واقعیت بر زبانش نیاورد…
اما انگار منظورش را از کلمه “واقعا” به یارش رسانده بود

_ اوهوم . همایون؟

_ جان دلم؟

_ از کی ؟ از کی فهمیدی من و دوست داری ها؟

چه سوالاتی می پرسید این موشلاقی! البته سوالاتی که جوابش عین روز واضح و آشکار بود .
از همان وقتی که ندای قلبِ پسرک مثل صدای فرود آمدن چکش بر مس در بازار مسگر ها بود ….

_ از همون موقعی برام با آب و تاب از درس مورد علاقت زیست شناسی گفتی  ….

در آن لحظات ، شادی فضای کتابخانه را تسخیر کرده بود.

_ همایون ؛ یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟

ناراحت!!! وقتی از یارش شنیده بود عشقش بی پاسخ نیست که دیگر ناراحتی معنایی نداشت !
اینجا بوی شادی عیان بود

_ نه بگو!!

_ بهت نمیخورد اینقدر پسر با احساسی باشی . میدونی همیشه تو دهنم این بود که یه پسری هستی که سرت تو درس و کتابته…

********

_ آقا این شلوار قیمتش چنده؟

منظورِ خانم آبی پوش با همایون بود اما پسرک چرب زبان زودتر دست به کار شد!!
آخر برای همین کار ها استخدامش کرده بودند..

_ این شلوار قیمتش ۹۵۰ سات خانوم جون ولی واس شما که قراره مشتری ثابت ما بشی ۸۵۰ حساب میکنم!!!

آبی پوش نخودی خندید و دهن همایون از چاخان های رهام عین ماهی باز و بسته می شد . در این سن روش های مخ زنی بلد بود که او با این سنش به گرد پایش هم نمی رسید….

*********

رمان ژوان پارت سوم

نگاه اجمالی حوالی شماره ی سیو شده ی رو به رویش کرد .
“خوشگل استقلالیم”
بدون هیچ اقراری فقط ۱ ساعت از آشنایی رهام با خوشگل استقلالی اش می گذشت و او اینطور “م” مالکیت به آخر اسمش اضافه کرده بود امان از شیطنت های این پسر …..

*******

_ فاطی لطفا یه دقیقه اون لوازم ارایش بی حساب شده رو بذار کنار تا با هم حرف بزنیم

_ صدبار به من گفتم نگو فاطی . اسم من هدیه است این و تو گوشت فرو کن اه

دخترک لجوجانه خندید و چشمکی زد

_وقتی گوش نمیدی بهم منم مجبور میشم از سلاحم که فاطیه استفاده کنم

هدیه با حرص ریمل رو روی میز ارایش رها کرد و سرش را به سمت دخترخاله اش چرخاند

_ هوم . بله چته؟

_اول اروم باش تا بگم فاطی

هدیه مشامش را از فصای اتاق پر کرد و بر اعصابش مسلط شد

_خب؟

رستاک دست زیر چانه اش برد و در چشمانِ نصفه آرایش شده ی هدیه یا همان فاطی جانش چشم دوخت

_من هنوزم نمیدونم کدوم یکی از این لباسا بهتره .

آرامش موقتی که تازه هدیه نصیبش شده بود عین پرنده بال زد و رفت . کلا چند ساعتی به عروسی نمانده بود بعد چگونه رستاک اینقدر با آرامش خاطر می گفت در انتخاب لباس مردد است؟
شاید فرق بین او و دختر خاله اش همین بود  او از چند ساعت قبل با وسواس اماده می شد و رستاک دخترِ دقیقه ی نودی

_ رستاک گمشو از جلو چشمم .

_ چرا؟ خب ببین هر دوتاشون خوبنا ولی این زرشکیه یکم قشنگره .

رستاک ریز ریز به قیافه ی سرخ شده از خشم هدیه خندید و برای پیشگیری از کتک های احتمالی هدیه از اتاقش بیرون رفت

_ مامان اون جوراب شلوار مشکیت رو میدی؟

مادرش با بهت از آشپزخونه بیرون امد و با چشم هایی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزند خیره رستاک شد

_ دختر مگه تو نرفتی دوش بگیری .

داشت ذهنش را مرور می کرد که ببیند آیا الان باید دوش می گرفته که بله . یادش امد مادرش تاکید کرده بود دوشی بگیرد

_عه راست میگیا. الان میرم .

و سریع خودش را داخل حمام پرت کرد . این همه فراموش کاری قطعا در جای دیگری برایش مشکل ساز می شد …….

**********

_ سلام عزیزای دلم خوش اومدین .

دست مادرش را کوتاه بوسید و سلامی از میان لبانش خارج کرد و راه را باز کرد تا سونیا هم با زن عمویش احوال پرسی داشته باشد

_ سلام زن عمو . خوبین؟

_ مرسی دختر عزیزم . قبول شدنت توی دانشگاه تبریک میگم دخترم .

سونیا لبخند دلربایی به روی زنعمویش پاشید و نفهمید چگونه دل همایون را با خودش به تاراج برده

_ قربونت برم زن عمون جونم . میتونم بیام داخل؟

لبخند کوچکی از این حرف سونیا روی لبانش جا گرفت اما انگاز این صحبت منجر به  خنده ی مادرسپش که نشد هیچ حتی باعث وای بلند بالایش هم شد

_ وای سونیا جان ببخشید دخترم بیا تو

همانطور که مادرش ، دردانه قلبش را به سوی مبل های خانه شان هدایت می کرد از مادرش پرسید

_ مامان هیرب..د.د کجاست ؟

_ والا مادر زنگ زدم بهش گفتم که تو میخوای بیای خونه سونیا هم همراهت هست اونم گفت خودش و می رسونه تا ساعت ۹ می رسونه . اونم الاناس که پیداش شه

عجبی در دلش گفت . هیربد صبح تاکید کرده بود کار مهمی دارد امشب دروقت می آید و الان عقربه ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه به وقت شب را نشان می داد .  نخواست با بدبینی به قضیه نگاهی بی اندازد حتما کارش زودتر به اتمام رسیده

_ که اینطور . من برم لباسم و عوض کنم میام پیشتون

_ برو مادر

**********

حستون به هیربد چیه؟ بنظرتون به قول همایون نباید منفی نگاه کنیم؟
حدستون برای ادامه ی داستان چیه؟
خوشحال میشم نظراتتون رو بهم بگین  🥰
عزیزان من قبلا پارت یک و دو رمان رو گداشته بودم ولی چون توی دسته بندی قرار نگرفت گفتم با پارت سوم با هم بفرستم :)))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

احساس ميکنم قبلا این پارت ها رو خوندم.

Zoha
Zoha
پاسخ به  مائده بالانی
1 سال قبل

بله…
گفتم که چون توی دسته بندی نبود پارت سوم رو با دو پارتی که قبلا روی سایت گذاشتم قرار دادم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 سال قبل

این رمان یه بار دیگم فک کنم اومد تو سایت بعد یه مدت نیومد؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
Zoha
Zoha
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 سال قبل

بله…
گفتم که چون توی دسته بندی نبود پارت سوم رو با دو پارتی که قبلا روی سایت گذاشتم قرار دادم

سعید
سعید
1 سال قبل

خسته نباشی
امیدوارم ادامه بدی.

Zoha
Zoha
پاسخ به  سعید
1 سال قبل

:))))))))

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x