رمان کاوه پارت۳۴
آن شب هم گذشت و مادرم با پرستار صحبت کرد تا خودش غذا بیاورد
خواب و بیدار بودم و گاهی درد احساس می کردم
تمام این مدت بیدار بود پروانه وار دورم می چرخید
فلش بک
سرد بود خیلی ام سرد بود
دستان لرزانم را سمت جیبم برده و کلید را درآوردم
به محض باز شدن در خودم را دوان دوان به خانه رساندم
گرمای خانه وجودم را آرام کرد
از جلوی آشپزخانه رد شدم و آرام سلامی گفتم
مامان _ وایستا ببینم
چرخیدم سمتش
_ بله؟
نگاهی از سرتاپا بهم انداخت
مامان _ تو همینجوری بیرون بودی ؟
_ آره
راهم را ادامه دادم و داخل اتاق شدم
صدایش بلند شد
مامان _ مریض بشی هیچکاری نمیکنم
لباسم را درآوردم
_ بدرک !
تا این را گفتم عین جت خودش را به اتاق رساند
مامان _ خیله خب پس یادت باشه وقتی افتادی منو صدا نمیزنی
سر حرفش ماند
مریض شدم
اصلا دور و برم نیامد
فقط همان شب که تبم بالا رفت پدرم زحمت کشید و بدن مثل آتشم را به درمانگاه رساند
حال
با صدایش چشم باز کردم
کی صبح شده بود؟
مامان _ ای وای بیدارت کردم؟
قبل از اینکه چیزی بگویم در اتاق باز شد
صدای سهیل داخل اتاق پیچید
با نگاهم لبخندش را جمع کرد
سهیل _ چرا همچین زل زدی به من ؟
_ آبروی منو بردی توقع داری چطوری نگات کنم ؟
ساک دستش را روی میز گذاشت
سوالی نگاهم کرد
سهیل _ آبروتو بردم؟من؟
_ از آشپزی افتضاح من از قمه کشی های من تموم ابعاد زندگی مسخره منو تعریف کردی
کمی نگاهم کرد و ضایع بود که دارد خودش را کنترل می کند تا نخندد
دست به ساک برده و بازش کرد
سهیل _ واست لباس و وسایل آوردم ببین خوبه؟
لباس ها را گرفته و دستش را کشیدم
قبل از اینکه بفهمد چه قصدی دارم محکم گاز گرفتم
سهیل _ د..دس..دستم..آی..
ضربه ای به سرم زد که دندان هایم را از گوشت دستش جدا کردم
بد گاز گرفته بودم اما حقش بیشتر از این بود
لباس ها و وسایلم را نگاه می کردم
همان چیزهایی بود که گاهی اوقات بخاطر گران بودن قیمتش از پشت ویترین نگاه می کردم
پلاستیک سفیدی را باز کردم و وسایلش را در آوردم
اکثر چیزهایش برایم ناشناخته بود
_ سهیل اینا چیه خریدی؟
نگاهش را از صفحه گوشی جدا کرد
سهیل _ غار نشین که نیستی داداشم این شامپوعه اینم واسه اصلاح صورته این واسه خشکی پوسته این …
توضیح میداد و از تمام حرف هایش واژه داداشم شیرین ترین کلمه ای بود که تا به حال شنیده بودم
خیلی ها تا به حال داداش یا داداشم صدایم زده بودند اما از زبان سهیل جور دیگری بود
حواس پرتی ام را که دید سر بالا آورد
سهیل _ امروز چت شده؟ چرا هی محو من میشی؟
_ یه بار دیگه بگو
منظورم را نفهمید
سهیل _ اینهمه حرف زدم چیو دوباره بگم ؟
_ یه بار دیگه بگو …بگو داداشم
سهیل _ دادا..کاوه!
طبیعی بود کسی از یک آدم مواد فروش که لاتی بار آمده بود توقع احساسی شدن را نداشت
تا وقتی که پیشم ماند کلمه داداشم از دهانش نیافتاد
ناهار را خود مادرم به بیمارستان آورد
هر چه می گذشت بیشتر دلم میرفت
از اینکه قرار بود چند روزی بیشتر مهمان این خانواده نباشم
از اینکه قرار بود چندسالی از عمرم گوشه زندان سپری شود و بینشان نباشم
نگاهم به پارسایی افتاد که در این مدت دوری قدش کشیده تر شده بود
با ماشین کنترلی به دنبال پرستار ها راه افتاده بود
کاش زمان به عقب بر می گشت
کاش جلال نادری اصلا وجود نداشت تا قاتل لحظه های خوش زندگی من شود
ظرف را سمت سهیل گرفتم
_ نمیخوام دیگه
ظرف را از دستم گرفته و گوشی را روی پایم گذاشت
سهیل _ پلی کن
کلیپ را باز کردم
از طرف سیاوش بود
سیاوش _ نرگس قشنگ بگیری میخوام دلش به جلز ولز بیافته
موتور را روشن کرده و یک دور در کوچه دور زد
بعد هم جلوی جلوی دوربین آمده و عینک آفتابی اش را زد
سیاوش _ بهت نمیدمش
ابرویی بالا انداخته و رفت
کلیپ تمام شد
از بین مخاطبین پیدایش کردم و تماس گرفتم
انگار منتطر بود که سریع جواب داد
سیاوش _ نشونش دادی؟
_ بله نشونم داد ملعون من مریضم خدارو خوش نمیاد دلمو میسوزونی
سیاوش _ عه بزغاله تویی که ! موتور سواریم از تو بهتره نه ؟
_ نه اتفاقا خیلی افتضاح میرونی
سیاوش _ غلط نکن دیگه حسودیت میشه هییی…
قطع شدن صدایش و بعد فریادش متعجبم کرد
_ چیشد؟
سیاوش _ آب ریخت روم
_ ها؟
سیاوش _ تو حیاط نشستم از تراس اتاقش پارچ آبو خالی کرد
اصلا نمی فهمیدم چه میگفت؟
_ چی میگی نمیفهمم؟
سیاوش _ نفهم داشتم باهات حرف میزدم این نرگس کخ ریز از تراس اتاقش آب یخ ریخت رو کله من
خندیدم که کوفتی نثارم کرد و دوباره هی کشیدنش بلند شد
تماس قطع شد
گوشی را به سهیل دادم
با پایان رسیدن ساعات ملاقات همه به جز پدرم رفتند
خیلی عالی بود نرگسی خیلی ممنون عزیزدلم اصلا حرف نداری دختر فقط ای کاش کاوه نمیرفت زندان یا یه اتفاقی میافتاد وفقط یه سال یا کمتر خیلی ناراحتم به خاطر بچم که تازه رنگ خوشیو دیده 🥲
الهی فداتتتتتت برمم😍❤
نگران نباشین یجوری می نویسم خیلی غصه نخورین تازه قراره یه ماجرایی ت زندان پیش بیاد که خیلی…😁🍹
جرمش کمه …
کاوه دیوونهست! یهخورده خجالت بکش آخه از سنت🙄😐 خداقوت عزیزم این پارت هم میتونم بگم خوب و ارزشمند بود اما به نظرم اون اوایل نیازی به فلشبک نبود همین جوریش هم کاوه میتونست توی ذهنش اون روزهای گذشته رو به یاد بیاره.
کاوه دیوونه😂
عه وا چرا؟🤣
آخه دیالوگاشو چطوری می نوشتم
همین دیگه بعضی جاها نباید دیالوگ رو به کار برد با گفتن مونولوگ بدین صورت:
با دیدن محبتهای مادرم و شببیداریش که تا صبح بالای سرم چشم روی هم نگذاشت ذهنم به گذشته پر کشید. ببین اینجا کاوه گذشته رو به یادش میاره برای اینکه صحنهسازی قویتر شه بهتره دیالوگ گفته نشه و به جاش توصیفات به کار بره اینجا کاوه در ادامه: یادم آمد که آن موقعها به شدت سرما خورده بودم، آنقدر که از مدرسه به خانه آمدم گوشه اتاق افتادم کسی به فکرم نبود حتی آن زنی که او را مادر میپنداشتم به جای نگرانی و پرستاری از من مدام در حال سرزنشم بود و تهدید میکرد که اگر از سرما تب کنم هم کاری برایم نمیکند! همین هم شد و آن شب به تب شدیدی دچار شدم اگر پدرم سر نمیرسید حتماً تشنج میکردم.
ببین با توصیف خواننده هم همذاتپنداری بهتری با شخصیت و چیزی که بهش گذشته میکنه. قلمت پایا قشنگِ من😍🤗 این نکتهها فقط جهت اینهکه پیشرفتت زیاد شه، اصلاً تاکید میکنم اصلاً به هیچ عنوان خودت رو با بقیه مقایسه نکن و همیشه به دنبال بهتر بودن از قبلت باش مثل همیشه که واقعاً پشتکارت چشمگیره😍
لیلا ت چرا انقدر خوبی بشه❤😁😍
خیلیییی قشنگ بود😍
خداقوت
چه عجب آلباتروس😳
ممنون قشنگم😍❤
😁😁
خواهش چشمقشنگ