نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۰

4
(43)

از سرما می لرزیدم و قدم هایم را تند کرده بودم اما انگار راه طولانی تر میشد

شدت باران زیاد شد رفتم کنار ویترین اسباب فروشی زیر سایه بانش ایستادم
نگاهم به موتور آبی کوچکی افتاد که یک سواره هم رویش نشسته بود

>فلش بک<

_ مامان مامان

مامان‌ _ ها؟

_ اون موتوره رو نگاه چقدر قشنگه

ینی منظورم را نفهمید؟
کمی خیره موتور شدم و مادرم هم با فروشنده حرف میزد دوباره مانتویش را کشیدم

کلافه نگاهی بهم کرد

مامان _ بله؟ باز چی قشنگه؟

_ معین موتور داره…

با چشم غره وحشتناکش حرفم را خوردم

مامان _ همینارو حساب کنین میبرم

فروشنده نگاهی دلسوز بهم انداخت و مشغول حساب کردن شد
انگار پول کم آمد که مادرم داشت کیفش را بهم میزد
این شد که مادرم رفت تا از خانه پول بیاورد و من هم در مغازه ماندم چون بیرون سرد بود

فروشنده _ آقا پسر؟

_ بله؟

فروشنده _ بیا اینجا

رفتم پشت میز و فروشنده دو زانو نشست رو به رویم

فروشنده _ موتور دوست داری؟ میخوای برو برش دار

_ نه مامانم دعوا میکنه

فروشنده _ ازین دسته کلیدا میخوای؟

بلندم کرد و روی میز گذاشت

فروشنده _ کدومش؟

_ نمیخوام

فروشنده _ بگو حساب نمیکنم اینو میخوای پسرونه هم هستا؟

دسته کلیدی که تفنگ کوچکی ازش آویزان بود

مشتم را باز کردم
هنوز هم بین کلید هایم آن تفنگ بود
رنگو رو رفته و کهنه شده بود اما خاطره اش همچنان زنده بود

لطف اون مرد هیچوقت فراموشم نمیشد

دختری آمد و در مغازه را باز کرد

دختر _ بابام فعلا باز نمیکنن

_ نه بخاطر بارون وایستادم

داخل مغازه شد و بعد از چند دقیقه بیرون آمد

چترش را باز کرد و رفت

چند قدمی رفت و ایستاد

بی خیال به خیابان خیره شدم یکم بهتر شده بوده هوا

دختر _ آقا؟

برگشتم سمتش

_ بله؟

دختر _ این چترو بگیرین برین خونتون

_ نه ممنون

دختر _ خونتون حتما دوره خونه ما همین‌جاست سریع میرسم

_ چطوری پس بدم؟

دختر _ مغازه بابامه بدین بهش

چتر را گرفتم و دختر رفت
اسمش را هم نپرسیدم
چتر را بالای سرم گرفتم و راه افتادم سمت خانه

سه ساعت بعد…

کلید انداختم و در را باز کردم
به دم در رسیدم کفش هایم را درآوردم که جفت کفش زنانه نظرم را جلب کرد

از کفش هایش معلوم بود از ما نیست!

_ بابا؟

هین زنانه ای بلند شد و بعد زنی عین جت از کنارم گذشت

بابا _ این خانوم با تو کار داشت

_ پس چرا رفت؟

بابا _ حتما فهمیده اشتباه اومده

_ چرا اومد تو خونه من که نبودم؟

بابا _ چه میدونم چه سوالایی میپرسی

برگشت تا برود
نگاهش کردم
پشت گردنش ؟
آن رد لب سرخ چه بود ؟

_ وایستا

چتر را انداختم و رفتم شانه اش را گرفتم
انگشتم را روی رد کشیدم و نشانش دادم

_ این چیه؟

بابا _ سوخته خورده به قابلمه

_ این سوختگیه؟

بابا _ چیه فک کردی زن آوردم خونه ؟

_ …بعیدم نیس

بابا _ خفه شو کثااافتتت

گلدان برداشت و خواست بکوبد بر سرم که جاخالی دادم
فریاد میکشید و خودش را تبرئه میکرد

پوزخندی به حال و روزش زدم
مواد کشی کم بود؟
زن بازی هم به ننگ هایش اضافه شد
توانش را داشت خودش خدمت آنها می‌رسید

_ اشکال نداره عشق و حالتو بکن دیگه آخر عمرته حسرت به دل نشی

وارد آشپزخانه شد و داخل سینک دستانم را شستم مشتی آب به صورتم زدم
کنار اجاق گاز ایستادم سر قابلمه را برداشتم
سوخته بود
تعجبی نداشت غذای هر روزمان همینجور بود

خواستم از آشپزخانه بیرون بروم که نگاهم افتاد به کارتن هایی که روی اپن بود
پیتزا؟
آن هم خانه ما؟

_ اینارو کی آورده؟

بابا _ به تو چه

_ سهم عشقتو من برداشتم

درحالی که تکه ای را داخل دهانم می‌گذاشتم سمت اتاقم رفتم

جعبه را روی میز انداختم و خودم روی صندلی نشستم

گوشی زنگ خورد
بدون نگاه کردن جواب دادم و روی بلندگو گذاشتم

مشغول خوردن شدم

مرد _ الو؟

_ بگو

مرد _ سلام

_ بعدش؟

مرد _ کاوه رشیدی؟

تکه پیتزا در دهانم ماند
نکند هاکان باشد؟

_ هاکان ؟

مرد _ هاکان کیه ؟

_ کی ای تو ؟

مرد _ تعریفشو خیلی شنیدم از مشتری هات

_ اسمت؟

مرد _ تو میخوای بفروشی چیکار داری من کی ام ؟

_ قط کن مزاحمی

مرد _ امشب ساعت هشت سرکوچتون

و قطع کرد

که بود که آدرس خانه را هم داشت ؟

شاید تعقیبش کرده بود ؟
کسی دنبالم نبود

متین؟ نوچ جراتش را نداشت آدرس خانه را به کسی بدهد

ارسلان و پاشا هم که بلد نبودند اینجا را

کیانوش؟..

دوباره گوشی زنگ خورد
همان شماره ناشناس !

_ کی هستی؟

مرد _ باربد منتظری

_ باربد مال خر ؟

باربد_ خوب شناختی آفرین راستی نگفتم از اون الماس خوشگلات بیاری

_ از همونایی که دادی کیانوش

یخ کردم !

پس تعقیبم کرده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خسته نباشی نرگس جانم😍🥺

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x