رمان کاوه پارت ۲۲
تا در پشتی را باز کردم دیدمشان
چندتا از بچه های پاشا که سوار ون میشدند و همراه پارسا
_ وایستا
یکیشان طرفم برگشت
_ بچه رو بده خود پاشا گفت
جمله تمام شد که چیزی شبیه اسلحه پشت سرم قرار گرفت
بو بویِ عطر نحس هامون بود
خود کثافتش بود
هامون _ برو بالا ..بی سروصدا
_ نیومدم باهات بیام اومدم بچه رو…
هامون _ مهم نیس تو چی میخوای برو بالا ببریدش
سریع تسلیم شدن در وجودم نبود
برگشتم و لگدی در شکمش کوبیدم
چند نفری پایین آمدند
هم می زدم هم می خوردم
در بین زد و خورد ها و شانه ام داشت خورد میشد
پهلویم تیر کشید
لگدهایی که به سروصورتم میخورد را نمی فهمیدم
سوزش پهلو و درد شانه به اندازه ای بود که مرگ را ببینم
چند نفر بلندم کردند و در ون انداختند
ون حرکت کرد
پارسا کنارم نشسته و اشک می ریخت
عمو عمو از زبانش نمی افتاد
دست بر صورتم می کشید
هامون برگشت سمتم و پوزخندی زد
اگر توانش را داشتم مشتم را در آن پوزخند مسخره اش می کوبیدم
دست لرزانم را دور کمر پارسا حلقه کردم و کاپشنش را در مشتم فشردم
دستم را روی زخم پهلویم گذاشته بودم و به خاطر شانه ام نمی توانستم تکانش دهم
از درد داشتم میمردم
دردش بلاخره طاقتم را برید و بیهوش شدم
صدای پارسا و گریه هایش را دیگر نشنیدم
خـستهام….
نیستکسیحالِمرادَرککُند کاشاینروح؛
شَـبیجِسممَراترککند’🥀🖤
چشمانم را از درد باز کردم
گردن سنگین و خشک شده ام را با درد بالا آوردم
دستانم بسته شده بود به صندلی ای که رویش نشسته بودم
در اتاق باز شد
لامپ کم سوی اتاق باعث میشد خوب نبینم
هرچند که زخم هایم هم مزید بر علت بود
چند بار پلک زدم تا تاری دیدم کمی از بین برود
کوروش بود .
کوروش _ به به بهادر خان ازین ورا ؟
_ پا..پار..سا
کوروش _ خوبه
_ بی..یا..رش
تیر کشیدن پهلویم صورتم را درهم کرد
کوروش _ اونم به موقعش الان با خودت کار دارم
چانه ام را بالا آورد و چشمانش را به چشمانم دوخته
چانه ام را از دستش بیرون کشیدم
کوروش _ بچه اهل معامله ای هستی
_ چی..می..خوای؟
کوروش _ بچه رو بردار فقط در ازاش یه کاری انجام بده …داداشت !
سوالی نگاهش کردم
کوروش _ بد پیله ایه و اینکه زرنگه…اما من ازون زرنگ ترم
زرنگی اش کجا بود..
عمروعاصی بود برای خودش
همه کارهایش با نیرنگ و حیله بود
کوروش _ داداشت چندباری انگشت تو لونه زنبور کرده و یه چیزایی دستش رفته من اونارو میخوام متوجهی که؟
میخواست جاسوسش شوم
جاسوسی از برادرم
از کسی که قرار بود ازین منجلاب نجاتم دهد
کوروش _ چطوره؟ معامله خوبیه هم تو به چیزی که میخوای میرسی هم من بعدشم تورو به خیز مارو به سلامت
اگر نمی شناختمش درجا پیشنهادش را روی هوا میزدم
اما کسی که جلویم ایستاده بود کوروش بود
کسی که هیچ رد پایی از خودش برجای نمی گذاشت
حتی اگر عزیزترین کسش باشد
با ورود پارسا خواستم بلند شوم اما دست و پای بسته ام نگذاشت
روی دستان هامون خواب بود و من فقط نگاهم به آن سرنگ لعنتی در دست هامون بود
کوروش _ نگفتی؟
نگاه پر نفرت را بهش دوختم
کثیف تر از این مرد وجود نداشت که به بچه هم رحم نمیکرد
سری به معنای مثبت تکان دادم که لبخندی زد
انگار بدبختی های من پایانی نداشت
کوروش _ دستاشو باز کن به دکتر بگو بیاد
اخی بیچاره کاوه😕
دل خودمم واسش کبابه🥀🥲
به بچه هم رحم نداره نامرد😐🔪💔
کسایی مثه کوروش جز خودش جون هیچکس واسشون اهمیت نده فقط تا وقتی آدمای دورشونو نگه میدارن که منفعتی دارنمثه این هامون بدبخ
چقدر خوب نوشتی😥 قشنگ تو عمق داستان رفتم، جا داره واقعاً به تلاش و پشتکارت احسنت بگم، به خودت و قلمت ایمان داشته باش😊 واقعاً تصمیمگیری برای کاوه سخت بود و منم به جاش بودم مجبور به تسلیم شدن میشدم☹️ دلم واسه پارسا سوخت💔 خلافکارهای عوضی😬😬
🌻😁
مرسی عزیز دلم 🙂
حالا واستا سهیل بیاد دمااااار از روزگار این کوروش و هامون نام درمیاره 😂
حلالت نمیکنم نرگس
وا چرا؟🙄😂
چرا کاوه ام رو اینقدر اذیت میکنی😭
کاوه ات؟😂کاوه ات یه ملتو عاصی کرده حالا مونده حرصتون بده یه چند پارته مظلوم شده😆
یس!
کاوه ام😏😌