رمان کاوه پارت ۲۷
با هاکان از اتاق در حال سوختن خارج شدند
ثاقب سیگاری بر گوشه لب گذاشته و فندک را روشن کرد
همانطور که دود از دهان خارج می کرد رو به هاکان گفت :
_ بفرست برای برادرش یا اون دوستش هرکی که با خانواده اش در ارتباط باشه میخوام فک کنن کاوه ای دیگه وجود نداره
هاکان سری تکان داده و چشمی گفت و به سمت دیگر سالن رفت
این بازی همینجا تمام نمی شد!
تازه شروع فصل دوم بازی بود
حال که او را بدست آورده بود باید فخر می فروخت
بدست آوردن پسر جوان و سرکشی چون کاوه کار ساده ای نبود
خدمتکار نزدیکش شده و موبایلش را به او داد
نگاهی به نام مخاطب کرده و آیکون سبز را کشید
موبایل راکنار گوشش گذاشت
کوروش _ سلام علیکم یا شیخ
لحن شادش خبر های خوبی را می داد
مشکوک گفت:
_ چیه؟ به قول شما ایرانیا باز که کبکت خروس می خونه؟
کوروش خنده کوتاهی کرده و گفت :
_ ای بابا مگه حتما باید خبری باشه!
مهمونی کی هست؟
_ سه شب مونده..چطور مگه؟
بعد از مکثی کوروش آرام گفت :
کوروش _ دست به نقدن
_ پس مشتری جور کردی
کوروش _ چهار نفرن
_ چی میخوان؟
از میان حرف های کوروش و کسانی که معرفی کرد یک نفر خواسته خاص تری داشت
بعد از حرف های کوروش سوالش پرسید :
_ مثلا چجور آدمی؟
کوروش _ پاش لبه گوره فقط یکی رو میخواد تا بعد از خودش کارو جلو ببره بچش یه نمه شیش میزنه
کمی فکر کرد
_.. دارم..خوبشم دارم
گوشی را قطع کرده و به دست خدمتکار داد
ته مانده سیگار را روی زمین انداخته و زیر پا له کرد
با صدای قدم های پشت سرش کمی سرش به عقب متمایل کرد
هاکان امد و ایستاد رو به رویش
کلیپی را باز کرد
_ ببینید خوبه ؟
دو سه دقیقه طول کشید و بعد گوشی را به هاکان داد
_ خوبه
هاکان _ برای مهمونی …
_ کنسل کن
هاکان _ آ…
_ هاکان
هاکان _ بله چشم
هاکان رفت و اوهم سمت اتاق کارش رفت
عکس کاوه را از روی برداشته و به تخته چسباند
ماژیک قرمز را برداشته و ضربدری زد
_ توام حذف شدی
نگاهی به اسم خودش که بالاترین نقطه بود کرد
“شیخ ثاقب منابی”
از دیدن نامش در صدر افراد لبخندی زد
ا………….
بعد از دیدن کلیپ حالش بد بود بدتر شد
سپهراد را آورده بودند
خواست خودش بازجویی کند اما مگر سیاوش مهلت داد؟
حتی نذاشت پا درون اتاق بازجویی بگذارد !
یا باز شدن در اتاق سر از روی میز برداشت
_ چیشد؟
سیاوش برگه بازجویی را جلویش گذاشت
سیاوش _ ادعا میکنه که از هیچی خبر نداشته … از هامونم خبری نداره
چشمانش را محکم روی هم فشرد
دستانش را مقابل صورتش گذاشت
نفهمید کی اما دستانش از اشک چشمانش خیس شد
با دستی که دور شانه هایش قرار گرفت صدایش بلند شد
سیاوش _ پیداش می کنیم
برادرش آب شده و در زمین فرو رفته بود
خسته از امید های واهی فریاد زد
_ چیو؟…چیو پیدا میکنیم؟…هیچ خبری ازش نیس هیچکی نمیدونه کجاست
سیاوش _ حتی اگر مرده هم باشه پیداش میکنم
سیاوش از اتاق بیرون رفت
کسی چه می دانست درون سیاوش چه خبر بود ؟
وقتی مجبور بود هم به دنبال پسرخاله اش باشد هم حواسش به پسرخاله دیگرش باشد
با صدای بلند قربانی به عقب برگشت
قربانی _ سرهنگ..کارتون داره
دوان دوان خودش را به اتاق سرهنگ رساند
به مانیتور خیره شد
پیام از یک ناشناس بود
“سه شنبه شب دولت آباد خیابان ***”
خدا بدادمون برسع🥲😂
خسته نباشی نرگسیی
اولییی🎊
چرااااا؟😂😂😂
مرسی قشنگم😍
اتاق فرمان لطفا یه برچسب صدافرین به ایشون بدین😂🍬
هزاران آفرین به تو بابت این پشتکار و قلمت😍👌🏻 چهقدر خوب بلدی بنویسی پرقدرت ادامه بده✨ فقط یه نکته ریز: همیشه از دیالوگ استفاده نکن مثلاً اون صحنه که ثاقب به هاکان گفت مهمونی رو کنسل کن و هاکان هم اعتراض کرد به جای اینکه ثاقب اسمشو صدا بزنه میتونستی بنویسی: نگاه تندی به او انداخت که حرفش را خورد و با گفتن چشم از سالن خارج شد. غیر از این مشکل دیگهای ندیدم جز اینکه بهت گفته بودم زیاد از اسم شخص کنار دیالوگ استفاده نکنی چون یه جا مخاطب میدونست سیاوشه پس نیازی نبود.
ناراحت نشی خواهر قشنگم وظیفه خودم میدونم اونچه که خودم یاد گرفتم رو اینجا به اشتراک بزارم🙂❤
واقعا چرا فک میکنی من ناراحت میشم؟😂
آها نه الان دیروز یه پارت واسم درست کردی فهمیدم چطوری بنویسم دستم راه افتاد😁
این پارتای جدید نوشتم واست بفرستم ببینی خوب نوشتم یا نه؟😍😂
بعد لیلا یه نقطه واسم بفرس تو ایتا
بفرست دارم تو تب میلرزم🤕🤧🤢 کادبر وفادار مدوان😂
ر
ما پای مدوان می مونیم🤣🤣🤣🤣
منم ایام مریضی میومدم سُک سُک میکردم🤣🤣🤣
یه نقطه واسم بفرس تو ایتا پیدات کنم😁
دلم واسه سهیل کباب شد بیچاره تازه بزادرش رو پیدا کرده بود که اینجوری شد😥
عا راستی یه نکته کلی که به تازگی یاد گرفتم میخوام به همه بگم😍 تو قلم ادبی بهتره که از کلماتی که آخرش ش داره مثل: جلویش، بهش استفاده نشه به جاش میتونی از او استفاده کنی یا اسم خود شخص
بنده خدا سهیل فقط باید بدوعه🙂
وای همین جلویشو مشکل داشتم بعد میگفتم زشته بنویسم رو به رویش🤣
مرسی عزیزززززممممم😍
آره بنویس جلوی او😊 اینم در نظر بگیر هنوز راه داری من همسن تو بودم تو ذهنم داستان میساختم😂
این دو تا رمانو تموم کنم دیگه رو رمان بعدی قشنگ تر مینویسم احتمالا تابستون بشه😂
وای منم همش تو مخم مثه فیلم میزارم🤣
همین الانشم قشنگ مینویسی، هیچوقت کارهات رو بیارزش ندون چون از دل همین رمانها به اون نتیجه دلخواهت میرسی🤗 مهم اینه که یه کار پر از نقص و ایراد بدی بیرون، مثل خودِ من و باقی نویسندهها😂
یه راهنمایی بهت میکنم که یکی از کلیدیترین نکتههای نوشتنه حتماً روی رمان بعدیت پیاده کن قبل از اینکه شروع به نوشتن کنی سناریو داستان رو توی ذهنت بچین، از اول تا آخرش اینکه روی چه موضوعی قراره بچرخه شخصیت اصلی چه اتفاقایی واسش رخ میده بعد همه رو دونه دونه روی کاغذ یا نوت گوشیت یادداشت کن اینجوری میدونی که باید چی بنویسی و وسط رمان هم گیر نمیکنی.
وای چند وقته چهقدر فیلسوف شدم من😂
فیلسوف کی بودی تو؟😂❤
خسته نباشی عزیزم
ممنون قشنگم😍❤
شخصیت مرد رمان نباید حتماً چشم وحشی و جذاب و همه چیز تموم باشه، مغرور و خشن و … . دختر داستان نباید عاشق همه چیز باشه و مثل شاه پریون هم زیبا و پر از خاطرخواه! هیچوقت اوایل داستان که تازه مخاطب با شخصیت آشنا میشه کل قیافه و علایق و مدرک و اطلاعات دیگه رو به خورد خواننده ندید باید کمکم با شخصیت داستان رو جلو ببریم😊 همیشه باید شخصیت تو گذشته اتفاقاتی براش رخ داده باشه که باعث یه رفتارهایی تو الانش باشه نمیشه که طرف بدون گذشته بشه و همون اول داستان توی تختخواب با آلارم موبایلش از خواب بلند شه.
این توضیحات رو خودم جدیداً فهمیدم خواستم باهاتون به اشتراک بزارم😍
شخصیت مردو توصیف کردی یاد حسام افتادم🤣🤣🤣
ها نگا لیلا من میخوام عکس انگار شخصیتامو بزارم ینی بعد اینکه مثلا تعریف شون کرده باشم عکس میزارم حالا میخواستم بپرسم بزارم یا نه؟
مثه کاوه و سهیل که عکسشون رو رمانه توپارت آخر
حسام که همه چیز تمومنیست یه قیافه شرقی ایرانی داره😊 نه نظر شخصیم اینه نزار تا هر کس با تصور خودس پیش بره یه جلد مربوط با موضوع رمان انتخاب کن