رمان کاوه پارت ۳۱
اینبار با افراد بیشتری قرار بود بروند
آن طور که معلوم بود تعداد ساکنین آن خرابه به پنج نفر می رسید
نگاهی به سهیل مغموم انداخت
کاری از دستش ساخته نبود
احتمال احساسی عمل کردن سهیل در این کار خیلی بود
هرچه نباشد کاوه برادرش بود
مجبور بود او را نبرد
ماشین ها یکی یکی از محوطه خارج می شدند
نگاهی به ساعت انداخت
باید تا قبل از غروب کار را تمام می کردند
آخرین ماشین جلوی پای او ایستاد
نگاه به جای سهیل انداخت
با ندیدنش وحشت کرد !
سریع داخل ماشین نشست و به سرپرست هر گروه بی سیم زد
_ چک کنین ببینین رادمنش تو کدوم ماشینه
شماره شوهرخاله اش را گرفت
حتی به ثانیه ای نکشید که پاسخ داد
این روزها گوشی اش را از خود جدا نمی کرد
_ عمو بیاین به آدرسی که میفرستم
مختصر جریان را توضیح داد و قطع کرد
ا…………………
پالتوی مشکی اش را تن کرده و از خانه بیرون زد
مرضیه به دنبالش می آمد
شاید آنجا اتفاقات خوبی نمی افتاد
آمدنش خطرناک بود
برگشت سمت او و با لحنی تشر آمیز گفت :
_ برو خونه گفتم دارم میرم سهیلو بیارم برو
مرضیه _ یه چیزی شده به من نمیگی نه ؟از بچم خبری شده؟
کلافه لب باز کرد :
_ برو خونه مرضیه برو
سوار ماشین شده و با سرعت از پارکینگ خارج شد
آدرسی که سیاوش فرستاده بود خارج از شهر بود
ضربان قلبش بالا بود
این هیجان ناشی از پیدا شدن پسرش بود؟!
پسری که سالهاست او را در دنیای مردگان می پنداشت؟
پسری که در تمام این سالها روزی از فکرش غافل نبود؟
با رسیدن به آدرس کنار ماشین های پلیس توقف کرده و پیاده شد
چشم چرخاند
اما سهیل پیدا نبود !
سربازان او را می شناختند پس تلاشی برای مانع شدنش نکردند
نگاهی به افراد جلیقه پوش انداخت و بعد نگاهی رو به روی آنها
از میان همه آن ها نگاهش روی یک نفر بود
پسری با موهای بهم ریخته و پیراهنی سفید و خونی
چسب روی دهانش مانع حرف زدنش میشد اما از همین فاصله چشمان اشکی اش را می دید
تقلا می کرد برای نجات
نیروهای پلیس از بالا بر سرشان ریخته و درگیر شدند
سیاوش دیگر قدرت نگه داشتن سهیل را نداشت و آزادش کرد از حصار دست هایش
مانند پرنده ای پرواز کرد سمت برادرش
تیر ملعونی پهلوی کاوه را نشانه گرفت
با همان دستان بسته و دهان بسته با زانو روی زمین افتاد
سهیل خشک شده ایستاد
نگاهش بین پهلوی و صورت او دو دو میزد
سرد شد بدنش
نفهمید چطور تمام دنیا دور سرش گشته و سیاه شد
دوید سمت پسر مجروحش
قبل از اینکه کاوه اش با صورت بر زمین بیافتد او را در آغوش گرفت
چسب از دهانش برداشت
لب های خشکیده کاوه از هم فاصله گرفت
قطره اشک از گوشه چشمش سر خورد
او همان مرد داخل عکس بود؟
او…پدرش بود؟
دلش میخواست نامش را فریاد می زد اما توانش را نداشت
تمام توانش را به کار گرفته و با درد لب زد :
_ با…با
خواست جوابش دهد خواست بگوید جانِ بابا اما مگر زبان یاری می کرد
با بسته شدن چشمانش دست زیر پاهایش انداخته و بلندش کرد
هر دو برادر راهی بیمارستان شدند
یکی زیر بیهوش زیر سروم…
یکی مجروح در اتاق عمل…
ا………..
هر کلمه ای که می خواند اشک می ریخت
خب مادر بود!
التماس خدا را می کرد برای داشتن فرزندش
نوزده سال دوری از پاره تنش بس بود
نوزده سال سر قبر کوچکش گریه کردن بس بود
این خانواده از هم پاشیده حق آرامش پس از ماه ها دویدن را نداشت؟
قطره های اشک صورتش را شسته بودند
کتاب دعا را بست و بوسه ای بر سر پارسا زد
آنقدر بی قراری کرده بود که سیاوش مجبور به آوردنش شده بود
با باز شدن در اتاق عمل و خروج پرستار از آن همگی به سرعت خودشان را به او رساندند
پرستار _ نگران نباشید عملش با موفقیت انجام شده فقط بخاطر شرایطش منتقلش میکنن آی سی یو
سیاوش _ آی سی یو چرا ؟
پرستار در حالی که ماسک را بر می داشت گفت :
_ برای کنترل علائم حیاتی بیمار و اینکه خونریزی زیاد داشت آی سی یو لازمه
سهیل _ بهوش میاد ؟
پرستار با گفتن امیدتون به خدا باشه رفت
چند دقیقه بعد جسم بی حرکت کاوه را سمت آی سی یو بردند
چقدر احساسی وقشنگ خیییییلی عالی خیلی من که نتونستم خودمو کنترل کنم واز خیر این رمان بگذرم نخونمش😅 وباخوندن این پارت تمام اشتیاقم بیشتر شد برگردم واز اول شروع به خوندنش کنم واقعا خیلی عالیه خیلی خوشحال شدم کاوه پیش خونوادش برگشت امیدوارم هرچه زودتر خوب شه تااین خونواده یکم رنگ آرامش وخوشیو ببینه بخصوص کاوه 😊خسته نباشی نرگسی
فدات عزیزم💛🌻
افتخار میدی قشنگم😍❤
کاوه که دیگه قند دارن تو دلش میسابن😂😂
سپاس از همراهی شما😎😁
قربونت عزیزدلم خواهش میکنم😁😘😘
وای چه پارت هیجانانگیزی بود یه آبقند لازمم من فشارم افتاد دختر🤕🤒🤢 اولش خواستم سهیل رو خفه کنم چون بچم سیاوش همه مسئولیتها روی دوششه کاوه کم بود سهیل هم ناپدید شد یهو اما بعد که کاوه نجات پیدا کرد دیگه پارت رو به غم رفت و الان فقط امیدوارم زود خوب شه خانوادهاش این همه سال منتظر بودن گناه دارن نرگس بد نشیا😞😟
اتاق فرمان یه آب قند برای ایشون تدارک ببینین😂
🍬🧁🍹ببخشید دیگه امکاناتونمون در همین حده😂
ها سیاوش طفلک این مدت خیلی اذیت شد نمیرم براش الهی🥲🫂
الان خیلی نامحسوس داری میگی کاوه رو به دار فانی نبرم🤣🤣🤣
وای خاک به سرم چرا یهو غیبتون زده همه😱 حالا خوبه امروز جمعهست!
خیلی خوبه خداقوت دختر😍🤗 ایشاالله آخری هم به خوبی میدی
از چه لحاظ؟😅 زندگیه دیگه میچرخه این سرما هم دور از جونت هنوز کامل از بدنم خارج نشده علائمهاش هنوز توی تنمه
دیگه گاهی وقتها میرم مغازه کار میکنم و … .
ایشاالله توام به موقعش میری سر کارت فعلا درست رو بخون و برو اون چیزی رو که دلت میخواد یاد بگیر.
آره بابا الان یه هفتهست این آنفلونزا منو گرفته تازه دو روزه سرپا شدم
اره خیلی بده😑 مرسی عزیزم😘
میگن زیادی باشی بده حکایت منه! خیلیها دیگه قیافه گرفتند و ادای آدمایی رو در میارند که از شدت کار وقت سر خاروندن ندارند( تا چهار صبح صفحه چتش روشنه😂) بعد هر بار افتخار میدن میان منظورم تو نیستیها خب من که میدونم مشکلاتت رو اما واقعاً بعضی از دوستان برام جای سوال داره یه بار هم به فکرشون نمیرسه یه سر به این سایت بزنند شاید هم در حد و اندازه خودشون نمیدونند و کلاس کاریشون میاد پایین
اما مثل اینکه یکطرفهست چون خیلی راحت میتونستند یه خبری اینجا بگیرند حتی من یادمه یه بار تو تلگرام به نیوشا پیام دادم گفت که درگیر درس و ایناست بعد یه بار اومد دیگع پیداش نشد ول کن بابا زوری نیست که😂 این حرفها رو هم میزنم چون حرصم خالی شه وگرنه عین غده می مونه تو گلوم
کاری جز این فعلاً ازم برنمیاد😟 ها راستی میتونی کویر سبز رو توی رمان بوک بخونی امروز راجبش قراره نقد شه🤣
قربونت برم🤗😍
من اون اولا که اومدم سایت شلوغ بود هر روز مثلا دوبار سایت بروز میشد خیلی خوب بود اما از یه جایی به بعد بماند نویسنده شلخته پارت گذاری کردن بعدشم خداحافظ🦦🚬
واقعا چه وضعیه اینجا منه بدبخت هم امتحان میدم هم دوتا رمان باهم مینویسم هم پارت میدم هم وبلاگم بروز میکنم هم تو پیام رسانا چت میکنم البته کم خیلی نه هم دائممم تو مدون پلاسم😂😂😂
همم درسمو میخونم الان فردا من روانشناسی امتحان دارم بعدشم فنون و انسان محیط و…تو این هفته
ولی واقعا ظلمه این غیب شدنشون لااقل بگن برن
چندتا رمان هست که چند ماهه اصن پارت جدید نداشته و فقط داره کش پیدا میکنه خیلی بده🥺😐
آره قبلنا یه صفای دیگهای داشت اینجا😂 نه خب طبیعتاً هر آدمی توی روز یه زمان خالی پیدا میکنه که بتونه اوقات فراغتش رو پر کنه. امیدوارم تو یکی دیگه نری🤣 بیشتر روی درست تمرکز کن و کمتر بیا سایت دختر😁
تموم شد دیگه ازین به بعد خیمه میزنم رو سایت🤣🤣🤣🤣
اههه تو هم سن و هم رشته خودمییی منم فردا تاریخ دارم با جشن خواهرمه الان اینحا حاضر و اماده نشستم برم تالار
۱۷ ؟انسانی ؟
😂😂😂
بله بله
احساس میکنم کلا یادشون رفته این سایت هست😂
حالا میان نگران نباش بزار به این حساب که واقعا به قول خودشون سرشون شلوغه 🙄💔
پس مسلماً ما رو هم یادشون رفته😂 حالا ول کن این حرفها رو یه اسم دختر بهم پیشنهاد بده، تارا توام اگه پیامم رو میبینی یه چند تا اسم دخترونه برام اینجا بنویس عادی باشه اسمش از این جدید تیتیش مامانیا هم لطفاً نباشه😄
فاطمه زهرا زهره مرضیه طهورا سارا مریم آرزو نرگس نرجس کوثر یاسمن ریحانه نفس سمانه عاطفه سپیده محدثه ستایش الناز سوگل ملیکا مهشید رکسانا ندا معصومه سحر یگانه فائزه بهاره زینب رقیه حنانه نسرین کیمیا کیانا سلما بهار افسانه پروانه ملیسا هانیه آرمینا یا آرمیتا گلسا اعظم صدیقه عذرا نسا ام البنین ساجده پریا مبینا مینا مها نازگل سوسن ترنم باران نسترن نگار نوشین
اسم کل کلاسو و بچه های فامیلو اسم های پیشنهادی رو نوشتم اگه پسند نکردی بگو بازم بگم 😁
واسه همون اسم سایه میخوای؟؟
وای قربون دستت چهقدر اسم😂 مشکل از خودمه که سخت پسندم🤦♀️ آره اسمشو گذاشتم عسل به شخصیتش میاد اما خودم خوشم نمیاد😁
خیلی قشنگ بودند همشون😍
می بینم که اسم من همه جا می درخشنه ایح ایح ایح 😂😂😂
اب دستته بیا ایتا🤣⚔️
لیلا دیگه داری خطرناک میشیا😂💔
نرگس تو اومدی رمان بوک😂💃🎈🎉🎀🎊🎃 جوابت رو توی نمایهات دادم دختر
دیدم میگم لیلا نقد رمانت ینی قراره مثلا چندتا آدم نویسنده کله گنده بیان؟
چطوریه نقدش؟
کلهگنده چیه؟ یه نویسنده خوب و حرفهای به عنوان منتقد میاد رمان رو نقد می کنه و ایراداتش رو میگه
منظورم همون حرفه ای بود🤣
دیگه از جلد رمان بگیر تا تار موی مشکی شخصیت رمان قراره نقد کنه😂