رمان کاوه پارت ۳۲
نوبتی میآمدند و می رفتند
از پشت شیشه نگاهش می کرد و زمزمه وار با او سخن می گفت
پرستارش گفته بود امیدوارش کنند
داخل اتاق که میرفت نقاب خوشحالی میزد اما بیرون که میامد بر حال برادرش اشک می ریخت
امروز هم مثل روزهای قبل دستانش را شسته و گان پوشید
بالای سرش ایستاد
_ نمیخوای بیدار شی نه؟تو چرا آدم نمیشی؟
واست اتاقتو درستش کردن میخواستن وسایل بخرن نذاشتم
باید خودت بلند شی وسایل اتاقتو بخریم
بلند میشی ..باید بلند شی
ها راستی پارسا خیلی سراغتو می گیره هرشب عکستو از موبایلم میاره بوست میکنه
لبخندی زد که از زهر تلخ تر بود
جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هق هایش را برادرش نشنود
نفس بلندی کشید و بر خود مسلط شد
ادامه حرف هایش را گفت :
_ پرستارت میگه حالت داره بهتر میشه همین روزا بهوش میای…سیاوش گفت بت بگم دلش برات تنگ شده دیروز رفته شیراز
یه بار بهش عکس موتور مورد علاقتو نشون دادی رفته واست خریده
چرا از خودش چیزی نمی گفت ؟
چرا درد درونش را فریاد نمی زد ؟
از همه می گفت الا خودش!
خمشد و پیشانی اش را بوسید
دیگر داشت خفه میشد
گان را از تنش خارج کرده و از اتاق بیرون آمد
راه نمازخانه را پیش گرفت
نمازش را که خواند از خستگی همانجا خوابش برد
نمی دانست چقدر گذشت تا بیدار شد
همانطور که پلک می زد تا تاری دید کم شود بلند شد
کی روی او پالتو انداخته بود؟
سرش را برگرداند
از هیکلش شناختش
به محض گفتن تشهد و رو به او کرد و با هیجان گفت :
_ بهوش اومده پاشو بریم
بهت زده فقط خیره سیاوش بود
_ چی گفتی ؟
سیاوش _ بلند شو کاوه بهوش اومده
نفهمید با په سرعتی پا برهنه خودش را رساند به بخش
به دنبالش سیاوش بدبخت هم کفش هایش را می آورد و هم می دوید
سردرگم میان اتاق ها ماند
_ کجاست ؟ کدوم اتاقه؟
کفش هارا جلوی پایش انداخت
_ پات کن میگم بهت
نوچی کرده و سریع پایش کرد
سیاوش _ همین اتاقه
به اتاقی که سیاوش اشاره کرد رفت
پرستار انگشت اشاره روی بینی اش گذاشت یعنی ساکت باشند
هدایتشان کرد بیرون
پرستار _ یکم درد داره که براش مسکن تزریق کردم خواب آوره لطفا سروصدا نکنید تا بخوابه
سیاوش _ میتونیم بریم داخل ؟
پرستار _ بی سروصدا
سری تکان دادند و داخل اتاق شدند
چندباری خواست بیدارش کند و سیاوش مانع شد
آنقدر نگاهش کرد تا خسته شد و دست کاوه را زیر سرش قرار داد
نفهمید چقدر طول کشید تا بخوابد اما بعد از مدتی خواب راحتی را به خود دید
ا………….
_ مسعود گاز بده
مسعود _ نمیره خانومم باورکن آخرشه
پارسا را با نرگس تنها گذاشته و سرسری لباسی به تن کرده و سوار ماشین شد
هرچند باید در دیدار اول با پسرش خوب به نظر می رسید اما الان نمی توانست آنقدر زمان از دست بدهد
با رسیدن به بیمارستان قبل از اینکه ماشین کامل توقف کند خودش را از ماشین بیرون انداخته و حتی فراموش کرد از آسانسور استفاده کند
مسعود با عجله سوئیچ را به نگهبان داد تا جایی پارک کند و به دنبال همسرش رفت
آنقدر هول کرده بودند که شماره اتاق را از یاد برده بودند
با دیدن سیاوش به سمتش رفته و باهم سوی اتاق کاوه رفتند
خیلی خیییییلی قشنگ بود عالی اشکم دراومد چقدر احساسی وزیبا حرفای سهیل چقدر دردناک بود پراز احساس خیلی خوشحال شدم کاوه بیدار شد ممنونم نرگس جون بی صبرانه منتظر پارت بعدیم البته اگه صبری برام بمونه
به این نتیجه رسیدم برم مداح شم خیلی خوب اشک در میارم😂
آره دیگه آقا بیدار شده قراره روانیتون کنه با کاراش🤣
پارت بعدی رو احتمالا یجوری بزارم که فردا بیافته چون واقعا سطح پارت گذاریم گسترده شده😂😂😂
😂😂😂😂😂از دستت تو اره چه شغل با افتخاری پس ماهم منتظریم قرار آقا کاوه چقدر خونمونو تو شیشه کنه 😂😂😂نهنننننننننه شما دست ودلبازین بانوی زیبا
چشماتون خشک نمیشه از دست من😂
آخه صفحه رو ببینی خیلی دیگه این دو تا رمان تو چش میزنه🤣
یکم بره صفحه بعدی باز میزارم بزا ببینوم چی میشه؟
اشکال نداره اتفاق زیبا کردن صفحه رو
باشه عزیزم هرجور راحتی وصلاح میدونی من یه چشم به کتابام یه چشم به سایتم😅🤣🤣
حالا بیا روبیکا محض رضای خدا یه چی نشونت بدم
وویی خدا اینقدر خوب نوشته بودی که منم استرس و هیجان گرفتم😰🤒 اون لحظه که سهیل داشت درد و دل میکرد خیلی غمناک بود😔 خدا رو شکر که کاوه خونواده به این خوبی داره فقط امیدوارم آدم باشه😂 راستی نرگس کیه🧐
ممنون عزیزدلم❤
بنظرت نرگس کیه؟😁