رمان کاوه پارت ۴۷
گاوه:
در اتاق را باز کردم و بدون بستنش داخل شدم
کتم را درآوردم و به دستگیره کمد آویزان کردم
آنقدر خسته بودم که باهمان لباس ها روی تخت دراز کشیدم و پلک هایم از خستگی روی هم افتاد
اولین شبی بود که صدای قیژ قیژ تخت هارا نمی شنیدم
صدای غرغر کردن کیارش برای دسشویی رفتن های متدوام جمشید
دیگر لنگ کیانوش از تختش آویزان نمی شد تا لگد محکمی به آن بزنم
دیگر زندانبانی نبود که با وجود معروفیتم در بین اشرار زندان مدام اسمم را بپرسد
حتی دیگر زندانی نبود
آزاد بودم اما تنها
هرچند متین بود و صدای قدم هایش لحظه به لحظه به سمت نزدیک تر می شد
از اولی که آمده بود یک سره دورم می چرخید تا طلسمم شکسته شود و با او حرف بزنم
بالا پایین شدن تخت نشان از نشستنش می داد
ضربه آرامی به شانه ام کوبید و پچ زد :
_ بیداری؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
_میدونم بیداری خودت رو به خواب نزن
تکانم داد
تلاشی که برای بیدار کردن من داشت ستودنی بود!
متین_ آقای لوبیا،لوبیا آقا
آقا لوبیا مردی ؟
پا نمیشی نه؟
رادیو وار حرف می زد و من به شکم خوابیده به حرف هایش گوش می دادم
گاهی از فرط هیجان ضربه محکمی به کمرم می زد
و در آخر برای توجیه تاخیرش گفت :
_ باورکن این مهدی منو نگه داشت واسه اون کله واموندش وگرنه من میخواستم بیام علافم کرد
مشتی به سرم کوبید و غر زد:
_ پاشو دیگه
میرم ها !
رفتم
از روی تخت بلند شد و چند قدم از تخت دور شد
ایستاد و گفت :
_ دارم میرم
_ برو
با شنیدم صدایم عین کرکس بر سرم آوار شد
چش و چالم را ناقص کرد تا بلند شوم و به حرف هایش گوش کنم
موفق هم شد.
لبه تخت نشستم و پاهایم را روی زمین گذاشتم
به هر جایی خیره بودم الا متین !
_ پاشو برو
عین بت رو به رویم ایستاد و پارچ آب را از روی عسلی برداشت و سر کشید این حرکت برای عادت شده بود
نصفش را که خورد در یک اقدام ناگهانی پارچ آب را برعکس کرد روی سرم
آب از سر و صورتم و پیراهنم همینطور پایین می آمد
سرم را محکم به شکمش زدم که دست روی شکمش گذاشت و خم شد
حقش بود!
دستمالی برداشتم و صورتم را خشک کردم
حینی که دستمال را به چشمانم میکشیدم گفتم :
_ بابای هامونو می شناسی؟
با چهره درهم روی صندلی نشست و پرسید:
_ ستار؟
دستمال خیس را روی عسلی انداختم و سرم را به معنای تائید تکان دادم
متین _ خیلی ازش خبر ندارم فقط در همین حد که تو منطقه بندری هنوز هست
_ دیدیش؟
متین _ کی میتونه اونمارو ببینه؟
پس با متین هم زیاد نمیشد کار به جایی برد
با فکری که به سرم زد نگاهم را به متین سوق دادم و با هیجان گفتم:
_ کیانوش!
متین پوکر گفت:
_ تو اونو بکش ولی نگو برو پیش ستار
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_ مجبوره
تا وقتی که عمو مهدی صدایش کرد باهم حرف زدیم
باید سیاوش را راضی می کردیم تا برای آزادی کیانوش و کیارش کاری کند
قطعا بی واسطه هیچ غلطی نمی توانستم بکنم
جوراب هارا گوله کردم و پایین تخت انداختم
سرم را روی بالشت گذاشتم و چشم بستم
یک دستم زیر سرم بود و دست دیگرم روی آرنج دست دیگر گذاشته بودم
اگر این کار را نمیکردم خوابم نمی برد
خاموش کردن برق هارا که فهمیدم کمی پلکم را فاصله دادم
پارسا بالشت و پتویش را روی تخت انداخت و خودش را بالا کشید
پتوی طوسی اش را رویم انداخت و دستی که روی آرنجم بود بلند کرد
سرش را روی بالشتش گذاشت و دستم هم دور کمرش
از خواب که بیدار شدم کمی به دوروبرم خیره شدم
با شک به همه جا خیره بودم و با دیدن پارسا انگار ویندوزم تازه روشن شد
خب طبیعی بود سه سال چشمانم به میله های خاکستری زندان عادت کرده بود
پتو را از رویم کنار زدم و بلند شدم
از نور زیاد آفتاب در اتاق اخمی بر صورتم نقش بست
لباس بر تنم چسبیده بود
از فرداشب باید با نیمه تنه لخت و شلوارک می خوابیدم
حتی خوابیدن پولدارها هم با آدم های دیگر متفاوت بود
با سروصدایی که از حیاط می آمد سمت پنجره رفتم
پرده را کنار زدم و همان اول خندیدم
پدرم با جدیت از سهیل می خواست دو میل سنگین را بلند کند
سریع لباسم را عوض کردم تا به نمایش برسم
در حین پوشیدن شلوار پارسا را صدا زدم
با اعصابی خورد نشست سرجایش و گفت :
_ عمو یه بار گفتی شنیدم اه
در ادامه چشم غره نازی رفت و دوباره خوابید
دستم را پارچ آب بردم و خیسش کردم
به صورتش کشیدم که بلند شد و عین پیچک به دورم پیچید
_ خجالت بکش سنگینی بیا پایین
ناچار از روی تخت بلند شدم و با سی کیلو وزن به سمت حیاط رفتم
تا پایم به حیاط رسید و سهیل متوجه حضورم شد چایش را گذاشت و به بهانه کارش رفت
مادرم ناراحت از رفتنش لب زد :
_ چیزی نخورد بچه
و رو به من ادامه داد :
_ بیا بشین پسرم
صندلی کنار خودش را کنار کشید
پدرم اشاره ای کرد و گفت :
_ اول بیا این طرف بارتو خالی کن
صدای خنده پارسا بلند شد و خودش پایین پرید
او کنار پدرم نشست و من هم کنار مادرم
خودم دست داشتم و لقمه می گرفتم اما سرعت مادرم در لقمه گیری بیشتر بود و تند تند درست می کرد
بزور چای و آبمیوه لقمه ها را پایین میدادم
خواستم بگویم معده من به این خوراکی های ناشناخته عادت ندارد اما به قول متین بخیه محکمی بر دهانم زدم و از زندگی پولداری نهایت بهره را بردم
بعد از تمام شدن صبحانه من داخل حیاط ماندم و بقیه رفتند
گوشی را درآوردم و شماره سیاوش را گرفتم
جواب نداد
شماره سرگرد را گرفتم
سریع جواب داد:
_ بله؟
_ سلام سرگرد کاوه ام
سرگرد _ کاوه؟
_ کاوه رشیدی برادر…زندانی تازه آزاد شده
شاید دوست نداشته باشد که خودم را به او نسبت دهم
بلاخره خودش گفت دیگر برادرم نیست!
بعد از چند دقیقه حرف زدن قرار بر این شد که ساعت دو به کلانتری بروم
یه جوری گفتی که… دلتنگ کیاها شدم
خودمم دلم تنگشونه😂💔
این همه پیشرفتِ قلم تو این مدت کوتاه واقعاً تشویق نداره؟👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼
داستان خیلی خوب داره پیش میره و من بهت تبریک میگم دختر، بهخاطر این سعی و تلاشت😍 کاوه جدی میشه لعنتی بدجور… .😂
دیشب نشستم یه دور مطالبی که گذاشتی و کپی کردمشون رو خوندم دیگه کم کم دارم را میافتم😁❤
آفرین بهت👏🏼
خواهش میکنم بشینین من اصن راضی نیستم واسم ایستاده دست میزنین😍😍😍
ای بابا ای بابا شرمنده می فرمایید😁❤
احسنت دختر خییییییییلی زیبا نوشتی جوری ترسیم میکردی خاطرات زندادنو که خودمم احساس غریبی کردمو ودلتنگش شدم خصوصا کیارش وکینوشو🥹 نرگس جون آزاد کن این طفل معصوم هارو رمان بودنشون یه خلا عمیق داره 🫠😅وای پارسا این بچه چه باحاله 😍سهیلو هم نمیفهمم خیلی حرصم گرفته ازش 🤨خسته نباشی گلم عالی بود 🥰
باتشکر از همراهی گرم و همیشگی شما😍❤
بشدت دلم هوای زندان کرده تازه داشتم فک میکردم دوتا کیاها الان چیکار میکنین😂😂😂
من خوبه رئیس زندان میشدم همینجوری آزاد میکردم😎
بستگی به نظر مقامات قضایی دارد💔😁
هااااا بزرگ شده دقیقا نسخه دوم کاوه شده🤣🤣🤣
به سیاوش میگم ردیفش کنه🥸💪🏻✊🏻
ممنون عزیزممم❤
خواهش میکنم اختیار دارید نفرمایید 😂😂😂😁منم به هوای این فکرم
تو اگه رئیسسس زندان بشی که هیچ ههممون به فنا میریم بیچاره اون زندانیان🙄🤣🤣🤣
اره جون عمت خوووووووب ادبش کن برام لطفففففففا🙏🙏🥹🥹🥹🥹🤭🤭🤭🤭🤭
برو بینم من خیلی ماهم تازه من رئیس زندان شم همشون دلشون حبس ابد میخواد😂❤
ادبش کنم برات؟
نکنه عاشقش شدی؟
بتوووول؟؟؟؟🤣🤣🤣🤣🤣
عاشقش شدی؟
وای نههههه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
نه بابا قربون خواهر خودشیفته ام برم 🤣🤣🤣
دیونه چرا کنه کیس به این خوبی هم پولدار هم خوشکل هم خوش هیکل تازشم شغلشم شغل مورد علاقم چی بهتر ازین 😜🫣🤣🤣🤣
روزی سه بار دورم می گردی صب ظر شب😌😴
عزیزمممم حالا که اینجوری شد اصن نمیدمش خودم نزدیکترم دخترخالشم😂❤🧕
نمیشه پاره وقت آخه وقت نمیکنم خودشیفته جان
گمشو برو بابا من خواهر برزگترتم بزرگه رو برمی دارم تو برو کوچیکه رو بگیره اونم دقیقا به شیطنت توی قشنگ در و تخته برا هم میشین 😂😂😂😁😁😁😁
اتاق فرمان تصویب کردن تماممممم وقت😎
برو من کاوه رو نمیخوام من با کاوه لا لا لا لا 🤣🤣🤣
زندگی رو هواس اون موقع😂
یه کاری می کنیم ایران تا مراکش بلرزه😂