نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۴۹

4.3
(30)

سهیل با عصبانیت داد زد:

_ چرا اومدی تو؟ دروبستم کسی نیاد!

سیاوش اخمی کرد و جواب داد:

_ صداتو بیار پایین!
بس این وامونده رو چرخوندی خراب شد

بعد سهیل تازه نگاهش به من افتاد و تقویم افتاده جلوی پایم

نزدیک شد و تقویم را برداشت
درهمان حال سهیل را مخاطب قرار داد:

_ سردار اومده برو

با ندیدن واکنشی از سوی سهیل دوباره تکرار کرد:

_ سردار اومده برو!

با حرص کاغذهایی روی میز را جمع کرد و در را محکم پشت سرش کوبید

سیاوش روی صندلی مشکی پشت میزش نشست و رو به من گفت:

_ بشین

_ کار دارم بعدا میام

سیاوش _ بشین منم کارت دارم

با اکراه روی یکی از چهار صندلی مقابل میزش نشستم

سیاوش _ شنیدم میخوای وارد تیم بشی

_ از توام حتما باید اجازه بگیرم؟

ازینکه وسط حرفش پریدم فقط مستقیم نگاهم کرد
نگاهش هیچ چیزی نداشت فقط من احساس حقارت می کردم!

پلک فشردم و نفسم را با صدا آزاد کردم
میان چه جماعتی گیر افتاده بودم!

سرخودکارش را بست و گفت:

_ تا آخر حرفم دووم بیار قول میدم لال نشی

تکیه ای به صندلی اش داد و ادامه حرف هایش را از سر گرفت:

_ از سهیل شنیدم میخوای وارد تیم بشی هرچند من مخالفتی ندارم همینطور سردار و سرهنگ نه اینکه نگرانت نباشیم فقط بخاطر اینکه تو شناخت بهتری داری
یکی از سرسخت ترین مخالفین فقط و فقط داداشته
ببین منو

نگاهم را از پنجره به سمت او چرخاندم

سیاوش _ تضمینی نمیدم جون سالم به در ببری خیلی ریسک بالایی داره
تو تازه داری زندگی میکنی با خانوادت
واقعا میخوای بیای؟

چرا چرت و پرت میگفت!
قندهار که نمیرفتم

_ چه ربطی به خانوادم داره ؟

تک خنده ای کرد و دستی به ته ریش مشکی اش کشید و لب زد:

_ عزیزم مدرسه نمیخوای بری ها!

دیگ آب سرد رویم ریختند
یعنی جدا میشدم؟

_ چی میگی من نمی فهمم؟

سیاوش _ تو شاید برای مدت زیادی نتونی خانوادتو ببینی

_ چه ربطی داره؟

سیاوش با تعجب خیره ام شد و گفت:

_ تو اصن متوجهی قراره کجا بری؟

_ منطقه بندری

تک خنده اش به خنده ای بلند تبدیل شد
ناگهان بلند شد و جدی گفت:

_ این همه جلز و ولز میزنیم که جنابعالی بری منطقه بندری؟
ستار رفته ترکیه بعد تو میخوای بری منطقه بندری چه غلطی بکنی؟

ترکیه؟
از تهران تا ترکیه؟
ترکیه همون که استانبول داره؟
همان کشوری که فیلم هایش را با متین قاچاقی از بهروز می خریدیم؟

آرام زمزمه کردم:

_ نگفت…سهیل اینو نگفت

سیاوش کاغذ یادداشتی برداشت و رویش شماره ای نوشت

سیاوش _ زنگ بزن بهش اطلاعاتش بیشتره

کاغذ را گرفتم و نگاهی نکردم
ماتم برده بود!
از تهران به ترکیه؟
من تازه داشتم طمع زندگی را حس می کردم؟

صدای بسته شدن در بارها و بارها در مغزم اکو میشد
می‌توانستم نروم!
راحت زندگی ام را بکنم
اما‌ نه!
این بدبختی من تقصیر همان ها بود
تقصیر شیخی که اعدام شد و دارو دسته اش
تقصیر همین باند بود که نصف عمر جوانی ام سوخت!

باید انتقام سوختنم را می گرفتم
باید تک تک لحظه هایم را با خون تصفیه حساب می کردم

از جا بلند شدم و سمت در رفتم

آرام در را بستم و با تردید نگاهی به سرباز انداختم
زبان روی لب های ترک خورده ام کشیدم و لب زدم:

_ اتاق سردار کجاست؟

صدای آرامم به گوشش رسید و با نیم نگاهی گفت:

_ اتاق سرهنگ رفتن سالن رو به رو دومین اتاق سمت راست

_ سرگرده؟

سرباز _ سرگرد بود الان سرهنگه

سری به نشانه فهمیدن تکان دادم و از در فاصله گرفتم
همه به یک درجه ای رسیدند آن وقت زندگی من صفر شد !

از سالن شلوغ و پر سروصدای کلانتری به طرف دیگر رفتم

رو به روی اتاق دوم کمی مکث کردم
دست بالا رفته ام برای در زدن همانطور‌ ماند
خودم را چطور‌ معرفی می کردم؟

نچی کردم و سری به دو طرف تکان دادم

سربازی کنارم ایستاد

_ با سردار کار دارم

سرباز _ الان میاد بیرون صبر کن

_ همین الان کارش دارم

نگاهی از بالا به پایین انداخت و کلافه گفت:

_ الان و بعدا و قبلا نداره باید وایستی

پسش زدم و دستگیره را پایین کشیدم

با ورودم سرها به طرفم برگشت و سرباز برای توجیه حضور نابهنگام من شروع به وراجی کرد

سردار پلک فشرد و رو به سرباز لاغر مردنی وراج گفت:

_ برو اشکال نداره

سرباز بعد از پاچفت کردن از اتاق بیرون رفت

سهیل از پشت میز بلند شد
ناخودآگاه محکم گفتم:

_ نمیرم!

بی هیچ حرفی نزدیکم شد و شانه ام را گرفت تا از اتاق بیرونم کند

دستش را محکم گرفتم و هلش دادم

_ نکن میخوام حرف بزنم

با نگاه کوتاهی به سردار رو به من کرد و گفت:

_ بیرون حرف میزنیم

_ من با تو کاری ندارم

سهیل _ گفتم برو بیرون الان نمیشه

_ من اصن با تو کاری ندارم!

سردار میان جدال من و سهیل از روی صندلی بلند شد و با خداحافظی از سرهنگ و سیاوش و سهیل از اتاق خارج شد

سهیل _ بروخونه

با عصبانیت داد زدم:

_ دهنتو ببندا

با مکث ادامه دادم:

_ نه بابامی نه وکیل وصی من اگرم میرم فقط واس خاطر خودمه پس به تو دخلی نداره

تقه ای به در خورد و سرباز وراج داخل شد
پاچفت کرد و گفت:

_ کاوه رشیدی رو سردار گفتن همراهشون بره

سهیل _ بگو میایم

سرباز آرام زمزمه کرد:

_ گفتن تنها

سهیل تکیه از کمد زونکن ها برداشت و سمت در حمله کرد

انبار باروت بود و منتظر جرقه ای برای انفجار

سیاوش برای کنترل سهیل رفت و من تنها ماندم
نگاهی به سرهنگ انداختم
هیچ تغییری نکرده بود !
همانی بود که آخرین بار دیده بودمش
با دستش اشاره به بیرون کرد و گفت:

_ بهتره تا حواسش نیست بری

با نگاه کوتاهی به آستانه خالی در و بعد چهره آرام سرهنگ سریع خودم را از محوطه کلانتری به بیرون رساندم
پژوی مشکی سردار جلوی در خروجی ایستاده بود

از داخل شیشه دکه دستی به موهایم زدم و نفس عمیقی کشیدم

به قاسمی توپیدم:

_ قاسمی؟

بدبخت تا ویندوز به خواب رفته اش روشن شد صدبار از روی صندلی پایین افتاد و مغزش به در و دیوار خورد

با کلاه کج شده بالا آمد

_ حواست به رخشم باشه

سرش را با گیجی تکان داد

با بوق ماشین سردار به سمتشان راه افتادم

احتمال دادم مسیر طولانی باشد
هیچکس حرفی نمی‌زد مگر زمزمه هایی که به گوش من نمی رسید

خیالم به هرسویی پرسه می‌زد
قطعا خانواده ام از این تصمیم ناراحت می شدند اما من باید این کار را می کردم
شاید خودخواهی بود اما دلم آرام می گرفت

با صدای سردار از فکر خارج شدم:

_ نشنیدم؟

سردار _ پرسیدم با سیاوش برادری یا سهیل؟

_ سهیل

سردار _ کار با اسلحه بلدی؟

از سوال عجیبش جا خوردم!
بلد بودم اما برای جواب دادن زبانم نمی چرخید

دوباره پرسید:

_ هک بلدی؟

دست بردار نبود!

_ شرایط زندگی من طوری بود که هم با اسلحه بودم هم هک بلدم

سردار _ خوبه

با رسیدن به ساختمانی که تقریبا در محله کم تردد بود پیاده شدیم

سردار در را باز کرد و باهم داخل شدیم
همه جا تاریک بود و تنها نوری که فضا را روشن میکرد مربوط به مانیتور ها بود

سردار به شانه یکیشان زد
سعید بود که سریع ایستاد و پاچفت کرد

سردار با اشاره به من رو به او گفت:

_ عضو جدیده و برادر سرگرد رادمنش هک بلده ببینم چه میکنی

و با گرفتن سر شانه سعید و زدن لبخندی از ما دور شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
9 ماه قبل

خداقوت
کاوه هم لج کنه لج میکنه‌ها

Batool
Batool
9 ماه قبل

سرباز لاغر مردنی وراج یعنی قشنگ لیاقتش این توصیف زیبا بود 😂😂😂😂😂
حواست به رخشم باش 🤣🤣🤣🤣اوه خدای من یعنی دختر تو این جمله هارو از کجا درمیاری واقعا قابل تحسین عاللللی آفرین پس دلیل رفتار های سهیل نگرانی بابت داداشش نمیدونم اما احساس میکنم کار کاوه هر چند دلایل قوی خودشو داره اما بازم خودخواهانه هم درحق خودش وهم درحق خونوادش ولی چه کنیم که کاوه کله خرابه آخ اگه این پسر آروم وقرار داره اصلا نرگس خوب کاری باش میکنه فقط تنها اونه که میتونه هر سه تاشونو آدم وادب کنه 😂😂ببینم قراره وارد چه ماجراجویی بشیم احسنت قلمت محشررررر خسته نباشی عزیزم😊😄

لیلا ✍️
9 ماه قبل

نرگس کجایی؟ ببین جواب کامنت ندی به مخاطب بر می‌خوره‌ها😂
باید بگم رمان خیلی هیجانی شده و این گره جدید توی زندگی کاوه لازم بود. چه سرنوشت عجیب و متفاوتی داره این مرد.
باید بگم بین شخصیت‌های مردِ رمانت از سیاوش خیلی خوشم میاد. کار درست و جدی😂
و اینکه مشتاقم بدونم چه حوادثی مقابل کاوه قرار می‌گیره.
قلمت زیباست❤

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

به‌به خوش بگذره😂 نرگس جات خالی از فردا تا چهارشنبه اینجا برف داریم🤩🤩💃🏽💃🏽
خوبه که سیا داداشته، خواهرشوهر عزیز😂

آماریس ..
9 ماه قبل

مث‌ همیشه نایسس🌱😀 خسته نباشی جیگر
نرگس توام مثه من کنکوری یا چی؟
(فضولم خودتی)

آماریس ..
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

نه بابا خوشم اومد! حس شیشم خوبی داری😂
موفق باشی گلم🤍
کنکور در کمینه.. کلا من نمیدونم چرا انقد احمقم این‌موقع رمانمو گذاشتم 😐

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x