رمان کاوه پارت ۵۱
وسط بلوار لایی می کشیدم و سهیل را دقیقا به نقطه جوش می رساندم
تا جایی که میخواست خودش را پرت کند!
دم یک ساختمان نیمه کاره توقف کردم
پیاده شد و گفت:
_ مرده شور خودتو و رانندگیتو ببرن
_ خا حالا نمردی که پیرزن!
چشم درشت کرد و غرید:
_ یه چی بهت ميگما!
نگاهی به کارگر و برق کار کردم و پرسیدم:
_ چرا اومدیم اینجا؟
کلاه ایمنی برداشت و یکی سر خودش گذاشت و یکی روی سر من کوبید
سهیل _ بابا بالاس
دو سه نفری با سهیل سلام و احوال پرسی کردند و نیمنگاهی به منانداختند
از پله های سیمانی بالا رفتیم و سهیل جلو جلو میرفت
_ خب وایمیستادی بیاد خونه
به طبقه دوم رسیدیم و ایستاد
نفسی گرفت و گفت:
_ اگر گذاشت دنبالم ریسه بشی خودمو از همین طبقه پرت میکنم پایین اگر نه پارو بخیر شمارو به سلامت
_ ها؟
رفت و صدایش را بلند کرد:
_ بابااااا
بازویش را کشیدم و گفتم:
_ کوفت!
از او سر منو کشوندی اینجا که جی بشه؟
سهیل _ می بینی
با صدای پدر بحث ناکام ماند
با چهره ای بشاش نزدیک شد و دست دور گردنم انداخت
سهیل با همان قیافه پوکرش لب زد:
_ این میخواد با من بیاد نمی برمش
انگشت اشاره اش را که سمتم دراز کرده بود پایین انداختم و زمزمه کردم:
_ دروغ نگو!
رو به پدرم ادامه دادم:
_ دو سه روز قراره با متین و سیاوش و حالا این برم ترکیه اونوقت همین نمیزاره
پدرم تک خنده کرد و گفت:
_ پسر تو تازه اومدی کجا بری؟
سهیل _ آها منم همینو میگم
چشمانم را از حرص بستم
_ خب برمیگردم دو سه روزه!
سهیل _ دو سه روز؟
بی توجه رو به پدرم گفتم:
_ دو سه روزه ..برم؟
پدرم با تردید جواب داد:
_ دو سه روزه برو اشکالی نداره
سهیل _ دروغ
جلوی دهانش را گرفتم و بردمش طرف راه پله
دستم را پس زد و رو به پدر گفت:
_ اگر گم شد اگر ناقص شد اگر مرد من هیچ مسئولیتی در قبال این ندارم
دستی به هوا بلند کردم و گفتم:
_ دروغ میگه
سمت راه پله هلش دادم و بزور به طبقه همکف رساندمش
اَه کشداری گفتم و سوئیچ را از جیبم درآوردم
_ وبال گردنت نمیشم من راه خودمو میرم توام راه خودتو
کلاه را از سرم درآورد و با کلاه خودش روی میز گذاشت
سهیل _ با بابا میام تو برو
_ سهیل!
از صدای بلندم تعجب کرد
تعدادی از کارگران مشغول به کار خیره نگاهم کردند
کتش را کشیدم سمت خودم و گفتم:
_ بشین انقدر با اعصاب من بازی نکن
دستم را محکم پس زد
چنگی به گردنش انداختم و از روی موتور پایین آمدم
لگدش قبل از اینکه بفهمم به شکمم کوبیده شد
مشت بالا آمده را گرفتم و پیچاندم
آنقدر مشت و لگدها درهم شد که همه سرمان ریختند تا جدایمان کنند
سرکاگر به پدرم بی سیم زد تا به طبقه پایین بیاید
دستی به لب خونی ام کشیدم
مشت محکمی زده بود!
صورت او از من آش و لاش تر بود چون صاف پیشانی اش به آجر خورد
دو کارگر دستانم را گرفتند و به سمت کانکس بردند
سهیل روی تخت دراز کشید و من روی صندلی نشستم
پدرم وارد کانکس شد و با نگاهی به وضعیتمان پشت میزش نشست
بابا _ با چی تشویقتون کنم آبروم رو بردین!
سهیل منفجر شد:
_ عین سگ داره دروغ میگه من میخوام برم ماموریت دو سه روزم نیست اینم نمیبرم
دستمال های خونی را بیشتر روی زخم لبم فشردم و لب زدم:
_ سگ دروغگو
بابا _ بسه!
هیچکدومتون نمیرین
سهیل _ به من چه ربطی داره؟
بابا _ ساکت!
نوچی کرد و دهانش را بست
بعد از تمام شدن ساعت کاری هردو سوار ماشین شدیم و یکی از کارگرا موتور تا خانه آورد
این از روز اول آزادی!
در خانه را باز کردم و کفش هایم را هرکدام به سمتی پرت کردم
بدون حتی سلامی به طبقه بالا رفتم
در اتاق را پشت سرم محکم کوبیدم و همانجا نشستم
نگاهش طوری نبود!
خب معلوم بود من پسر جدیدش بودم چرا باید از من دفاع می کرد؟
سهیل بیشتر دوست داشت که داشت
بدرک!
بدون حتی سلامی به طبقه بالا رفتم
در اتاق را پشت سرم محکم کوبیدم و همانجا نشستم
حاضر بودم قسم بخورم سهیل را عوض کرده بودند
آن برادری که من می شناختم انقدر عوضی نبود!
تقه ای به در خورد
خیره به جلو گفتم:
_ دارم لباس عوض میکنم
صدای مادرم از پشت در آمد:
_ پشت در لباس عوض میکنن؟
شاید من میخواستم یک غلطی بکنم!
هوفی کشیدم و از پشت در بلند شدم
در را باز کردم اما خودم را نشان ندادم
_ بله؟
مامان _ ناهار حاضره
_ نمیخورم
لحظه سکوت شد و بعدش انگار مخاطبش من نبودم:
_ سهیل!
این چه قیافه ایه؟
در را هل داد و قدمی عقب رفتم
نگاهش پر از سوال بود
نیمنگاهی به جای خالی سهیل کرد و گفت:
_ شماها از کجا میاین؟
قبل از اینکه لب باز کنم پدرم سر رسید و جوابش را داد:
_ چیزی نیست بیا بریم
به محض خروجشان آرام در را بستم
لباس های خاکی ام را درآوردم و در سطل حموم انداختم
خون لبم را شستم و از حمام خارج شدم
این موضوع جز خودم به کسی ربطی نداشت!
من انتقام زندگی خودم را می گرفتم
پس لازم به اجازه از کسی نداشتم
دستمال را از روی لبم برداشتم و لباس تنم کردم
صدایی در اتاق پخش شد:
_ پسرخاله من دارم میرم
این صدای مظلوم متعلق به که بود؟
با شک لب زدم:
_ نرگس؟
نرگس _ دم درم
_ بیا تو خب
در را کامل باز کرد و وارد شد
با تعجب گفتم:
_ مظلوم شدی!
تکیه به دیوار راهرو داد و آرام گفت:
_ دیگه انقدر بپز بپز کردم حال ندارم
_ بپر بپر نه بپز بپز
خشمگین محکم بست و لا اله الا االهی گفت و راه کج کرد تا برود
_ هوی وایستا کارت دارم
با قدم های تند آمد و روی تخت نشست:
_ هوی و مرگ بنال!
چهار انگشتم را به انگشت شست چسباندم و گفتم:
_ آدم باش دو کلوم جدی میخوام بنالم
وسط بلوار لایی می کشیدم و سهیل را دقیقا به نقطه جوش می رساندم
تا جایی که میخواست خودش را پرت کند!
دم یک ساختمان نیمه کاره توقف کردم
پیاده شد و گفت:
_ مرده شور خودتو و رانندگیتو ببرن
_ خا حالا نمردی که پیرزن!
چشم درشت کرد و غرید:
_ یه چی بهت ميگما!
نگاهی به کارگر و برق کار کردم و پرسیدم:
_ چرا اومدیم اینجا؟
کلاه ایمنی برداشت و یکی سر خودش گذاشت و یکی روی سر من کوبید
سهیل _ بابا بالاس
دو سه نفری با سهیل سلام و احوال پرسی کردند و نیمنگاهی به منانداختند
از پله های سیمانی بالا رفتیم و سهیل جلو جلو میرفت
_ خب وایمیستادی بیاد خونه
به طبقه دوم رسیدیم و ایستاد
نفسی گرفت و گفت:
_ اگر گذاشت دنبالم ریسه بشی خودمو از همین طبقه پرت میکنم پایین اگر نه مارو بخیر شمارو به سلامت
_ ها؟
رفت و صدایش را بلند کرد:
_ بابااااا
بازویش را کشیدم و گفتم:
_ کوفت!
از او سر منو کشوندی اینجا که چی بشه؟
سهیل _ می بینی
با صدای پدر بحث ناکام ماند
با چهره ای بشاش نزدیک شد و دست دور گردنم انداخت
سهیل با همان قیافه پوکرش لب زد:
_ این میخواد با من بیاد نمی برمش
انگشت اشاره اش را که سمتم دراز کرده بود پایین انداختم و زمزمه کردم:
_ دروغ نگو!
رو به پدرم ادامه دادم:
_ دو سه روز قراره با متین و سیاوش و حالا این برم ترکیه اونوقت همین نمیزاره
پدرم تک خنده کرد و گفت:
_ پسر تو تازه اومدی کجا بری؟
سهیل _ آها منم همینو میگم
چشمانم را از حرص بستم
_ خب برمیگردم دو سه روزه!
سهیل _ دو سه روز؟
بی توجه رو به پدرم گفتم:
_ دو سه روزه ..برم؟
پدرم با تردید جواب داد:
_ دو سه روزه برو اشکالی نداره
سهیل _ دروغ
جلوی دهانش را گرفتم و بردمش طرف راه پله
دستم را پس زد و رو به پدر گفت:
_ اگر گم شد اگر ناقص شد اگر مرد من هیچ مسئولیتی در قبال این ندارم
دستی به هوا بلند کردم و گفتم:
_ دروغ میگه
سمت راه پله هلش دادم و بزور به طبقه همکف رساندمش
اَه کشداری گفتم و سوئیچ را از جیبم درآوردم
_ وبال گردنت نمیشم من راه خودمو میرم توام راه خودتو
کلاه را از سرم درآورد و با کلاه خودش روی میز گذاشت
سهیل _ با بابا میام تو برو
_ سهیل!
از صدای بلندم تعجب کرد
تعدادی از کارگران مشغول به کار خیره نگاهم کردند
کتش را کشیدم سمت خودم و گفتم:
_ بشین انقدر با اعصاب من بازی نکن
دستم را محکم پس زد
چنگی به گردنش انداختم و از روی موتور پایین آمدم
لگدش قبل از اینکه بفهمم به شکمم کوبیده شد
خیلی محکم هم نزد!
مشت بالا آمده اش را گرفتم و پیچاندم
آنقدر مشت و لگدها درهم شد که همه سرمان ریختند تا جدایمان کنند
سرکاگر به پدرم بی سیم زد تا به طبقه پایین بیاید
دستی به لب خونی ام کشیدم
مشت محکمی زده بود!
صورت او از من آش و لاش تر بود چون صاف پیشانی اش به آجر خورد
دو کارگر دستانم را گرفتند و به سمت کانکس بردند
سهیل روی تخت دراز کشید و من روی صندلی نشستم
پدرم وارد کانکس شد و با نگاهی به وضعیتمان پشت میزش نشست
بابا _ با چی تشویقتون کنم آبروم رو بردین؟
سهیل منفجر شد:
_ عین سگ داره دروغ میگه من میخوام برم ماموریت دو سه روزم نیست
دستمال های خونی را بیشتر روی زخم لبم فشردم و لب زدم:
_ سگ دروغگو
بابا _ بسه!
هیچکدومتون نمیرین
سهیل _ به من چه ربطی داره؟
بابا _ ساکت!
نوچی کرد و دهانش را بست
بعد از تمام شدن ساعت کاری هردو سوار ماشین شدیم و یکی از کارگرا موتور تا خانه آورد
این از روز اول آزادی!
در خانه را باز کردم و کفش هایم را هرکدام به سمتی پرت کردم
بدون حتی سلامی به طبقه بالا رفتم
در اتاق را پشت سرم محکم کوبیدم و همانجا نشستم
حاضر بودم قسم بخورم سهیل را عوض کرده بودند
آن برادری که من می شناختم انقدر عوضی نبود!
تقه ای به در خورد
خیره به جلو گفتم:
_ دارم لباس عوض میکنم
صدای مادرم از پشت در آمد:
_ پشت در لباس عوض میکنن؟
شاید من میخواستم یک غلطی بکنم!
هوفی کشیدم و از پشت در بلند شدم
در را باز کردم اما خودم را نشان ندادم
_ بله؟
مامان _ ناهار حاضره
_ نمیخورم
لحظه سکوت شد و بعدش انگار مخاطبش من نبودم:
_ سهیل!
این چه قیافه ایه؟
در را هل داد و قدمی عقب رفتم
نگاهش پر از سوال بود
نیمنگاهی به جای خالی سهیل کرد و گفت:
_ شماها از کجا میاین؟
قبل از اینکه لب باز کنم پدرم سر رسید و جوابش را داد:
_ چیزی نیست بیا بریم
به محض خروجشان آرام در را بستم
لباس های خاکی ام را درآوردم و در سطل حموم انداختم
خون لبم را شستم و از حمام خارج شدم
این موضوع جز خودم به کسی ربطی نداشت!
من انتقام زندگی خودم را می گرفتم
پس لازم به اجازه از کسی نداشتم
دستمال را از روی لبم برداشتم و لباس تنم کردم
صدایی در اتاق پخش شد:
_ پسرخاله من دارم میرم
این صدای مظلوم متعلق به که بود؟
با شک لب زدم:
_ نرگس؟
نرگس _ دم درم
_ بیا تو خب
در را کامل باز کرد و وارد شد
با تعجب گفتم:
_ چه مظلوم شدی!
تکیه به دیوار راهرو داد و آرام گفت:
_ دیگه انقدر بپز بپز کردم حال ندارم
_ بپر بپر نه بپز بپز
خشمگین محکم چشم بست و لا اله الا االهی گفت
راه کج کرد تا برود
_ هوی وایستا کارت دارم
با قدم های تند آمد و روی تخت نشست:
_ هوی و مرگ بنال!
چهار انگشت به انگشت اشاره چسباندم و لب زدم:
_ آدم باش دو کلوم جدی میخوام بنالم
ویرایش شده که نرگس چرا کپی پارتت رو فرستادی؟!
نه وسط بلوار دوبار هست
درستش کردم
ممنان❤😎
تو پارت قبلی رمان کارت دارن
💋❤
همین کاوه ۵۰؟
باشه منتظرم
نه پارت قبلیه پرتوی چشمانت من نه یکی از بچه ها کارت داره
آهان. دیدم عزیزم جوابش رو هم دادم😍
عزیزم چرا پارت تکرار شده؟!
رفتارهای سهیل رو درک میکنم. به عنوان یه برادر بزرگتر نگران و حامی کاوهست. حیف که این پسره چموش قدر نمیدونه😑
نرگس جان ضربه به شکم یه بار تو این سایت توضیح داده بودم یکی از دردناکترین ضربههاست و باید توجه کنی که کسی که لگد یا مشت به شکمش میخوره از شدت درد زیاد خم میشه، به خودش میپیچه حالت تهوع
و… . دقت کن خواهری😍
بچهها رمان فجور رو حتماً بخونید من تازه شروع به خوندنش کردم و هم خیلی قشنگه و هم به رشد قلمتون کمک میکنه🙂
ع راس میگی خودم که میزارم درسته نمیدونم از کجا دوبار میشه😐😐😐
بی زحمت ویرایشش کن دست گلت درد نکنه😍❤
خب کاوه خودش بچه دعوایی بوده برای همین عادت داره و اینکه ضربه اونقدرام کاری نبود که حالش بد بشه
چشم حتما در پارتای بعدی😍
کجا هس رمانش؟
سرچ کنی میاد. تو تکرمانه☃️
ای کاوه ی شرو شیطون بیچاره سهیل من جاش بودم سکته رو زده رفت🤣🤣🤣و نوبت به مراجعه به بزرگ خونه ماشالله چه دروغ در دروغ شد 🤣🤣🤣🤣آی خاک عالم به سرتون خیر سرشون رفتن محل کار باباشون قشنگ آبروی باباشون شستن انداختن روبند خشک شه 😂😂😂😂چه روز اول آزادیی بودیعنی خود آزادی متور سواریشو کرد دعواشوکرد هیجانانتو وجوب به وجوبش انجام داد و…همه رو جبران کرد بچم 😁😁🤣🤣🤣ولی انصافا واقعا سهیل خیلی عوض شد نسبت به ۳ سال قبل البته حقش نگران دادشش مارمولکشه🥲😂اوه نرگسو و مظلومی دوضد محال معلومه زیادی بیگاری ازش کشیدن حاصلش این شد عاللللللللی بود نویسنده بانو بینظیر ومحشر احسنت 🥰🥰🥰😍🫡
یه آشی پختن با یه من دروغ😂😂😂
نتیجه اخلاقی:
با خواهر برادراتون به محل کار پدر نرید🤣🤣🤣
ینی قشنگ همه خودشو تو روز اول خرج کرد😂❤
نگرانه اگه کاوه بفهمه🥲
عههههههههه خیلیم مظلوممممم😌😌😌
ممنون عزیزدلمممم😍💕🫂
باورت میشه تمام مراحل سهیلو خودم رو خواهر برادرام طبیق میکنم اول خودم مانعشون میشم نشد میرم سراغ بابام نشد با کتک وهوار دست به کار میشم نشددرآخر قهر میکنم واگر نشد تسلیممممم 🫤😂😂😂😂😂من کاملا با اعلامیه نرفتن با خواهر برادر به محل کار پدر چون =با گیس وگیس کشی ودعوا وآبروریزی تجربشو کردم که میگم هاااااا 🤣🤣🤣
نه بابا خدای مظلومی فقط همونی نیست که زبونش دوبرابر قدش وشیطنتش زبانزد محلس🤪🤪🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
چه سلسله مراتبی دارین 🤣🤣🤣🤣🤣
جهت حفظ آبرو اگرم رفتین نسبت خویش را انکار کنید😂😂😂
نمیدونم فکنمیکنم اونمن باشم🤔
اوم نگم برات 😂😂😂
حتما اینکارو میکنیم 🤣🤣
خودخودشی 🤣🤣🤣🤣
بتول من رمان بذارم باید بخونیها گفته باشم😅🤣
خواهرمو برمیدارم میبرم واسه خودم 😌😌😌😌😌😌😌😌😌
عه پس بتول خواهرته دیگه؟ باشه منم ترجیح میدم اینجا رمان نذارم🤧🤒
پس وضو بگیر یه اشهد بخون دارم با تجهیزاتم میام🙂🪓💉
سهیل نگرانشه اونوخ کاوه با تخسی تمام سعی داره اینو نفهمه😂
اخ خدااا کاوه رو بدین دوتا ماچش کنم ک اینقدد بچم با ادبه دس رو بزرگترش بلند نمیکنه 😂
خسته نباشیی💙
نفهممممممم خالص🤌🏻😂
نامحرمی عه🤣🤣🤣
خودم بوسش کنم به نیابت از تو؟
دست بلند نمیکنه و دل و جیگرشو در میاره همین👌🏻🤣
ممنونم خوشگلم😁💕
رسیدی پارتو؟
اینقدر کاوه گفت سهیل اینجوری نبود اونجوری نبود که واقعا شک کردم نکنه قضیهای این وسط هست؟
وقتی بریم قسمت ترکیه تمام قضایا واسه ما و کاوه معلوم میشه😁
مشکل اینه سهیل میدونه و داره میگه اما بد میگه و اینکه کاوه نمیفهمه💔