نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۵۱

4.5
(25)

وسط بلوار لایی می کشیدم و سهیل را دقیقا به نقطه جوش می رساندم
تا جایی که می‌خواست خودش را پرت کند!

دم یک ساختمان نیمه کاره توقف کردم
پیاده شد و گفت:

_ مرده شور خودتو و رانندگیتو ببرن

_ خا حالا نمردی که پیرزن!

چشم درشت کرد و غرید:

_ یه چی بهت ميگما!

نگاهی به کارگر و برق کار کردم و پرسیدم:

_ چرا اومدیم اینجا؟

کلاه ایمنی برداشت و یکی سر خودش گذاشت و یکی روی سر من کوبید

سهیل _ بابا بالاس

دو سه نفری با سهیل سلام و احوال پرسی کردند و نیم‌نگاهی به من‌انداختند

از پله های سیمانی بالا رفتیم و سهیل جلو جلو میرفت

_ خب وایمیستادی بیاد خونه

به طبقه دوم رسیدیم و ایستاد
نفسی گرفت و گفت:

_ اگر گذاشت دنبالم ریسه بشی خودمو از همین طبقه پرت میکنم پایین اگر نه پارو بخیر شمارو به سلامت

_ ها؟

رفت ‌و صدایش را بلند کرد:

_ بابااااا

بازویش را کشیدم و گفتم:

_ کوفت!
از او سر منو کشوندی اینجا که جی بشه؟

سهیل _ می بینی

با صدای پدر بحث ناکام ماند

با چهره ای بشاش نزدیک شد و دست دور گردنم انداخت

سهیل با همان قیافه پوکرش لب زد:

_ این میخواد با من بیاد نمی برمش

انگشت اشاره اش را که سمتم دراز کرده بود پایین انداختم و زمزمه کردم:

_ دروغ نگو!

رو به پدرم ادامه دادم:

_ دو سه روز قراره با متین و سیاوش و حالا این برم ترکیه اونوقت همین نمیزاره

پدرم تک خنده کرد و گفت:

_ پسر تو تازه اومدی کجا بری؟

سهیل _ آها منم همینو میگم

چشمانم را از حرص بستم

_ خب برمیگردم دو سه روزه!

سهیل _ دو سه روز؟

بی توجه رو به پدرم گفتم:

_ دو سه روزه ..برم؟

پدرم با تردید جواب داد:

_ دو سه روزه برو اشکالی نداره

سهیل _ دروغ

جلوی دهانش را گرفتم و بردمش طرف راه پله

دستم را پس زد و رو به پدر گفت:

_ اگر گم شد اگر ناقص شد اگر مرد من هیچ مسئولیتی در قبال این ندارم

دستی به هوا بلند کردم و گفتم:

_ دروغ میگه

سمت راه پله هلش دادم و بزور به طبقه همکف رساندمش

اَه کشداری گفتم و سوئیچ را از جیبم درآوردم

_ وبال گردنت نمیشم من راه خودمو میرم توام راه خودتو

کلاه را از سرم درآورد و با کلاه خودش روی میز گذاشت

سهیل _ با بابا میام تو برو

_ سهیل!

از صدای بلندم تعجب کرد
تعدادی از کارگران مشغول به کار خیره نگاهم کردند

کتش را کشیدم سمت خودم و گفتم:

_ بشین انقدر با اعصاب من بازی نکن

دستم را محکم پس زد
چنگی به گردنش انداختم و از روی موتور پایین آمدم
لگدش قبل از اینکه بفهمم به شکمم کوبیده شد
مشت بالا آمده را گرفتم و پیچاندم

آنقدر مشت و لگدها درهم شد که همه سرمان ریختند تا جدایمان کنند

سرکاگر به پدرم بی سیم زد تا به طبقه پایین بیاید

دستی به لب خونی ام کشیدم
مشت محکمی زده بود!

صورت او از من آش و لاش تر بود چون صاف پیشانی اش به آجر خورد

دو کارگر دستانم را گرفتند و به سمت کانکس بردند

سهیل روی تخت دراز کشید و من روی صندلی نشستم

پدرم وارد کانکس شد و با نگاهی به وضعیتمان پشت میزش نشست

بابا _ با چی تشویقتون کنم آبروم رو بردین!

سهیل منفجر شد:

_ عین سگ داره دروغ میگه من میخوام برم ماموریت دو سه روزم نیست اینم نمی‌برم

دستمال های خونی را بیشتر روی زخم لبم فشردم و لب زدم:

_ سگ دروغگو

بابا _ بسه!
هیچکدومتون نمیرین

سهیل _ به من چه ربطی داره؟

بابا _ ساکت!

نوچی کرد و دهانش را بست

بعد از تمام شدن ساعت کاری هردو سوار ماشین شدیم و یکی از کارگرا موتور تا خانه آورد

این از روز اول آزادی!

در خانه را باز کردم و کفش هایم را هرکدام به سمتی پرت کردم
بدون حتی سلامی به طبقه بالا رفتم
در اتاق را پشت سرم محکم کوبیدم و همانجا نشستم
نگاهش طوری نبود!
خب معلوم بود من پسر جدیدش بودم چرا باید از من دفاع می کرد؟
سهیل بیشتر دوست داشت که داشت
بدرک!

بدون حتی سلامی به طبقه بالا رفتم
در اتاق را پشت سرم محکم کوبیدم و همانجا نشستم

حاضر بودم قسم بخورم سهیل را عوض کرده بودند
آن برادری که من می شناختم انقدر عوضی نبود!

تقه ای به در خورد
خیره به جلو گفتم:

_ دارم لباس عوض میکنم

صدای مادرم از پشت در آمد:

_ پشت در لباس عوض میکنن؟

شاید من میخواستم یک غلطی بکنم!
هوفی کشیدم و از پشت در بلند شدم
در را باز کردم اما خودم را نشان ندادم

_ بله؟

مامان _ ناهار حاضره

_ نمیخورم

لحظه سکوت شد و بعدش انگار مخاطبش من نبودم:

_ سهیل!
این چه قیافه ایه؟

در را هل داد و قدمی عقب رفتم

نگاهش پر از سوال بود
نیم‌نگاهی به جای خالی سهیل کرد و گفت:

_ شماها از کجا میاین؟

قبل از اینکه لب باز کنم پدرم سر رسید و جوابش را داد:

_ چیزی نیست بیا بریم

به محض خروجشان آرام در را بستم
لباس های خاکی ام را درآوردم و در سطل حموم انداختم

خون لبم را شستم و از حمام خارج شدم

این موضوع جز خودم به کسی ربطی نداشت!
من انتقام زندگی خودم را می گرفتم
پس لازم به اجازه از کسی نداشتم

دستمال را از روی لبم برداشتم و لباس تنم کردم

صدایی در اتاق پخش شد:

_ پسرخاله من دارم میرم

این صدای مظلوم متعلق به که بود؟

با شک لب زدم:

_ نرگس؟

نرگس _ دم درم

_ بیا تو خب

در را کامل باز کرد و وارد شد

با تعجب گفتم:

_ مظلوم شدی!

تکیه به دیوار راهرو داد و آرام گفت:

_ دیگه انقدر بپز بپز کردم حال ندارم

_ بپر بپر نه بپز بپز

خشمگین محکم بست و لا اله الا االهی گفت و راه کج کرد تا برود

_ هوی وایستا کارت دارم

با قدم های تند آمد و روی تخت نشست:

_ هوی و مرگ بنال!

چهار انگشتم را به انگشت شست چسباندم و گفتم:

_ آدم باش دو کلوم جدی میخوام بنالم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

ویرایش شده که نرگس چرا کپی پارتت رو فرستادی؟!

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

درستش کردم

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

💋❤
همین کاوه ۵۰؟
باشه منتظرم

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

آهان. دیدم عزیزم جوابش رو هم دادم😍

لیلا ✍️
9 ماه قبل

عزیزم چرا پارت تکرار شده؟!
رفتارهای سهیل رو درک می‌کنم‌‌‌. به عنوان یه برادر بزرگتر نگران و حامی کاوه‌ست. حیف که این پسره چموش قدر نمی‌دونه😑
نرگس جان ضربه به شکم یه بار تو این سایت توضیح داده بودم یکی از دردناک‌ترین ضربه‌هاست و باید توجه کنی که کسی که لگد یا مشت به شکمش می‌خوره از شدت درد زیاد خم میشه، به خودش می‌پیچه حالت تهوع
و‌… . دقت کن خواهری😍

بچه‌ها رمان فجور رو حتماً بخونید من تازه شروع به خوندنش کردم و هم خیلی قشنگه و هم به رشد قلمتون کمک می‌کنه🙂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

سرچ کنی میاد. تو تک‌رمانه☃️

Batool
Batool
9 ماه قبل

ای کاوه ی شرو شیطون بیچاره سهیل من جاش بودم سکته رو زده رفت🤣🤣🤣و نوبت به مراجعه به بزرگ خونه ماشالله چه دروغ در دروغ شد 🤣🤣🤣🤣آی خاک عالم به سرتون خیر سرشون رفتن محل کار باباشون قشنگ آبروی باباشون شستن انداختن روبند خشک شه 😂😂😂😂چه روز اول آزادیی بودیعنی خود آزادی متور سواریشو کرد دعواشوکرد هیجانانتو وجوب به وجوبش انجام داد و…همه رو جبران کرد بچم 😁😁🤣🤣🤣ولی انصافا واقعا سهیل خیلی عوض شد نسبت به ۳ سال قبل البته حقش نگران دادشش مارمولکشه🥲😂اوه نرگسو و مظلومی دوضد محال معلومه زیادی بیگاری ازش کشیدن حاصلش این شد عاللللللللی بود نویسنده بانو بی‌نظیر ومحشر احسنت 🥰🥰🥰😍🫡

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

باورت میشه تمام مراحل سهیلو خودم رو خواهر برادرام طبیق میکنم اول خودم مانعشون میشم نشد میرم سراغ بابام نشد با کتک وهوار دست به کار میشم نشددرآخر قهر میکنم واگر نشد تسلیممممم 🫤😂😂😂😂😂من کاملا با اعلامیه نرفتن با خواهر برادر به محل کار پدر چون =با گیس وگیس کشی ودعوا وآبروریزی تجربشو کردم که میگم هاااااا 🤣🤣🤣
نه بابا خدای مظلومی فقط همونی نیست که زبونش دوبرابر قدش وشیطنتش زبانزد محلس🤪🤪🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

اوم نگم برات 😂😂😂
حتما اینکارو می‌کنیم 🤣🤣
خودخودشی 🤣🤣🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Batool
9 ماه قبل

بتول من رمان بذارم باید بخونی‌ها گفته باشم😅🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

عه پس بتول خواهرته دیگه؟ باشه منم ترجیح میدم اینجا رمان نذارم🤧🤒

𝐸 𝒹𝒶
9 ماه قبل

سهیل نگرانشه اونوخ کاوه با تخسی تمام سعی داره اینو نفهمه😂
اخ خدااا کاوه رو بدین دوتا ماچش کنم ک اینقدد بچم با ادبه دس رو بزرگترش بلند نمیکنه 😂
خسته نباشیی💙

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
آلباتروس
9 ماه قبل

اینقدر کاوه گفت سهیل اینجوری نبود اونجوری نبود که واقعا شک کردم نکنه قضیه‌ای این وسط هست؟

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x