رمان کاوه پارت ۵۳
چمدانم را دم در اتاق گذاشتم و نگاهی به دورتادور اتاق انداختم
چیزی جا نمانده بود
در اتاق را باز کردم و دسته چمدان را گرفتم
نگاهی به سوئیچ در دستم انداختم و بعد در اتاق بسته پدر و مادرم
زمزمه کردم:
_ شرمنده راه بهتری به ذهنم نرسید
چمدان را بلند کردم تا صدای چرخ هایش کسی را بیدار نکند
آرام از پله ها پایین آمدم
دیشب گفتم که زمان حرکتم به شمال معلوم نیست برای همین سوئیچ را دادند
اما ماشین که به درد من نمی خورد!
صدای زنگ موبایلم بلند شد چمدان را روی زمین گذاشتم و جواب دادم:
_ اومدم
قطع کردم و داخل جیبم گذاشتم
در را آهسته باز کردم و خارج شدم
نفسم آزاد شد!
فقط یک مرحله دیگر مانده بود
در حیاط!
آنقدر استرس گرفته بودم که چندبار نزدیک بود از پله ها به پایین پرت شوم
چمدان را با هر قدم باید با خودم بلند می کردم
در حیاط را باز کردم و چمدان سنگین را روی زمین گذاشتم
فقط دستم روی شانه پر دردم گذاشتم
شانه ام شکست!
متین به طرفم دوید و دسته چمدان را گرفت
او جلو میرفت و من پشت سرش
خطاب به او که درگیر موبایلش بود پرسیدم:
_ اومدن؟
متین _ سعید گفت طول میکشه آزاد بشن خودش میارتشون
با تعجب گفتم:
_ پس ما بریم چه غلطی کنیم؟
چمدان را داخل صندوق تاکسی گذاشت و جواب داد:
_ ما باید بریم اتاق بگیریم یه چند جا سعید گفته که امنیت بالایی داره
در عقب را باز کردم و هردو عقب نشستیم
ماشین حرکت کرد و لحظه ای دلم فشرده شد
کاش لااقل پارسا را می دیدم
شاید هیچ وقت بر نمی گشتم!
به متین که هنوز درگیر چت کردن بود نگاه کردم
_ با کی چت میکنی؟
نالید:
_ بابا این مهدی کچلم کرد قرص خواب آور بهش دادم هنوز بیداره
_ قرص دادی که چی بشه؟
متین _ که اون چاله های واموندشو ببنده بخوابه من راحت بیام بیرون
لبخند دندان نمایی از حرص خوردنش زدم و به خیابان خلوت خیره شدم
با دیدن دخترچادری که داشت از خیابان رد میشد یاد نرگس افتادم
به زور راضی اش کردم که همراهم نیاید!
در آخر با گذاشتن ایرپاد تک مشکی ای در گوشم از افتخار حضورش در ترکیه بی بهره ماندم
نگاهم از خیابان به سمت ساعتم سوق داده شد
سردار داده بود!
داخلش ردیاب و شنود و دوربین کار گذاشته شده بودند
کنارش دایره کوچک نقره رنگی بود که میشد فعال و غیر فعالش کرد
قابلیت دیگری هم که داشت تماس گرفتن بود
ساخته عموی نخبه ام بود و متین هم داشت
با دیدن نگاه خیره به ساعت گفت:
_ یه وقت رفتی سرویسی جایی فعالش نکنیا شرف و عزت داداشت به باد میره!
تند نگاهش کردم و غریدم:
_ متین!
از خنده لب گزید و سر در گوشی فرو برد
من با این آبرو بر کجا می رفتم؟
چیزی نگذشت که به فرودگاه رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و با دادن کرایه به راننده در را بستم
متین چمدان هارا از صندوق درآورد و هر دو را خودش به سمت ورودی فرودگاه برد
تازه روی صندلی نشستیم که سردار از رو به رو نزدیک شد
بلند شدیم
سردار سلامی کرد و با دادن کاغذی گفت:
_ آدرس هتلو نوشتم اتاقتون از قبل رزرو شده به محض رسیدن یکی میاد دنبالتون اسمشم فربد مستوفی
متوجه شدین؟
سری تکان دادم و سردار ادامه داد:
_ هرکاری خواستید بکنید با مدارک جدیدتون انجام بدید اتاق ها هم با همین مدارک رزرو شده
یادتون باشه حتما از مستوفی بگیرین
دو گوشی کوچک از جیبش درآورد و یکی به من داد یکی به متین
سردار _ با همینا زنگ میزنین به ما حواستون جمع باشه
با خواندن شماره پرواز خداحافظی سرسری کردیم و لحظه آخر سردار به ساعتش اشاره کرد
دکمه فعال ساعت را زدم و دستی برایش تکان دادم
بعد عبور از گیت بازرسی و پیدا کردن شماره صندلی در هواپیما بلاخره نشستیم
من در کنار پیرمردی کراوات بسته و با کله ای تاس افتادم
و متین صندلی جلویم در کنار پسربچه ای حدودا دوازده ساله افتاد
هوا کم کم داشت روشن میشد
تا الان حتما متوجه نبودم شده اند
بعد از حرف های خلبان و مهمانداران هواپیما بلاخره حرکت کرد
شاید اولین بار بود در عمرم سوار هواپیما میشدم!
هر زمان دیگر بود قطعا با شوق از بالا با خانه های ریز شده نگاه می کردم اما این دفعه فرق داشت
تمام فکرم درگیر انتقام از یزیدی شده بود که به راحتی داشت پول پارو می کرد
کسی که قاتل زندگی من شد
همه شان در این سوختن بیست و اندی ساله شریک بودند
از کوروش و شیخ و هاکانی که اعدام شدند تا هامونی که با تجدید نظر دادگاه به حبس ابد محکوم شد
هامون هر چقدر بیشتر برایم گره های زندگی را باز می کرد و به نحوی محبت می کرد اما از منفور بودنش چیزی کم نمیشد!
متین دستش را عقب آورد و جلوی صورتم تکان داد
به دستش زدم
_ چی میگی؟
گوشی اش را داد و نگاهی به صفحه انداختم
دخترخاله داشتن هم نعمتی بود!
_ نری نقشه کش!
پچ زد:
_ رسیدین؟
مثل خودش پچ زدم:
_ نه تو راهیم
نرگس _ از سیاوش پرسیدم ینی از زیر زبونش کشیدم رفتن خونه یکی به اسم فربد
کوتاه جواب دادم:
_ باشه
بعد از مکثی طولانی صدایش آمد:
_ باشه زهرمار من اینهمه زیر زبون اون گوریلو کشیدم که بگی باشه!
باشه و مرگ گوشیو بده اون قوزمیت دیگه
دهن کجی کردم
_ چه قیافه ام می گیره ایرپادو در میارما!
نرگس _ جونتو دوس داری در نمیاری برو دیگه خیلی مزاحمم شدی
مهماندار اشاره ای کرد تا تلفن را قطع کنم
_ خداحافظ
گوشی را به متین دادم و با تکیه دادن سرم به پشتی صندلی تا خود ترکیه خوابیدم
سه ساعت بعد…
روی صندلی های فرودگاه آتاتورک نشسته بودم و چانه ام را روی دسته چمدان گذاشته بودم
متین به این طرف و آن طرف می رفت و چمدانش را هم کنار من گذاشته بود
همانطور خیره به مردم بودم که دستی به شانه ام خورد
برگشتم و با مردی چشم سبز و ریش و موهای بور و صورتی سفید رو به رو شدم
عجب شیربرنجی بود!
خواستم بگویم فرمایش اما در کمال متانت پرسیدم:
_ امرتون؟
به ترکی چیزهایی گفت و در آن بین فقط اسم فربد را فهمیدم
با کشیدن نفس آسوده ای زمزمه کردم:
_ حاجی فارسی زر بزن نفسمو گرفتی!
اسم متین را داد زدم و سر و کله اش پیدا شد
از فرودگاه که خارج شدیم با دیدن ماشینش فک هردویمان به زمین چسبید
مقامات را هم با چنین ماشینی حمل نمی کردند!
فربد در عقب را باز کرد و منتظر ماند تا بنشینیم
هوای ترکیه برخلاف چیزی که انتظار داشتم گرم بود
داخل ماشین که نشستم انگار روی ابر نشستم!
با گذاشتن چمدان ها در عقب ماشین پشت فرمون نشست
ویرایش این اثر هیچ ربطی به بد یا خوب بودن کار نویسنده نیست. بدون هیچ برداشتی قراره با یه رمان کار کنیم و چند تا نکته ریز از توش در بیاریم.
چمدانم را دم در اتاق گذاشتم و نگاهی به دورتادور اتاق انداختم.
《 اینجا باید نشون داده بشه که آیا کاوه وارد اتاق شده یا رفته بیرون با توجه به ادامه جمله》
چیزی جا نمانده بود.
در اتاق را باز کردم و دسته چمدان را گرفتم
نگاهی به سوئیچ در دستم انداختم و بعد در اتاق بسته پدر و مادرم
زمزمه کردم:
《 پوفی کشیدم و زیرِ لب با خودم زمزمه کردم》
– شرمنده راه بهتری به ذهنم نرسید.
نرگس چند بار شده که گفتم باید خطتیره کوچیک بذاری؟🤔😞 حتماً پایان دیالوگ باید علائم نگارشی گذاشته بشه. شامل علامت سوال، تعجب، نقطه.
چمدان را بلند کردم تا صدای چرخ هایش کسی را بیدار نکند. آرام از پلهها پایین آمدم
دیشب گفتم که زمان حرکتم به شمال معلوم نیست برای همین سوئیچ را دادند
اما ماشین که به درد من نمی خورد!
واژههای جمعی که ها دارند نیمفاصله داره✅
صدای زنگ موبایلم بلند شد چمدان را روی زمین گذاشتم و جواب دادم.
موبایل در جیبم لرزید. روی پله مکث کردم و غرغرکنان گوشی را بیرون کشیدم. مهلت ندادم چیزی بگوید و سریع گفتم:✅
– اومدم بابا.
قطع کردم و داخل جیبم گذاشتم
در را آهسته باز کردم و خارج شدم
نیاز نیست تمامی جزئیات وارد بشه✅
تَق! بدون فوتِ وقت تماس را قطع کردم و بدون اینکه صدایی از خودم ایجاد کنم پا از خانه بیرون گذاشتم.
هوای آزاد که به بینیام خورد نفس نصفه نیمهای کشیدم. فقط یک مرحله دیگر مانده بود و آن هم خروج از حیاط.
آنقدر استرس گرفته بودم که چندبار نزدیک بود از پلهها به پایین پرت شوم.
چمدان را به سختی تا جلوی در کشیدم. متین که منتظر تکیه به اتومبیل داده بود با دیدنم عجولانه به طرفم پا تند کرد.
– چقدر دیر کردی بابا!
خط تیره خط تیره اس دیگه کوچیک بزرگش مگه فرق داره؟🥲
علائم نگارشی میزارم فقط مثه ، یا . خیلیییییییییی کم استفاده میکنم یا اصن استفاده نمیکنم پارتای بعدی باید خودمو عادت بدم😂
آره خواهرم فرق داره من خودمم استفاده کردم اما اشتباهست. مخصوصاً بخوای چاپ کنی مجبوری از اول ویرایش بزنی🙇♀️
بابا چاپ هزینه داره هیچکی گرون نمیگیره پول بده رمان من چاپ بشه🥲
خودت رو دست کم نگیر🗡⚔️ خودت رو با قبلت مقایسه کن. هیچکس از اول که همه چیز تموم نیست با همین تلاشها بهترین میشی😍
شما تا حالا کتاب چاپی داشتید؟🤔
نه متاسفانه هنوز نشده اما دارم تموم تلاشم رو میکنم. سایت تک رمان یکی از جاهاییه که کمتر از بقیه جاها هزینه داره حالا تو فکرشم که بعد اتمام پارتگذاری رمانم اونجا میتونم با توجه به پولش رمانم رو چاپ کنم یا نه. ببینم خدا چی میخواد.
قلم تو هم خیلی خوبه عزیزم استعدادت غیرقابل انکاره
آها چون قلمتون واقعا گیرا و زیباست،من رمان سقوط شما رو دنبال کردم و متوجه شدم خوانندگان زیادی داره رماناتون و گفتم حتما با توجه به این همه استعداد کتاب چاپی هم دارید!❤️
مرسی عزیزم از لطفت شما واقعا فوق العاده هستید. من از شما انرژی مثبت دریافت میکنم❤️
مرسی قشنگم نظر لطفته😍 باعث افتخار بندهست🤗☺
داری رمان میذاری دوباره؟؟🥲
سلام ستایشِ قشنگم خوبی؟🤒🤕
فعلاً تایپ رمانم تموم نشده، حدوداً ۳۱ یا ۳۲ پارت نوشتمش. تا کامل شه طول میکشه دیگه مثل سابق دست به قلم نمیشیم😂 اما اسمش رو گذاشتم عداوت چرکین😊 قول میدم ازش خوشتون بیاد.
توی تک رمان و رمانبوک هم میذارم😍 دوست داشتی یه سر اونجا بزن.
حالا چه خبر چیکارا میکنی؟ عید داره میاد و خونهتکونی😂
تعطیلات عید میرم سر وقتش😁
وااایییی اصلا راجب خونه با من حرف نزن😮💨😱
پدرم در اومده🤦🏻♀️🤦🏻♀️
منظورم این بود تو تک رمان و اینا رمان قدیمیم رو میذارم البته با ورژن ویراستاری شده😂 عداوت چرکین رو تا تموم نشه هیچ جا نمیذارم
لیلا معلم شدی😂😂😂
دلم برات تنگ شده بشدت🫠
میدونم خیلی بی معرفتم ولی ببخشید🤕
منم همینطور😍 به هر حال زندگی و هزار درگیری می.دونم نمیشه زودبهزود حال همدیگه رو پرسید🙂🤗
والا اون چیزهایی که خودم یاد گرفتم رو دوست دارم در اختیار دوستان قرار بدم. نرگسجان هم خودش مشتاقه اشکالات کار رو بهش بگم😄
میدونی لیلا شاید بی معرفتیه ولی هر وقت هر جا یه چیزی از دور وریام میبینم که دلگیر میشم از دستشون یاد تو و خوبیات و مهربونی همشیگیت می افتم
😍😍😍
خوشحالم ک حتی شده از دور تو رو به عنوان دوستم دارم❤️😍
الهی این چیزها برای همه اتفاق میافته، خودت رو درگیرش نکن، من از خودت خوبی دیدم و دوست دارم برای همین دلیلی نمیبینم رفتار بدی از خودم نشون بدم😍 حالا دوستِ خوب و قدیمی گهگاهی بیا توی سایت، بعد عید سرِ آدم بیشتر خلوت میشه مگه نه؟😅
بقیهاش باشه واسه بعد❤
خطاب به او که درگیر موبایلش بود پرسیدم:
_ اومدن؟
متین: سعید گفت طول میکشه آزاد بشن خودش میارتشون
اسم شخصیت قبل دیالوگ بیاد کنارش فقط دو نقطه قرار میگیره😊
با تعجب گفتم:
✅توصیفاتت خیلی خیلی بهتر از گذشته شده عزیزم اما جای پیشرفت بیش از این هم داره. خودت رو جای شخصیت تصور کن مثلاً اینجا نگو با تعجب گفتم. وقتی خودت تعجب میکنی اینجوری میگی؟ نه. به جاش بگو تعجب کردم. ببین چقدر با هم فرق دارند💜
_ پس ما بریم چه غلطی کنیم؟
چمدان را داخل صندوق تاکسی گذاشت و جواب داد:
_ ما باید بریم اتاق بگیریم یه چند جا سعید گفته که امنیت بالایی داره
اینجا خیلی قوی و خوب کار کردی✔️✨💃🏽
در عقب را باز کردم و هردو عقب نشستیم
دو تا عقب توی یک جمله! چیکار باید کرد که هم مفهوم جمله به مخاطب برسه و هم بهتر بنویسیم که کلمات تکراری توش استفاده نشه؟
اینجوری:
هر دو عقب نشستیم. دیگه نیاز نیست همه رو خواننده بفهمه.
ماشین حرکت کرد و لحظه ای دلم فشرده شد.
اینجا باید از راننده یه تصویری به مخاطب بدی.
حالا یا مسنه یا جوون. میتونی بگی راننده که مرد میانسالی بود از پشت عینک چشمانش مشخص نبود. در سکوت شروع به رانندگی کرد.
کمی که دور شدیم به فکر فرو رفتم. کاش لااقل پارسا را می دیدم. شاید هیچ وقت برنمیگشتم! سعی کردم این افکار سمی را از ذهنم خارج کنم. نگاهم روی متین چرخید؛ غرقِ گوشیاش بود.
_ با کی چت میکنی؟
برای لحظهای چشم از صفحه موبایلش گرفت و دوباره به حالت قبل برگشت.
_ بابا این مهدی کچلم کرد قرص خواب آور بهش دادم هنوز بیداره
ابرویم بالا پرید. خودم را کمی جلو کشیدم.
_ قرص دادی که چی بشه؟
متین: _که اون چاله های واموندشو ببنده بخوابه من راحت بیام بیرون
لبخند دندان نمایی از حرص خوردنش زدم و به خیابان خلوت خیره شدم
با دیدن دخترچادری که داشت از خیابان رد میشد یاد نرگس افتادم
به زور راضی اش کردم که همراهم نیاید!
در آخر با گذاشتن ایرپاد تک مشکی ای در گوشم از افتخار حضورش در ترکیه بی بهره ماندم👏👏👏👌👌
نگاهم از خیابان به سمت ساعتی که سردار داده بود سوق داده شد
داخلش ردیاب و شنود و دوربین کار گذاشته شده بودند
کنارش دایره کوچک نقره رنگی بود که میشد فعال و غیر فعالش کرد
قابلیت دیگری هم که داشت تماس گرفتن بود
ساخته عموی نخبه ام بود و متین هم داشت
پسوند ام، ای، ها، نیمفاصله
پیشوند. آن، می، بی، نیمفاصله.
با دیدن نگاه خیره به ساعت گفت:
اینجا میتونستی بگی: صدای متین رشته افکارم را پاره کرد.
_ یه وقت رفتی سرویسی جایی فعالش نکنیا شرف و عزت داداشت به باد میره!
تند نگاهش کردم و غریدم:
چپچپ نگاهش کردم.
_ متین!
از خنده لب گزید و سر در گوشی فرو برد
من با این آبرو بر کجا می رفتم؟
😂😂 واقعاً حق داره بمیرم واسه کاوه همیک اول سفر از دست این بشر خودکشی میکنه.
چیزی نگذشت که به فرودگاه رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و با دادن کرایه به راننده در را بستم. متین چمدان هارا از صندوق درآورد و هر دو را خودش به سمت ورودی فرودگاه برد
تازه روی صندلی نشستیم که سردار از رو به رو نزدیک شد
کلماتی که مابینشون به میاد نیمفاصله داره.
به احترامش بلند شدیم و سلام دادیم که با خوشرویی جواب داد. کاغذ تا شدهای از جیبِ کتش بیرون کشید و به سمتم گرفت.
_ آدرس هتلو نوشتم اتاقتون از قبل رزرو شده به محض رسیدن یکی میاد دنبالتون اسمشم فربد مستوفی متوجه شدین؟
برگه را از دستش گرفتم و سر تکان دادم که اضافه کرد:
_ هرکاری خواستید بکنید با مدارک جدیدتون انجام بدید اتاق ها هم با همین مدارک رزرو شده. یادتون باشه حتما از مستوفی بگیرین
کلمات تنوین دار مثل: حتماً، مثلاً، قطعاً باید علامت ً گذاشته شه.
به دنبال حرفش دو گوشی معمولی از جیبش درآورد و به دستمان داد.
سردار _ با همینا زنگ میزنین به ما حواستون جمع باشه
با خواندن شماره پرواز خداحافظی سرسری کردیم و لحظه آخر سردار به ساعتش اشاره کرد
دکمه فعال ساعت را زدم و دستی برایش تکان دادم
بعد عبور از گیت بازرسی و پیدا کردن شماره صندلی در هواپیما بلاخره نشستیم
من در کنار پیرمردی کراوات بسته و با کله ای تاس افتادم
و متین صندلی جلویم در کنار پسربچه ای حدودا دوازده ساله افتاد
هوا کم کم داشت روشن میشد
تا الان حتما متوجه نبودم شده اند
مرسی از توجهت😍💕
در مورد این رمانت
نظرم این است که اونجا ( در ترکیه )یکی عاشق کاوه میشه بعد نرگس کاوه رو دوست داره گیس و گیس کشی میشه
بعد این دو کفتر عاشق مدتی جدایی میکشند.
و بعد در اخر راهی خانه بختشان میشوند 😁🥰🥰
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
من هی دارم از خودم حسن نیت به خرج میدم پسر مردمو اغفال نکنم شماها نمیزارین😂😂😂
کاوه فعلا درگیره عاشقی ماشقی تو جلد بعدی ان شاءالله
😂😂
خوب سلام سلام سلام ببخشید بابت تاخیرم 🥰
پس آقا رفتن ترکیه وای چقدر قشنگ ترسیم کرده بودی خودمممم استرس گرفتم تا اینا رسیدن ترکیه آخخخخ چرا این همه ترسو واسترس دارم آخخخخجون کیانا دارن آزادمیشن ولی نری نعشکش چرا همراهشون نرفتی من خییییلی خوشحال بودم بری باشون پوستشونو بکنی 🤧☹️اوه چه ساعتای خفنی منم یکی میخوام بی صبرانه منتظرم ببینم چه ها شد خیلی شور واشتیاق دارم خیلی خسته نباشششی نری جون 🥰🥰🥰🥰🥰
سلام سلام بچه ها بگین چطوره حال شما؟😂
یجور ترسیم کردم همه باهم یه دور بریم ترکیه🤣
کیانا کیییییییههههههه؟؟؟؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
یه ساعته فک کردم من کیانا ندارم بعد تااازه فهمیدم 🤔🤣
هعییییی نری نقشه کشو نبردن(من یه چی گفتم حالا سوژش کردین🤣)
ساعت ها زاده ذهن نویسند می باشد😍😂
ممنون که خوندی خوشگلممم😍🥰
پارت جدید نداریم نرگسی؟🤔
مائده کجایی؟ چرا رمانت رو نمیذاری؟
فرستادم تائید نشده هنوز 🥲
اتفاقا دیروز یادش فتادم ولی نمیدونم ماز کجا خبرشو بگیرم بجه ها آیدی بدین غیب میشین خبر بگیرم ازتون