نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۶۶

4.4
(18)

چمدانم را داخل صندوق هل دادم و چمدان سعید هم رویش گذاشتم.

متین کوله اش را دستم می دهد و زمزمه می کند:

– پشت سرته!

– حواسم هست

سگ زرد را می شناختم.
ویکرام، یکی از اعضای آن گروه آدم خوار!

ماشینش را کنارم توقف می کند و شیشه را پایین می کشد.

می پرسد:

– ببخشید این آدرس کجاست؟

دست بردم تا کاغذ را بگیرم که دستم را کشید و اسپری اش را در صورتم خالی کرد.

آخرین تصاویر را ، تار با چشمانم ثبت کردم.

فریاد های متین را نشنیدم…

****

ویکرام با پیامی به الکس خبر می دهد که هر دو سوژه را در دست دارد.

سعید و کیانوش از دور ماشین را زیر نظر دارند و هامون و کیارش هم از خانه با ردیاب ها کنترل می کنند.

هامون با قطع شدن ردیابش می گوید:

– ساعتو از دستش درآوردن

امید هردویشان به ردیاب ریز چسبیده به دکمه لباس کاوه و متین است.

کیارش با دقت به صفحه لپ تاپ زمزمه می کند:

– اتفاقی نمی افته

نقشه شش نفره شان بدون هماهنگی با سیاوش و سردار بود.
فقط امیدشان به خدا بود تا اتفاقی برای کاوه و متین نیافتد.

هرچند اگر اتفاقی برای این دو می افتاد، مهدی و سهیل هر چهار نفرشان را از تیغ مرگ رد می کردند.

هامون در جواب پوفی می کشد و سری به دو طرف تکان می دهد.

****

سعید با چشمانی مثل عقاب ماشین را زیر نظر دارد.
حتی لحظه ای چشم بر نمی دارند تا مبادا گمشان کنند.

کیانوش گفت:

– فک کنم از شهر خارج بشن

سعید- موقعیت رو برای سیاوش بفرست
بنظرم داریم نزدیک میشیم چون سرعتشون داره کم میشه

ماشین های گروه الکس که پراکنده اند، کنار هم وارد جاده خاکی می شوند.

سعید چراغ خاموش، پی ماشین ها می رود.
آخرین این ماجراجویی باید همینجا تمام می‌شد.

دم ساختمانی متروکه و تا حدودی فروریخته نگه می دارند.

لوکیشن منطقه سریع برای سیاوش ارسال می شود.

سعید با ویس خطاب به سیاوش می گوید:

– به همین آدرسی که فرستادم بیا یه جاده خاکیه که ساختمون متروکه توشه هفت نفرن گروه شاهد سه اگر هستن بیارشون

از ماشین پیاده می شوند و سروصدای صندوق عقب توجهشان را جلب می کند.

کیانوش در را باز کرد که نرگس نفس زنان گفت:

– کدوم اَبل… کی داشت رانندگی می کرد انقدر افتضاح؟

هر دو با حیرت خیره نرگس می شوند.
همین را کم داشتند!

سعید با غصه می پرسد:

– تو اینجا چیکار می کنی؟

نرگس – به این سوالت بعدا جواب میدم اینارو بگیر

اسلحه ها را خارج می کند و هر دو به سمت بوته های علف بلند می روند.

****

عصبانی از بیمارستان خارج می شود و همراه گروه شاهد سه به سمت لوکیشن سعید حرکت می کنند.

این احمق هارا کی اجازه داده بود به ترکیه بیایند؟

اخم های درهم کشیده اش به هیچ عنوان از هم باز نمیشد.

محمد با تردید می پرسد:

– آدرسو میشه یه بار دیگه بخونین؟

صفحه را جلوی محمد می گذارد و همچنان با اخم خیره به رو به رو می شود.

محمد- درسته؟

– آره

محمد- ولی این

– محمد!

تشرش به خوبی توانست دهان محمد را ببندد.

چراغ خاموش وارد جاده خاکی می شوند، در این دو ساعت دل و روده شان درهم پیچید.

ماشین خالی سعید، گواه حضورشان در ساختمان را می داد.

سیاوش شاهد سه را به دو گروه تقسیم می کند و یک گروه ساختمان را پوشش می دهند و گروهی همراه سیاوش قصد ورود می کنند.

****

نرگس، با تک تیر به دستور سعید مخفیانه خود را به طبقه دوم می رساند.
بخاطر قد کوتاه و جسم ریزه اش دیده نمیشد.

اسلحه اندازه خودش بود!

پشت آجر پاره ها در اتاق کوچکی کمین می کند.
برادرش را که قصد داخل شدن دارد، می بیند.

نشانه را از دوربین روی ویکرام تنظیم می کند.

الکس خنده کنان رو به کاوه می گوید:

– حرف نمیزنی نه؟

لگد محکم تری به پهلوی متین می کوبد و داد می زند:

– بگو چیا از من میدونن؟

می ترسید این عذاب ها، کاوه را وادار به اعتراف کند!

آماده باش، بسم اللهی زیر لب زمزمه می کند.

با صدای ضعیف ساعت در دستش، ماشه را می کشد.

گروه الکس، به سر تیر خورده ویکرام با حیرت نگاه می کنند.

سعید و کیانوش، ورود به صحنه می کنند و همراه سیاوش و چند نفر دیگر تیر اندازی آغاز می شود.

سه نفر، کاوه و متین را از پنجره بزرگ خارج می کنند و درگیری با غول پیکر های الکس بالا می گیرد.

مشت الکس در شکم سعید می نشیند.
سیاوش لگدی به کمر الکس می کوبد و روی زمین پرتش می کند.

محمد با کیانوش دستان الکس را می گیرند و دستبند می زنند.

این گرگ درنده را باید محتاطانه برد!

آمبولانس زخمی ها را با مرده ها می برد.

کاوه کم و بیش هوشیاری را بدست آورده و سراغ متین را می گیرد.

سیاوش عرق پیشانی پاک می کند و جواب می دهد:

– خوبه فقط درد پهلو داره بردنش بیمارستان آزمایش بگیرن ازش
خوبی؟

سر به تائید تکان می دهد.

– داداشم؟

سیاوش- خوبه اگه بزاری بهترم میشه

چشم غره اش را نثار سعید بی فکر می کند.
پایشان که به تهران می رسید می دانست چکار کند!

نرگس با ذوق گفت:

– حال کردی؟

اسلحه را چنگ می زند می توپد:

– بیا برو گمشو تو ماشین کی اینو داده بهت؟

نرگس – سیا!…نزنمت بمیری؟

اسلحه را به قصد زدن خواهرش بلند می کند که نرگس فرار را به قرار ترجیح می دهد.

موهایش کمی کشیده شد اما چشمان سرخ از گریه اش دل سیاوش را به رحم می آورد.

شاید ترس از دست دادن خواهرش اینگونه او را عصبی کرده بود!

سوار ماشین به سمت خانه می روند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eda
Eda
7 ماه قبل

وایی عالی بودددد
خیلی خیلییی چسبید این پارتتتت
خسته نباشی داشم دمت ولرم🤌❤😂

Shabgard
Shabgard
7 ماه قبل

عوخیش ، فک کردم متین تبانی کرده با اون لا.شخورا…

Shabgard
Shabgard
7 ماه قبل

واقعا پارت هاتون خیل قشنگه…

نویسنده
نویسنده
7 ماه قبل

سلام احوال خواهر کوچیکه😂 باور کن پارت‌های خودم رو به زور می.ذارم اگه دیر به دیر میام ببخش اینترنتمون هم دچار اختلال شده چند روزه😑 خداقوتت باشه گلی می‌خونم نظر میدم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  نویسنده
7 ماه قبل

به خوبی خواهر بزرگه😂
احوال به بشدت امتحانیههه🤣
ممنون قشنگ اشکال نداره 😁😁😁

نویسنده
نویسنده
7 ماه قبل

ای نرگس سرتق آخه اون‌جا چیکار می‌کنی دختر😂 سیاوش ماهه😍😁 جنایی‌نویس داری میشیاااا

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x