نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۱۴

3.8
(10)

با حالی نزار و بیچارگی اشک‌هایش را از صورت تب‌دارش زدود.

«این دیگه آخر راهه ماه‌بانو. دیگه همه چی تموم شد. حالا حتی بدتر هم شده، حالا که می‌دونی چه مردی قراره وارد زندگیت بشه و یه عمر باید باهاش سر کنی، یه عمر قراره خودت رو بزنی به اون راه و جلوی بقیه نقش یه آدم عاشق‌پیشه رو بازی کنی.»

تازه می‌فهمید که چه بلایی سر خودش آورده بود. آدم که روی زندگی‌اش قم*ار نمی‌کرد! متوجه شد که با رفتارهایش حسام عصبی‌تر شده است؛ ناخواسته داشت او را بدبین‌ می‌کرد. خود کرده را تدبیر نبود.
***

مادرجون، با دیدن خریدها چشمان روشنش مثل چلچراغ می‌درخشید. برق کم‌رنگی را در نگاه درشت و تیره پدرش می‌دید که گواه بر رضایت خاطرش داشت.

دید که مادرش، با چشمان اشکی و دلی پر بغض روانه‌ی آشپزخانه شد تا با خودش خلوت کند. تنها کسی که انگار حس در وجودش مرده بود، ماه‌بانو بود.

گوشه‌ی دیوار اتاق، زانوهایش را در بغل جمع کرد و نگاهش را به لباس عروسش دوخت؛ یک لباس پرنسسی و پوشیده که حسابی پول بابتش رفته بود و او هیچ ذوقی برای پوشیدنش نداشت.

نمی‌دانست آخر این بازی قرار بود به کجا ختم شود. حسابی سردرگم بود و هر آن منتظر یک اتفاق بود که همه چیز عوض بشود. چه خیال خامی!

«اون مرد هیچ تلاشی واسه داشتنت نمی‌کنه، به چی دلت رو خوش کردی؟»

کاش جلویش بود تا حداقل کمی از دلخوری‌اش را بیرون بریزد. گله و شکایتش را باید پیش که می‌برد؟
***

هر چقدر به روز موعود نزدیک‌تر می‌شدند استرسش هم به مراتب افزایش پیدا می‌کرد؛ کم مانده بود مریض شود و کنج خانه بیفتد. تلویزیون روشن بود؛ ولی حواسش جای دیگری می‌چرخید.

مادرش چند بار صدایش زد؛ اما نشنید. سر آخر کنترل را برداشت و با حرص تلویزیون را خاموش کرد.

– به چی یک‌ساعته خیره شدی؟! با توام‌ ها دختر!

نگاه بی فروغش را به مادرش دوخت.

– چیزی شده مامان؟ نشنیدم.

انگار در گلویش خار گذاشته بودند. چپ‌چپ نگاهش کرد و موهای تازه رنگ شده‌اش را مرتب کرد.

– خانوم رو باش، تازه میگه چیزی شده! ببینم مگه قرار نبود تو و حسام امروز بیرون برین؟

با شنیدن اسمش پوفی کشید.
«حسام!»
اسمی که این روزها در گوشش طنین می‌انداخت. این مرد که بود؟

– نه نمی‌ریم، میشه تو رو خدا یه امروز من رو به حال خودم بذارین؟

طلعت‌خانم تعجب کرد؛ اما صلاح دید به پر و پایش نپیچد. به سمت آشپزخانه رفت تا یک جوشونده دم کند. دخترک مثل میت شده بود! فردا عروسی‌اش بود، آخر این دیگر چه بساطی بود؟!

با اصرارهای مادرش کمی از جوشونده را خورد و رفت تا کمی بخوابد. به رفتار مادرش فکر می‌کرد، چه زود با شرایط اخت شد! انگار نه انگار تا دیروز مخالف صد در صد این ازدواج بود، حال با دیدن خرج‌هایی که خانواده‌ی حسام برایش می‌کردند روی زمین سیر نمی‌کرد و نظرش برگشته بود.

می‌گفت: «این مرد مثل امیرعلی یا حتی مجید نیست، جنم داره. معلومه که دوست داره.»

عقیده داشت که زن و شوهر وقتی زیر یک سقف بروند بعضی از رفتارهایشان تغییر می‌کند. پوزخند زد. خودش را روی تخت انداخت و طاق باز دراز کشید. معلوم نبود خانم‌جون در این مدت چه زیر گوشش خوانده بود که مادرش حسام را با جنم فرض می‌کرد.

آن مرد زمین تا آسمان با امیرعلی فرق داشت، سریع عصبی میشد. تعصب و غیرتش یک جور غریبی بود که هیچ دوست نداشت. مثل پدرش و مردان دور و اطرافش نبود؛ سر یک چادر کنار رفتن برایش چشم‌غره می‌رفت. چطور می‌توانست با اخلاق‌هایش سر ‌کند؟

در این چند روز به زورگو بودنش هم پی برده بود. وقتی که برای خرید حلقه رفتند و او یک انگشتر تک نگین ظریف را به او نشان داد اخم کرده بود و می‌گفت:
«یه چیز سنگین انتخاب کن که بشه نگاش کرد!»

آخر سر هم یک حلقه‌ی طلا‌ی زرد و‌ گران که دو ردیف نگین کاری شده بود را برایش انتخاب کرد. اصلاً مگر مهم بود چه اخلاقی دارد؟ خوب یا بدش چه توفیری به حالش داشت؟! او که به درستی می‌دانست از فردا وقتی رسمی و شرعی همسر حسام فلاح شود دیگر روز خوش بر او حرام خواهد بود.

***
از صبح دلشوره داشت، انگار در قلبش داشتند رخت می‌شستند. زیر لب مشغول دعا خواندن شد تا کمی دلش قرار گیرد. طلعت‌خانم با اسپند وارد اتاق شد.

– چشم حسود و بخیل بترکه ایشاالله!

اسپند دور سر دخترکش گرداند و بوسه‌ی نرمی به صورتش نشاند.

– خوشبخت بشی دخترم، نمی‌شه جلوی قسمت آدمی رو گرفت، فقط می‌تونم برات دعا کنم.

بغض مادرش به او هم سرایت کرد و نگاهش به اشک نشست. یعنی می‌توانست این عروسی را به‌هم بزند؟ تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشت و هزار جور فکر و خیال کرد؛ این‌که عروسی را به‌هم بزند، یا حتی از این‌جا فرار کند!

با تمام دل‌چرکین بودن از خانواده‌اش، دلش رضا نمی‌داد که آبرویشان را ببرد، همان یک‌بار که جلوی مستوفی‌‌ها سرافکنده شدند بس بود. جرئت ترک شهر و خانواده‌اش را هم نداشت. اصلاً به کجا می‌رفت؟ شیرینی خورده‌ی مردی شده بود و این امر به نظر محال می‌رسید.

ستاره‌خانم همراه حنانه به خانه‌شان آمد. در این مدت به جز شب بله‌برون حنا را ندیده بود. یک جور دیگری شده بود، نمی‌دانست؛ اما به جای این‌که از خاطر داماد شدن برادرش خوشحال باشد غباری از غم چشمان عسلی‌اش را پوشانده بود.

کنارشان در سالن نشست که ستاره‌خانم دست در کیفش کرد و جعبه‌ی کادو‌پیچ شده‌ای را به سمتش گرفت.

– قابل عروس خوشگلم رو نداره، بازش کن ببین خوشت میاد.

در این هفته مدام با دادن هدایا علاقه‌‌ی خانوادگی‌شان را نشان می‌دادند. مادرش به او اشاره کرد که معطل نکند. لبخند زورکی زد و با تشکر زیرلبی جعبه مخملی که رویش روبان قرمز چسبانده شده بود را از دستش گرفت و بازش کرد.

برق نگین‌های گردنبند آویز، چشمانش را گرفت. شاید هر دختر دیگری به جایش بود از خوشی پس می‌افتاد؛ ولی برای او فرق داشت. قلب فریفته‌اش که دل‌بسته‌ی زرق و برق این چیزها نمی‌شد. حالا تو دنیا را به او بده!

فقط توانست تشکر کند و قدردانی‌اش را نشان دهد. نگاهش به چشمان دلسوز حنانه افتاد. او از عشقش به امیر خبر داشت و نشان می‌داد که از حال دلش خبر دارد. هیچ از ترحم خوشش نمی‌آمد.

وقتی که برای رفتن به آرایشگاه آماده شد ستاره‌خانم از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت:

– دستت درد نکنه طلعت‌جان، این مدت زیاد زحمت دادیم، ایشاالله که از این به بعد بتونیم جبران محبت‌هات رو کنیم.

طلعت‌خانم از سر تواضع لبخندی زد و به احترامش از جا برخاست.

– این چه حرفیه؟ کاری نکردم.

دست روی شانه‌اش گذاشت و با خنده و شیطنت به ماه‌بانویی که کنار حنانه ایستاده بود اشاره کرد و گفت:

– یه دختر دسته‌گل بهمون دادی، از این بیشتر؟

در جواب این همه فروتنی‌اش روا نبود مات و گیج نگاهش کند. حرف‌هایش همه بوی صداقت و یک‌رنگی می‌داد. اگر همه مثل ستاره‌خانم بودند دنیا یک‌ رنگ دیگری میشد.

موقع خروج از خانه، حنانه زیر گوشش آهسته گفت:

– قول بده قوی باشی ماه‌بانو، قول بده.

متعجب سر جایش مکث کرد و یک نگاه به ستاره‌خانم انداخت که جلوتر از آن‌ها سوار تاکسی شد. سوالی به حنانه نگاه کرد که چیزی نگفت و لبخند بی‌جانی به رویش پاشید.

-بهتره بریم، تاکسی منتظرمونه.

با گفتن این حرف از کنارش گذشت و به سمت اتومبیل زرد رنگ رفت. دلشوره‌اش بیشتر شد. منظورش چه بود؟ او دیگر جانی برایش نمانده بود، از درون فرو ریخته بود و اگر گاهی لبخند می‌زد آن هم به زور بود.

پوفی کشید و پشت سرش از خانه بیرون زد. حس می‌کرد دستی‌دستی دارد خودش را بدبخت می‌کند. اگر به خودش بود نه امیر را انتخاب می‌کرد و نه حسام، تا آخر عمرش مجرد می‌ماند؛ اما خودش هم خوب می‌دانست که این کار شدنی نبود، سرنوشتش را باید می‌پذیرفت، حتی به اجبار!

***

وارد یک ساختمان بزرگ و مدرن شدند که سالن زیبایی در طبقه‌ی دومش قرار داشت. آرایشگر که از قبل ستاره‌خانم را می‌شناخت، با گرمی احوال‌پرسی کرد.

نگاهش که ماه‌بانو افتاد، لبخند پررنگی روی لبان رژ زده‌‌ی سرخش جا گرفت.

– چه عروسی گرفتی ستاره‌جون! عین پنجه‌ی آفتاب می‌مونه.

در جواب تعریف‌ آرایشگر، به زدن لبخند بی‌روحی اکتفا کرد. ستاره‌خانم با تحسین به سرتاپای دخترک نگاهی انداخت و دستی به شانه‌اش زد.

– خدا برای پسرم حفظش کنه. دخترم مانتوت رو دربیار.

انگار به پاهایش وزنه وصل کرده بودند. دکمه‌های مانتویش را باز کرد. داشت خفه میشد؛ با یک تاپ نازک بندی هم بدنش مثل گرمای خرما‌پزان بود. هوای سالن تنگ به نظر می‌رسید؛ شاید به خاطر بوی مواد آرایشی و الکل عطرها بود.

تن کوفته‌اش را جلوی آینه نشاند. حنانه به اوضاع و احوالش پی برد و لیوان آبی به دستش داد. با قدردانی نگاهش کرد. چقدر خوب بود که او را می‌فهمید.

جواب نگاهش را با لبخند مضطربی داد و کنارش نشست.
– تو رو خدا به خودت مسلط باش… .

یک نگاه به مادرش که مشغول نگاه به کاتالوگ‌ها بود انداخت و پچ‌پچ‌وار ادامه داد:
– این‌جوری خودت رو ازبین می‌بری ماه‌بانو.

چیزی نگفت و فقط آهی کشید. آرایشگر ماهرانه، شروع به اصلاح و آرایش صورتش کرد.

– ماشا‌الله! خدا برات کم نذاشته دختر. یه ملاحت خاصی توی چهره‌اته، با یه آرایش کم از این رو به اون رو میشی.

چه فایده‌ای برایش داشت؟ زیبا بودن در شرایط فعلی شاید آخرین چیزی بود که می‌توانست به آن فکر کند.

بعد از چندین ساعت بالاخره کارش تمام شد. با تحسین نگاهی به چهره‌ی دخترک انداخت و لبخند‌ی از نتیجه‌ی کارش گوشه‌ی لبش نشست.

– خب حالا چشم‌هات رو باز کن عزیزم. اسمت چی بود؟

پلک‌هایش را گشود و نفهمید چرا گفت:
– بانو!

آرایشگر کمی با شگفتی، به نیش اشک در چشمان سیاه دخترک خیره شد. از بی‌حواسی‌اش لب گزید و سریع حرفش را اصلاح کرد:

– اسمم ماه‌بانوعه.

ابرویش بالا رفت و چند لحظه بعد خندید.
– چه اسم زیبایی! ماه بودی، ماه‌تر شدی.

نگاهش را به خودش در آینه داد. انگار یک نفر دیگر روبه‌رویش بود. چرا این‌قدر تغییر کرده بود؟! چشم‌های درشت مشکی‌اش حالا زیر آن سایه‌ی دودی رنگ، کشیده و درشت‌تر دیده می‌شدند. ابروهایش را مدل هلالی برداشته بود که هارمونی خاصی با گونه‌های پر و برجسته‌اش ایجاد می‌کرد.

لبخند تلخی روی لبش نشست. به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. ستاره‌خانم یکسره در حال قربان‌صدقه رفتنش بود. حنانه از دور با آن چهره‌ی آرایش شده و لباس بنفش رنگ در تنش، بوسی در هوا برایش فرستاد.

باید در این روز خوشحال‌ترین زن دنیا میشد؛ اما نبود، چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد. با کمک آرایشگر لباس عروسی که به تنش حسابی سنگین می‌آمد را پوشید و تورش را روی موهای شنیون شده‌اش تنظیم کرد.

کمی بعد ورود داماد را اعلام کردند. باز هم تمام غم‌هایش یادش آمد. دست و پایش یخ زد. با کمک حنانه از اتاقک مخصوص عروس خارج شد.

داماد یک نفر دیگر بود. چهره‌ی امیرعلی را در ذهنش مجسم کرد. لبخندش، آن بانو گفتن‌هایش.

فکر ترسناکی به ذهنش هجوم آورد، این‌که عروسی را به‌هم بزند و خودش را از این کابوس نجات دهد. با دسته‌گلی که جلوی صورتش قرار گرفت، ذهنش فرصت نتیجه گرفتن پیدا نکرد.

نگاهش از گل‌های ریز صورتی و سفید عروس، به سمت مرد روبه‌رویش چرخید. کت و شلوار مشکی، برازنده‌ی هیکل چهار‌شانه و ورزشکاری‌اش بود. زیرش ژیله‌ی نوک‌مدادی با پیراهن جذب سفیدی پوشیده بود که رویش کروات ستش به چشم می‌خورد.

موهای پرپشت مشکی‌اش رو به بالا مدل داده شده بود و صورت سه‌تیغ شده‌اش برق می‌زد. جذابیت این مرد، برای اویی که یک‌بار دلش لرزیده بود ارزشی نداشت.

چهره‌اش زیر تور مخفی شده بود و حسام تیز نگاهش می‌کرد. با اشاره‌ی فیلم‌بردار گل را از دستش گرفت که پشت دستش داغ شد. مات ماند، عرق سرد روی تیره‌ی کمرش نشست.

نمی‌توانست در چشمان مرد مقابلش نگاه کند. در دل حس بدی توام با عذاب‌وجدان گریبان‌گیرش شده بود.

«حق نداشت من رو ببوسه! چطور تونست؟ وای ماهی! کی می‌خوای بفهمی که تو قراره زن حسام شی، نه اون امیر بی‌لیاقت.»

به خودش تشر رفت: «بی‌لیاقت نیست، امیر سر حرفش می‌مونه، برمی‌گرده.»

حسابی دیوانه شده بود و هنوز هم امید به آمدن امیرعلی داشت. در دل استغفار کرد. او محرم مرد دیگری بود، گناه بود، مگر نه؟ آخ که چقدر سخت بود یاد و خاطرش را از ذهن و قلب بی‌افسارش براند.

همه چیز دست به دست هم داده بود که او امروز حالش خراب بشود. عکس گرفتن با حسام، آن هم با ژست‌هایی که عکاس می‌داد حرصش را در می‌آورد. در آتلیه هم نخواست تورش را بردارد و این حسام را کلافه می‌کرد. برای او این مراسم و ریخت‌وپاش تشریفاتی بود. در دل گفت که آیا حسام هم مثل او فکر می‌کند؟ همه‌ی میهمان‌ها در باغ منتظرشان بودند. به زور و اشاره‌های فیلم‌بردار لبخند می‌زد؛ رخسارش خبر از حال و روزش می‌داد.

همین اول راه داشت کم می‌آورد. چرا همه چیز آن‌طور که می‌خواست اتفاق نمی‌افتاد؟

جلوی ورودی باغ نگاهش به پدرش افتاد، چشمانش نگران بود اما لبخندش آرامش گذشته‌ها را داشت. بالاخره دخترش سر و سامان گرفته بود. می‌دانست که حسام هر خلقی داشته باشد یک پدری دارد مثل حاج‌حسین؛ دخترش عروس بد خانواده‌ای نشده بود.

جلوی باغ بساط دود و اسپند و فشفشه به راه بود. بالاخره بعد از کلی روبوسی وارد باغ شدند. فضای باغ به طور زیبایی طراحی شده بود، دور تا دورش را ریسه‌های رنگی کار گذاشته بودند و دو طرف پیست رقص هم میزهای گرد سفید رنگ به چشم می‌خورد.

روبه‌روی جایگاه عروس و داماد هم سفره زیبای عقدی چیده شده بود که نتوانست چشم از آن بردارد. تا روی صندلی نشست حس کرد جانش بالا آمد. مگر کوه کنده بود؟!

ضربان قلبش روی دور تند گذاشته شده بود. حسام متوجه‌ی حالش شد که دست برد و فشار ریزی به انگشتانش داد‌. اخم‌آلود نگاهش کرد، هیچ خوشش نمی‌آمد از این لمس شدن‌ها؛ اگر ازدواج می‌کردند می‌خواست چه‌کار کند؟

از فکرش هم تنش لرزید. با سر درون چاه رفته بود! حسام با دیدن اخمش چپ‌چپ نگاهش کرد، انگار این دختر نمی‌خواست یک امشب هم روی خوش از خودش نشان دهد. دخترک احمق! با این قیافه‌ی ماتم زده‌ای که زیر ذره‌بین بود آبرویش را می‌برد.

زیر گوشش غرید:
– اون اخم‌هات رو باز کنی به نظرم بد نیست.

با حرص رویش را برگرداند.

«مردک عوضی! قراره روانم رو فقط به‌هم بریزه. خدایا خودت کمکم کن، همیشه و همه جا هوام رو داشتی، خودت یه راهی پیش روم بذار.»

موقعی پشیمان شده بود که دیگر راه برگشتی نبود. باید چه کار می‌کرد؟

***

کوله‌اش را، روی دوشش مرتب کرد و کلاهش را از سر برداشت. این موقع از شب خلوتی کوچه کمی عجیب بود. با تعجیل به طرف خانه‌شان حرکت کرد و زنگ درب را فشرد. حتماً الان خانواده‌اش از دیدنش تعجب می‌کردند، آخر از آمدنش خبر نداشتند.

در این چند روزی که عملیات بود، هیچ راه ارتباطی نبود که از تهران خبر داشته باشد. سر آخر طاقت نیاورد، یک دل شد و از فرمانده‌اش مرخصی گرفت. باید فردا ماه‌بانو را می‌دید، دخترک دیوانه! او را با حسام تهدید می‌کرد. گردن آن نامرد را هم به وقتش می‌شکست، فعلاً فقط به دست آوردن ماه‌بانو مهم بود، حتی شده به قیمت خرد شدن غرورش‌.

چراغ‌های خانه روشن بودند؛ اما کسی جواب نمی‌داد. دوباره و چندباره زنگ در را فشرد. تلفنش را همان موقع، بعد آخرین مکالمه‌اش با ماه‌بانو چنان به سمت دیوار پرت کرد که اثری از آن باقی نماند.

موبایل ساده و قدیمی که رفیقش به او قرض داده بود را از جیب شلوارش بیرون کشید. شماره‌ی فاطمه را از حفظ بود. بوق‌های آخر بود که جواب داد.

صدای ظریفش میان خط و خش، به زور شنیده میشد.

– ا… الو… .

– کجایی دختر؟ یه جا وایسا آنتن بده‌.

لحظه‌ای نگذشت که خط و خش‌ها قطع شدند. میان نفس‌نفس نامش را با حیرت صدا زد:

– داداش… خود… خودتی؟!

یک نگاه از پنجره، به چراغ خاموش اتاق ماه‌بانو انداخت.

– آره خودمم. اومدم تهران، شما کجایین؟ هر چی زنگ می‌زنم در رو وا نمی‌کنین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
57 دقیقه قبل

عالی بود.
نمیدونم چرا یکدفعه دلم خواست امیر علی بره مراسم رو بهم بریزه😅
طفلک ماه بانو، خود کرده را تدبیر نیست

راحیل
راحیل
40 دقیقه قبل

لیلی جون تمام ستاره های دنیا با عشق تقدیمت گلم ایشالله که به خیر و خوشی باشه آخه ماه بانو هم گنا داره به نظر من خب همین اومدن رو امیر علی می خواست همون زمان بیاد این بدبخت از رو لج اینکار رو با زندگیش کرد گاهی وقتا عشق پیرمی کنه ها اما خب باید ببینم تصمیم خلبانمون چی میشه ایشالله که با پرواز فکرت به اوج می رسیم

راحیل
راحیل
38 دقیقه قبل

شکسته نفس می کنی دیگه عزیزم چرا ذهن خط خطی بگو ذهن خلاق و ایده پرداز موفق باشی مواظب قلب مهربونت باش

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x