نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۱۷

4.4
(22)

از او چه انتظاری داشت؟ که مثل عروس‌های دیگر خوشحال باشد و با عشق در بغلش عکس بیندازد؟!

نه او مثل بقیه نمی‌توانست باشد؛ همه چیز یک اجبار بود و او ناچار به ادامه‌ی راه. این لباس را بقیه تنش کرده بودند که قادر نبود از تنش دربیاورد.

احساس ضعیف بودن او را از درون می‌خورد. اگر امیر یک روز زودتر می‌رسید زیر تمام قول و قرارها می‌زد و انگشتر نشان حسام را پس می‌داد؛ اما اکنون هر زن دیگری هم به جایش بود نمی‌توانست به همه چیز پشت پا بزند و برود. خیلی سخت است؛ آدمی باید در شرایطش قرار بگیرد تا بفهمد.
***

نیمه‌های شب بعد از مراسم خداحافظی با خانواده، وارد خانه‌ای که از این پس قرار بود او و حسام در آن زندگی کنند شدند. نه مثل اکثر عروس‌ها در آغوش مادرش گریه کرد و نه خوشحال و سرمست از خون گوسفندی که زیر پایشان سر بریده بودند رد شد.

همه چیز برایش خاکستری و بی‌روح بود. نگاه اجمالی به سالن مربع شکل مقابلش انداخت. دکوراسیونش شامل دو دست مبل راحتی شیری و کرمی و فرش‌های ساده اسپرت بود.

پرده‌های بلند والن‌دار با آن گل‌های درشت سبز رنگ، گرمای آرامش‌بخشی به خانه می‌بخشید. این همه جهیزیه را مادرش به همراه ستاره‌جون و حنانه زحمت چیدنش را کشیده بودند. به دیوار کنار درب تکیه داد و آهی کشید.

حال دیگر نیازی نبود مثل عروسک خیمه شب‌بازی نقش بازی کند و لبخندهای مصنوعی بزند. از حالا زندگی جدید و نوپایش که از درون مثل یه ویرانه بود شروع میشد.

حس‌های منفی یکی‌یکی به ذهنش هجوم آوردند. دلش فقط کمی خواب می‌خواست. کفش‌های پاشنه‌بلند سفیدش را از پا درآورد و گوشه‌ای انداخت. حسام بعد از قفل کردن درب‌های اتومبیلش وارد خانه شد.

نگاهش به سوی دخترک جلب شد که با همان لباس عروس به دیوار تکیه زده بود. کلافه چشم از صورت ماتم زده‌اش گرفت.

کتش ر‌ا از تن بیرون کشید و روی دسته‌ی مبل گذاشت. ماه‌بانو مستاصل به هر جایی نگاه می‌انداخت، جز حسام. اصلاً باید چه می‌کرد؟ با سر افتاده بود در چاه و خودش خبر نداشت. همان‌جا از روی دیوار سر خورد و کف زمین زانوی غم بغل گرفت.

یعنی از الان باید در کنار این مرد زندگی می‌کرد؟ چرا هنوز باور نکرده بود؟! این سکوت و خون‌سردی‌اش او را می‌ترساند؛ کاش حداقل می‌فهمید در آن ذهنش چه می‌گذرد.

چرا پیشنهاد احمقانه‌اش را قبول کرد؟ یعنی خوشش می‌آمد که زنش عاشق مرد دیگری بود؟! هیچ جوابی برای سوال‌های ذهنش نداشت.

وقتی حسام راهش را به سوی آشپزخانه کج کرد، تن بی‌رمقش را تکان داد و از جا بلند شد. با شانه‌هایی افتاده از راهرو گذشت و به سمت یکی از اتاق‌ها گام برداشت. تا پایش را داخل گذاشت بغض کهنه‌اش سر باز کرد؛ در این چهاردیواری خلوت می‌توانست آزادانه دردهایش را بیرون بریزد.

حسام عصبی از هق‌هق‌های بلند دخترک، لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید. گریه‌هایش عین مته داشت مغزش را خرد می‌کرد. صدا از اتاق میهمان می‌آمد، به همان سمت رفت و بدون تعلل دربش را محکم باز کرد.

شانه‌های دخترک بالا پرید و ترسیده نگاهش کرد. خشمگین دستانش را دو طرف چهارچوب گذاشت و پلک‌ باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود.

دخترک از بس گریه کرده بود تمام چشمانش پف‌آلود، مثل یک نقطه دیده میشد.

– پاشو لباس‌هات رو عوض کن، زودتر این مسخره بازی رو فیصله بده.

مسخره بازی؟ به خیالش این حال و روز مثل یک بازی بود؟! نمی‌فهمید، این مرد هیچ از عشق نمی‌دانست. وقتی در اتاق قدم گذاشت، سه کنج دیوار در خودش جمع شد.

چشمش به او بود که داشت جلوی آینه‌ی قدی اتاق پیراهنش را از تن در‌می‌آورد. سلول‌های درونش چون هیزمی که در کوره‌ی آتش شعله می‌گرفت، می‌سوخت.

باید یک‌جور التهاب درونش را کم می‌کرد‌. هنوز لباس عروسش را عوض نکرده بود. صدای شرشر آب از سرویس می‌آمد. کاش همین‌جا زندگی‌اش به پایان می‌رسید. حضور این مرد در زندگی‌اش را چطور می‌پذیرفت؟

امشب سرنوشتش از این رو به آن رو شده بود؛ بام خوشبختی‌اش چیزی جز بیچارگی به او هدیه نداد. از این پس با این دل عاشق که برای یک نفر دیگر می‌تپید چطور زندگی می‌کرد؟

مثلاً قرار بود امیرعلی را نقره‌داغ کند؛ اما خبر نداشت که اول از همه خودش در آتشی که روشن کرده بود تبدیل به خاکستر میشد. در آن‌سو، داماد امشب، زیر دوش آب گرم به افکار پریشانش نظم می‌داد.

لبه‌ی سرد وان نشست و پلک روی هم فشرد. اولین شب زندگی‌شان به بدترین حال ممکن گذشته بود. به دخترک تا حدودی حق می‌داد؛ ولی این وضع نباید ادامه‌ پیدا می‌کرد. در دل گفت:

« فقط یک هفته، یک هفته بهش فرصت بده حسام.»

***

بینی‌اش را درون پیراهن عروس فرو کرد و پلک‌های خسته‌اش را بست.

وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس ساده‌ی دنباله‌داری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:

– این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.

و بعد به لباس پف‌دار گیپوری اشاره کرد که دنباله‌ی کمی داشت. بینی‌اش چین خورد و چانه بالا داد.

– اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من می‌خوام توی شب عروسیم راحت باشم.

آن‌قدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگ‌دوزی شده‌ی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شب‌ها او را در آن لباس تصور کرده بود. امشب کم از یک فرشته نداشت.

دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازه‌‌ای به اتاق خفه‌اش بیاید.

با چند دم و بازدم عمیق هوا را به ریه‌هایش کشید. این درد بی‌درمان تا ابد همراهش بود.

حال ماه‌بانویش در آغوش مرد دیگری شب را صبح می‌کرد. پیراهن در میان مشتش مچاله شد. نگاهش به ماه افتاد که در میان تاریکی شب دل‌فریبی می‌کرد.

یادش هست یک‌بار وقتی به ماموریت راه دور رفته بود، ماه‌بانو از پشت تلفن ابراز دل‌تنگی می‌کرد.

– کاش حداقل می‌تونستیم تصویری با هم صحبت کنیم، این‌جوری حداقل هم‌دیگه رو می‌دیدیم.

خنده کرد و به شوخی جواب داد:
– من همین الانش هم دارم تو رو می‌بینم. چقدر زیبایی بانو! امشب قرص کاملت رو نشون منِ دل‌خسته دادی. قصد داری دیوونه‌ام کنی؟

دخترک که از حرف‌های بی‌سر و ته‌اش هیچ سر در نمی‌آورد گیج و منگ پرسید:

– چی میگی امیر؟ مثل اینکه بی‌خوابی زده به سرت، داری هذیون میگی.

دوباره بریده خندید و گفت:

– ندیدی که، ما یه خانم ماهه توی آسمون داریم که شب‌ها میاد پیشم، منتظره بیام لب تراس تا نگاش کنم.

از این جمله‌‌ قلب دخترک به تپش و احساساتش به غلیان افتاد. میان بغض و خنده نامش را صدا زد و او هم مثل هر بار جانش را تقدیمش کرد.

قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشمش غلتید. زیر لب زمزمه کرد:

– قرار نبود که تا ابد دل‌تنگیم با دیدن ماه رفع شه. چرا یه‌خورده دووم نیاوردی بی‌معرفت؟ یعنی این‌قدر تحملت کم بود؟!

پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، تعادلش را با گرفتن لبه‌ی میز حفظ کرد تا از افتادنش جلوگیری کند.

کمرش خم شد اما روی زمین فرود نیامد. لباس عروس هنوز در دستش بود. نگاه خون‌بارش را به آسمان دوخت و از ته دل خدا را فریاد کشید.

***
با صدای زنگ ساعت لای پلک‌هایش را گشود. اول فکر کرد در اتاق نقلی خودش هست؛ اما این مکان بزرگ و نیمه‌تاریک، با وسیله‌های جدید، همه چیز را مثل نوار فیلم در ذهنش اکران کرد.

دست برد و اول از همه ساعت را خفه کرد و بعد چشمانش را مالید؛ از فرط گریه به سوزش افتاده بود.

نیم‌خیز شد و ملحفه‌ را از روی خود کنار زد. دیشب در این تخت دو نفره‌ی نرم، میان این گلبرگ‌های قرمز خوابش برده بود؟ چرا چیزی یادش نمی‌آمد؟!

دستی به سر پردردش کشید و از روی تخت که وسط اتاق قرار داشت بلند شد. بوی چسب چوب تازه زیر بینی‌اش پیچید.

تابلوی عکسی از زن زیبا، که با آن چشمان کهربایی و لبخند ملیحش سوار بر اسب قهوه‌ایش نشسته بود توجه‌اش را معطوف به خود کرد.

فضای اتاق جوری بود که فکر می‌کرد به صد سال پیش برگشته است. گویی در عمارت‌های قدیمی اروپایی زندگی می‌کرد، همان‌قدر سرد و غمگین، مثل زندگی‌اش.

سمت چپ دیوار کمد کلاسیک قهوه‌ای رنگی قرار داشت. کشوها را زیر و رو کرد، با دیدن لباس‌خواب‌ها‌ی باز و رنگی پوزخندش به هوا رفت، مادرش هیچ چیزی برایش کم نگذاشته بود.

بافت سفیدی از درونش بیرون آورد و جلوی آینه از شر آن لباس عروس مسخره راحت شد. شال زیتونی‌ روی موهای خشک و شانه نخورده‌اش گذاشت؛ دوست نداشت نگاه آن مرد به موهایش بیفتد، هر چند که محرم باشد.

از اتاق خارج شد. با دیدن تعداد زیاد پله‌های باریک، ابرویش بالا رفت. دیشب این‌قدر حالش بد بود که متوجه‌ی دوطبقه بودن خانه نشد. آرام دست بر نرده‌های چوبی قهوه‌ای‌رنگ گرفت و از پله‌ها سرازیر شد. به سالن که رسید، چشمش به حسام افتاد که روی کاناپه، در حالی که کت دامادی‌اش را به عنوان پتو روی خودش گذاشته بود، داشت خواب هفت‌پادشاه می‌دید!

لبخند تلخی زد، سر و وضع زندگی‌اش واقعاً دیدنی بود. نمی‌دانست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد، یا نه! هر چه باشد از او ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت.

دیشب را قسر در رفت، تا ابد که نمی‌توانست نزدیکش نشود. این افکار به دل‌آشوبه‌ی درونش بیشتر دامن می‌زد. حال و حوصله‌ی هیچ کاری نداشت. به آشپزخانه رفت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت.

پشت پنجره ایستاد و پرده‌ی گل‌دار را کنار زد. منظره‌ی سرسبز پیش رویش توجه‌اش را برای لحظه‌ای به حاشیه کشاند. این منطقه‌ی تهران خوش آب و هواتر بود و خانه‌ها گستردگی کمتری داشتند. درختان جوان و کهن‌سال سیب و خرمالو و گاری گل‌کاری شده‌‌ای که کنار جاده‌ی طویل سنگ‌فرش شده قرار داشت حس لطیفی به درونش تزریق کرد.

صدای زنگ خانه او را از خلسه خارج کرد. سریع چشم از کوچه گرفت و پرده را بست. که می‌توانست این وقت صبح باشد؟ لیوان خالی را سر میز گذاشت و به سمت آیفون رفت. از دیدن مادرش و ستاره‌جون ابروهایش بالا پرید.

پوفی کشید. چه دل خجسته‌ای داشتند! دکمه را فشرد و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. خب همه چیز خوب بود. ناگهان به یاد حسام افتاد، دست جنباند و سراسیمه به سمتش رفت.

– پاشو.

« با این صدا زدنت مورچه هم نمی‌شنوه ماهی!»

مستاصل خم شد و لبه‌ی آستین سفیدش را گرفت و کشید.

– بیدار شو، مهمون اومده.

بدخلق پلک باز کرد و نیم‌خیز شد که ترسید و عقب رفت. اخم کرده دستی به موهای ژولیده و‌ چربش کشید. در حالی که از روی کاناپه بلند میشد کتش را از روی پایش کنار زد.

– کی اومده اول صبحی؟

صدای دورگه‌ و خمارش ابهت گذشته را نداشت. همان لحظه که حسام برخاست، درب سالن باز شد و اول از همه ستاره‌خانم با سبد بزرگی که احتمال می‌داد خوراکی و غذا باشد وارد خانه شد.

پشت سرش طلعت‌خانم و بعد حنانه با شلوغ‌بازی داخل آمدند. در آغوش هر سه نفرشان از بس دست به دست و تف‌مالی شد که حرصش درآمد.

حسام پوزخندی زد و در حالی که از داخل سبد کیکی برمی‌داشت گفت:

– یکی هم نیست ما رو تحویل بگیره!

طلعت‌خانم لبخندی به این حرفش زد. ستاره‌خانم اما شاکی به طرفش رفت و سبد را از دستش گرفت.

– بده به من این رو. کارد بخوره به اون شکمت! حداقل یه تعارف به عروسم بزن.

حسام با دهانی باز به مادرش نگاه کرد. ماه‌بانو خجالت‌زده سر پایین انداخت. گازی به نصفه‌ی کیکش زد و وقتی همه به آشپزخانه رفتند نزدیک دخترک شد.

حواسش به او نبود، دست پشت کمرش گذاشت که ترسیده هینی کشید و سر بالا گرفت. فاصله‌اش با او خیلی نزدیک بود، خواست کمی عقب برود که نگذاشت و مچ دستش را گرفت.

اخمو نگاهش کرد که لبخند موذیانه‌ای تحویلش داد و دست به لبه‌ی شالش کشید.

– ضایع‌بازی درنیار ماهی… .

ادامه‌ی حرفش با صدای خنده‌ی حنانه نصفه ماند‌. هر دو سر برگرداندند که نگاهشان به سه جفت چشم درشت شده گره خورد. عرق از کمرش سرازیر شد و سعی کرد یک جوری خودش را از این وضعیت خلاص کند.

– وای بد موقع اومدیم، بهتون گفتم بذاریم واسه ظهر ها!

متعجب به حنانه که این جمله را با شیطنت ادا کرد نگاه انداخت. ستاره‌خانم چشم‌غره بامزه‌ای به دخترش رفت و در حالی که خوراکی‌ها را سر میز می‌چید گفت:

– حرف نزن چشم‌سفید! بچه‌ها بیاین صبحانه که از دهن می‌افته.

حسام بالاخره مچ دست دخترک را رها کرد. کتش را از روی پارکت‌های قهوه‌ای سالن برداشت و روی شانه‌اش گذاشت. همان‌طور مات و گیج نگاهش می‌کرد که لپش را کشید.

– برو تا من رو نخوردی! وایساده نگاه می‌کنه.

گوش‌هایش د*اغ شدند. بعد از رفتنش حس کرد دود از پره‌های بینی‌اش خارج می‌شود. این کارها چه معنی می‌داد؟ خوب شد علاقه‌ای به او نداشت و به خواسته‌ی خانواده‌اش تن به ازدواج داده بود، وگرنه می‌خواست چه‌ کار کند؟

مادرش و ستاره‌جون حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشد! مجبورش کردند کامل صبحانه‌اش را بخورد، در حالی که واقعاً اشتهایی برایش نمانده بود.

دست از بازی کردن با لقمه‌اش کشید و سعی کرد یک‌جوری با آب‌پرتقال قورتش دهد‌.

– دستتون دردنکنه، خیلی زحمت کشیدین.

ستاره‌خانم این کم‌حرف بودن دخترک را به حساب شرم و حیایش گذاشت. با مهربانی ذاتی‌اش دست روی شانه‌اش کشید.

– نوش جونت دخترم، گوشت بشه به تنت. باید همیشه از این غذاهای مقوی بخوری تا بنیه‌ات قوی باشه.

از خجالت سرخ شد. زیرزیرکی به حسام چشم دوخت که سر به زیر و متفکر در حال هم زدن قهوه‌اش بود.

در آن تیشرت سفید خط‌دار و شلوار جذب مشکی اصلاً به او نمی‌خورد که پسر حاجی باشد. ناگاه به یاد امیرعلی افتاد و غم در دلش لانه کرد.

دیشب حالش خیلی بد بود. می‌دانست اهل دیوانه‌بازی نیست که کار دست خودش دهد؛ اما می‌ترسید که فکر و خیال را در دلش بریزد. همیشه همین‌طور بود، ظاهرش را آرام نگه می‌داشت و کسی نمی‌فهمید در باطنش چه می‌گذرد.

یک نگاه به دور و برش انداخت، همه سرگرم خوردن بودند. نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد که چشمش در نگاه وحشی سیاهی گیر کرد. تیکه‌ای از کیک خیس شکلاتی را با چنگال کند و به سمتش گرفت.

پر تردید نگاهش کرد. خواست میز صبحانه را ترک کند که ستاره‌جون با لودگی گفت:

– دست پسرم رو کوتاه نکن، از عروسی دیشب براش ناز کردی بس نیست؟

پلکش لرزید. دوست داشت هر چه خورده و نخورده بود را بالا بیاورد. هوای این خانه‌ی دل‌باز برایش تنگ بود. کم مانده بود اشکش بچکد و رسوا شود. مادرش به حالش پی برد که لبخند دست‌پاچه‌ای زد و گفت:

– وا ستاره‌جون، این بچه رو گوجه کردی! الان که وقت این حرف‌ها نیست.

به دنبال حرفش رویش را به سمت ماه‌بانو گرفت و برایش چشم و ابرویی آمد که یعنی «عین مجسمه واینستا! اون چنگال وامونده رو بگیر.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

چقدر ماه بانو حرص درآر شده خوبه خودش پیشقدم شد و پیشنهاد ازدواج به حسام داد حالا داره کم محلش میکنه ممنون لیلا جان دیر پارت دادی

مائده بالانی
22 ساعت قبل

اوه اوه به ستاره خانم نمیاد مادرشوهر بازی دربیاره
به ماه بانو حق می‌دم که افسرده بشه ولی حسام چه گناهی کرده حقش نیست ماخ بانو این رفتار رو ادامه بده

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
18 ساعت قبل

اره دیدم کامنت گذاشته بودی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x