رمان یادگارهای کبود پارت ۲
«وای خاک بر سرت کنند ماهی! این دیگه چی بود چی گفتی؟ حالا خیلی خوش اخلاقه! چشماش رو نگاه، انگار ارثش رو ازم طلب داره مرتیکه!»
بهتر بود زودتر یکجایی از زیر نگاهش جیم بزند. این مرد تعادل روانی نداشت. وقت را غنیمت شمرد و فلنگ را بست. به اتاق که برگشت، حنا را دید که گوشهی تخت کز کرده بود و مغموم به صفحهی شکستهی موبایلش نگاه میکرد. لیوان آب و قرصش رو جلویش گذاشت و نگاهی به موبایل اندرویدش انداخت که ترک بزرگی رویش افتاده بود. آهی کشید. میتوانست حدس بزند سر چه چیزی این بلبشو رخ داده بود.
– دوستش داری؟
با شنیدن صدایش ترسیده گردنش را کج کرد. از دیدن ماهبانو نفس راحتی کشید. این مرد به ظاهر برادر چهقدر خون این دخترک را در شیشه کرده بود، خدا میدانست. او که خودش شاهد دعواهایشان بود، میدید که کسی هم جلودار این مرد نمیتوانست بشود، حتی حاجحسین! حنا در جواب دادن منومن کرد، گونههایش گل انداخت و با خجالت سر پایین انداخت. لبخندی زد و دست دور شانهاش حلقه کرد.
– اگه ارزشش رو داره پس تسلیم نشو؛ عشق قدرتش بیشتر از این حرفهاست. به همه ثابت کن که چقدر قوی هستی.
حنانه با تعجب چشم به دهانش دوخت، مانده بود چه بگوید. با اصرارهای ماهبانو مسکن را خورد تا دردش کمتر شود. موقع رفتن ماهبانو با لحن شوخی رو به او گفت:
– روز و شب نمونی روی این تختها! فرداشب توی حسینیه میبینمت.
دخترک لبخند کججانی در جوابش زد. با رضایت سر تکان داد و از خانه خارج شد. ستاره خانم در ایوان جلویش را گرفت.
– حالش بد بود خاله؟ آخ دستش بشکنه، دختر بیچارهام رو تا نکشه ول نمیکنه!
سر پایین انداخت.
– خوبه خاله جون، نگران نباشید. مسکن خورد، باید استراحت کنه.
نیمنگاهی به حسام انداخت که در ماشین جدید خارجکیاش مشغول برداشتن چیزی بود. نفسش را در هوا فوت کرد و رو به ستاره خانم گفت:
– بهتره با آقاحسام صحبت کنید، اینطوری که نمیشه! حنا اشتباهی نکرده خاله، بهتره یه فکر اساسی کنید.
نباید دخالت میکرد ولی اگر این حرف را نمیزد در گلویش میماند. این مرد نیاز به روانشناس داشت. مگر میشود سر موردهای الکی خواهرت را زیر مشت و لگد بگیری و سیاه و کبودش کنی! حالا اگر یکبار اتفاق بیفتد یک چیزی؛ ولی انگار عادتش شده بود. عجیب بود که یک ذره پشیمانی هم در وجودش نبود.
***
در خانهشان غلغلهای بود؛ همه اهالی محل برای مراسم حضرت علیاصغر(ع) آمده بودند.
مردها پیراهنهای سیاه به تن داشتند و زنها هم با چادرهای مشکی در مراسم شرکت کرده بودند. هر کَس مشغول کاری بود. مردها و زنها جداگانه در اتاق نشسته بودند. سینی استکانها را برای چندمین بار پر از چای کرد و به دست محمدعلی، پسرعمهاش داد.
– ماهی بیزحمت یه ظرف حلوا هم بیار، کمه.
آخ که امشب جایش نبود، وگرنه میدانست چطور آن زبان بیصاحابش را کوتاه کند که دیگر نامش را ماهی صدا نزند. دیگر عادتش شده بود، پسرهی دیوانه! تند و فرز به داخل خانه دوید. چادر عربیاش را سفت چسبید که از سرش نیفتد. آدم چادری نبود؛ ولی خب مجبور بود به گفتههای خانوادهاش گوش بدهد، آخر آنها عقیده داشتند دختر باید حجابش کامل باشد؛ حالا او این وسط زیرآبیهایی میرفت؛ اما این یک قلم، آن هم در مراسمات روضه از الزامات بود. ظرف حلوا را از سر میز برداشت و پشت در اتاق آقایان ایستاد. زودتر از همه، امیرعلی متوجهاش شد و از جا برخاست. با نزدیک شدنش، گونههایش گل انداخت و دستپاچه به قالیچه قهوهای زیر پایش خیره شد، البته زیرزیرکی با آن چشمان هرزش دیدش میزد. در آن پیراهن مشکی یقه دیپلماتش چهقدر جذاب شده بود. حسابی به قامت و هیکلش میآمد.
– ماهبانو خانم حواستون کجاست؟
با صدایش از عالم هپروت بیرون آمد. سریع بدون اینکه نگاهی به صورتش بیندازد ظرف حلوا را به سمتش گرفت. برخورد دستهایشان باعث شد برای یک لحظه لرز خفیفی بگیرد، انگار به تنش برق وصل کرده باشند. به تندی خودش را از آن مهلکه نجات داد. امیرعلی با لبخند به رفتنش نگاه کرد. عاشق همین حجب و حیایش بود. دخترک تا وارد حیاط شد توانست یک نفس راحت بکشد. زیر نگاه آتشینش داشت میسوخت. بعد از سه ماه دوری عشقشان کم که نشده بود هیچ، تازه بیشتر هم شده بود. چهقدر خوشحال بود. در این شبها بیشتر میتوانست امیر را ببیند. راضی بود به همین نگاههای از دور. با سقلمهی فاطمه لبخندش محو شد و صورتش در هم فرو رفت.
– شب شهادت آقا علیاصغر لبخند زدنت دیگه چه صیغهایه؟!
لب گزید و کمی سرخ و سفید شد. تا آبرویش جلوی همه نمیرفت دست بردار نبود. فاطمه خوب از دلش خبر داشت که مدام اذیتش میکرد. در دل گفت:
«نوبت من هم میرسه خانوم، صبر داشته باش.»
نگاهش به مهران افتاد.
«بیشعور اصلاً نمیره داخل، هی میاد بیرون سرک میکشه! پوف، شیطونه میگه!»
به افکار بدجنسانهاش در دل خندید و دست فاطمه را گرفت.
– بیا بریم توی هال، الان روضه شروع میشه.
– آره راست میگی، بریم.
بالای پلهها نگاهش به مهران افتاد. فاطمه که سرش پایین بود و اصلاً متوجهی دور و اطرافش نبود. برایش چشم و ابرویی آمد که ابروهای باریک مردانهاش بههم گره خوردند. نچنچکنان سر تکان داد و همراه فاطمه وارد خانه شدند. آخر وسط روضه جای دید زدن بود! نگاه حاجخانمها رویشان میچرخید. همیشه همینطور بود، حتماً الان داشتند در ذهنشان عروس پسرشان را هم انتخاب میکردند! نگاهش به ستاره خانم افتاد. برای چاقسلامتی نزدیکش شد.
– خوبین خاله؟ حنا چطوره؟ بهتره؟
این زن به راستی که مثل فرشتهها بود. از چشمان سبز درخشانش سادگی و مهربانی میبارید. گاهی وقتها به حال حنانه غبطه میخورد؛ نه اینکه خدای نکرده مادرش به او محبت نمیکرد، نه؛ اما ستاره خانم، چون فاصله سنی کمتری با فرزندانش داشت صمیمیت و گرمی بیشتری با جوانها نشان میداد و برعکس مادرش اهل غر و امر و نهی کردن نبود. با پرسشش، چهرهاش رنگ غم گرفت و آهی از سر اندوه کشید.
– چی بگم دخترم! بچهام دلش میخواست بیاد روضه، تموم دیشب رو بالای سرش بیدار بودم تا بتونه بخوابه.
با ناراحتی سر در گریبان فرو کرد. حرصش میگرفت وقتی حسام را در این مراسم میدید. خودش غلط اضافه کرده بود و بعد خواهر بیچارهاش از آمدن به روضه منع میشد. ظرف آش و غذایی برداشت تا موقع رفتن به ستاره خانم بدهد که برای حنانه ببرد. بعد از تمام شدن روضه، میهمانها کمکم عزم رفتن کردند. جلوی در نگاهش به دو زن افتاد که پچپچوار با مادرش صحبت میکردند. کنجکاو شد بداند موضوع از چه قرار است. همین سوال را هم پرسید که مادرش انگشت جلوی بینیاش گرفت و طبق عادت لب گزید.
– هیس! اگه لازم بود حتماً بهت میگفتم.
بادش خالی شد. مادرش هم دوست داشت اذیتش کندها! طلعتخانم تا نگاهش را دید لبخندی زد. خودش را جلوتر کشید و در گوشش گفت:
– قیافهات رو اینجوری نکن تهتغاری! بهت میگم؛ اما به وقتش، یه ذره دندون روی جیگر بذار.
با این حرفش از ذوق لبخندی زد. خواست چیزی بگوید که نگاهش به خانوادهی حاجمالکیها افتاد. کنار فاطمه امیرعلی ایستاده بود و نگاهش هم میخ زمین بود.
– خدا خیر و ثواب بهتون بده حاجی، عمرتون طولانی. حسابی امشب زحمت کشیدین.
پدرش حاجطاهر، مردانه دست روی شانهی رفیقش گذاشت.
– تا باشه از این کارها. فردا هر کمکی خواستی در خدمتیم حاجی.
نرگس خانم هم جلوی در با طلعتخانم مشغول خداحافظی بود. چشمش به ماهبانو افتاد. لبخند معنیداری زد و نگاه کوتاهی به پسرش انداخت.
– دخترم فردا بیای ها، کلی کار نکرده داریم.
ماهبانو محجوبانه لبخند زد.
– چشم خاله جون، حتماً.
فاطمه نیشگون ریزی از پهلویش گرفت و در گوشش گفت:
– ورپریده! از کی تا حالا خجالتی شدی تو؟
با چشم و ابرو به او فهماند تا ساکت شود. امیرعلی بالاخره سر بالا گرفت و خیره به دخترک شد. بعد از سه ماه دیدار کردن، حالا چهقدر دل کندن سختتر شده بود. چطور توانسته بود این مدت را تحمل کند؟ حس میکرد ماهبانو عوض شده است، دیگر از آن دخترک شیطان و سر به هوا خبری نبود، حالا انگار خانمتر شده بود.
***
شب آنقدر خسته بود که سریع خوابش برد. باید صبح زود به خانهی خاله نرگس میرفت و کمکشان میکرد. در آینه به خودش نگاه کرد. چشمان مشکیاش را از پدرش به ارث برده بود و زیر آن دو کمان ابروی سیاه جلوه زیبایی به صورتش میبخشید. نیازی به آرایش نبود، به زدن یک رژ گوشتی بسنده کرد و موهای فر و بلندش را به سختی جمع کرد و پشت سرش دماسبی بست. روسری بزرگ و مشکی سه گوشش را سر انداخت و با گیره منظمش کرد. خب، همه چیز عالی بود. چادرش را محض نیاز برداشت و داخل کیفش گذاشت و به همراه مادرش در کوچه عریضشان قدمزنان به سوی خانهی خاله نرگس راه افتادند.
– میگم مامان، دیشب اون دو تا خانم چی در گوشت گفتن؟ خیلی دوست دارم بدونم.
طلعت خانم پوفی کشید و نگاه چپکی حوالهاش کرد.
– فراموش نکردی، نه؟
نوچی کرد و ابرو بالا انداخت. مادرش دید که تا جواب نگیرد دست از سرش برنمیدارد، به ناچار کنار تیر چراغ برق ایستاد و سر حرف را باز کرد:
– زهره خانم رو میشناسی؟ زن حاجآقا مستوفی؟
سری به علامت دانستن تکان داد تا ادامهی حرفش را بزند. با لبخندی پررنگ تن صدایش را پایینتر آورد و اضافه کرد:
– میخواد تو رو واسه پسرش خواستگاری کنه.
با این حرف، یکه خورده گردنش کج شد. حالت صورت مادرش معلوم بود که شوخی در کار نیست. طلعت خانم تا نگاهش را دید، آستین مانتویش را گرفت و او را کنار کشید.
– چیه؟ تعجب کردی، ها؟ پسره همه چیز داره ماهبانو، خونه، ماشین، حجره؛ از همه مهمتر پاک و سالمه. به بابات گفتم، ازم خواست اول مزهی دهن تو رو بدونیم. خوب فکرات رو کن دختر، شاه ماهی رو از دست نده.
شانهاش به سفتی تن آهنی چراغ چسبید. پسر زهره خانم دیگر از کجا پیدا شد؟! اصلاً او را از کجا دیده بود؟
«وا دختر، یه چی میگیها! حتماً مادرش تو رو انتخاب کرده. بابا مگه عهد بوقه؟!»
مامان هم با این تعریف کردنهایش او را به نقطهی اوج حرص میرسانید. هر بار سر هر خواستگاری میگفت که شاهماهی را از دست ندهد. به خوبی خبر داشت که در این سن و سال مثل هر دختر دیگری خواستگار برایش میآید. در گذشته سن کم، درس و دانشگاه بهانهاش بود؛ اما به محض اینکه لیسانسش را گرفت خانوادهاش به او گوشزد کردند که سریع جواب رد ندهد و اگر آدم خوبی بود بهتر است ازدواج کند. از نظر مادرش او یک دختر ترشیده بود. همیشه ورد زبانش بود: «که تو دیگه درس خوندی و بیست و دو سالته. دخترهای به سن تو الان بچه هم دارن، میخوای تا کی ور دل من بمونی؟!»
حالا باید با این خواستگار ناخوانده چهکار میکرد؟ چه بهانهای باید جور میکرد؟ وای که اگر امیرعلی بفهمد خون به پا میکند. آن یک دفعه هم که گفته بود، برای هفتپشتش بس بود. پسرهی دیوانه، رفته بود محل کار خواستگار قبلیاش و حسابی فردین بازیاش گل کرده بود! حالا خوب شد آن طرف غریبه بود و پاپیچ نشد، وگرنه الان آوازهی دلباختگی پسر حاجاحمد را همه میدانستند. قدمهای سستش تا خانهی خاله نرگس ادامه پیدا کرد. از دیدنشان با مهربانی همیشگیاش به استقبالشان آمد.
– آخ قربونتون بشم، همین الان ذکر خیرتون بود. بیا طلعت جان، بشین اونجا.
دست به شانهی ماهبانو گرفت و با لبخند نگاه خریدارانهای به سرتاپایش انداخت.
– قربون قدت برم دختر. برو بالا که فاطمه منتظرته.
لبخند پر تشویشی در جواب زد و به سمت داخل خانه حرکت کرد. وارد سالن شد و سعی کرد افکار منفیاش را پس بزند. از پیچ راهرو که گذشت، صدایش را روی سرش انداخت.
– فاطی کجایی؟ بیا که بانو خانم گل و گلاب اومد.
با دیدن امیرعلی که لباس بیرون بر تن داشت و از آشپزخانه بیرون آمد، هین خفیفی گفت و سرجایش ایستاد. فاطمه هم پشت سرش، با قیافهی سرخ شده از خنده بیرون آمد.
«وای دختر آبروت رفت. حالا صدای نکرهات رو باید حتماً بلند میکردی؟! الان با خودش چی فکر میکنه!»
بیچاره امیر، سرش پایین بود و از لبخندش معلوم بود که بدجور دارد خندهاش را کنترل میکند. جلو رفت و سلام دستپاچه و آرامی داد. زیر نگاه سوزانش بدنش گر گرفت. مثل همیشه مقتدر و رسا جوابش را داد:
– علیک سلام ماهبانو خانم، خوبید؟
در تنهایی بانویش بود و غیر از آن اسمش را کامل و با پسوند خانم صدا میزد. فاطمه مثل فضولها کنارشان ایستاد، انگار داشت فیلم مهیجی تماشا میکرد. چشمغرهی ریزی برایش رفت و در جواب امیرعلی لبخندزنان گفت:
– مرسی شما خوبین؟ از فاطمه شنیدم تا عاشورا تهرانین.
نگاهش را بالا آورد و در آن چشمهای سیاه، که همانند خرمای درشت در صورت روشنش دلفریبی میکرد خیره شد. نزدیکش شد. دستی به یقهی مرتب بلیزش کشید و کیف پول و سوئیچش را از روی جاکفشی چنگ زد.
– ایشاالله بعد این ماه کارهام که ردیف شد میایم برای رسمی کردن و این چیزها. من دیگه برم، خوب نیست الان اینجا باشم؛ با اجازه.
با چشمان درشت شده از جلوی در کنار رفت تا از خانه خارج شود. بعد از رفتنش چند ثانیه زمان برد تا حرفش را در سرش حلاجی کند. تازه فهمید چه گفت! با نیشگونهای فاطمه از عالم فکر بیرون آمد. اخم کرده بازوی بینوایش را مالید.
– چته دیوونه؟ گوشت تنم رو کندی!
ریز و نخودی خندید.
– سورپرایز شدی، نه؟ حالا نمیدونی که دیشب چیشد!
با کنجکاوی به دهانش زل زد. تعجبش با حرفهایش بیشتر هم شد. امیر به خانوادهاش گفته بود!
«وای حالا نگاهشون حتماً بهم فرق کرده.» اصلاً فکرش را هم نمیکرد امیر اینقدر زود تصمیم به ازدواج بگیرد. در دل اما حس خوبی داشت. تمام خواستهاش همین بود که با فرد مورد علاقهاش آرزوهایش را بنا کند. چه کسی بهتر از امیرعلی؟ از شر آن خواستگارها هم راحت میشد. مطمئناً خانوادهاش هم خوششان میآمد. به هر حال از بچگی جلوی چشم همدیگر بودند، زیر و بم هم را به خوبی میدانستند. نمیدانست چرا اینقدر استرس داشت. اصلاً موقع کار کردن تمرکز نداشت و موجب تفریح فاطمه هم شده بود. او هم فقط برایش از آن چشمغرههای قشنگش میرفت. تا کارشان تمام شد، سینی چای و کلوچهها را به حیاط برد تا برای خانمها ببرد. بیچارهها از صبح مشغول کار بودند. حالا نگاههای معنیدار خاله نرگس را میفهمید. کی میدانست او از همان اول علاقه به این وصلت داشت؟! ماهبانو بهترین مورد برای پسرش بود، در پاکی و نجیبی این دختر شکی نبود و از هر لحاظ ایدهآل بود.
– ماشاالله! طلعت دخترت دیگه وقت عروس شدنشهها. پس کی قراره شام عروسیش رو بخوریم؟
طلعت خانم لبخند معنیداری گوشهی لبان صورتیاش نشست و در جواب گفت:
– ای صدیقهجان، هر چی خدا بخواد، شاید به همین زودیها.
خیره به مادرش، سینی چای را جلوی نرگس خانم گرفت. لبخندی زد و با بهبه و چهچه استکانی برداشت.
– الهی همه جوونها خوشبخت و
عاقبتبهخیر بشن.
همه زیر لب آمین گفتند. لب گزید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. با دیدن فاطمه اخمهایش درهم رفت. کپ کرده نزدیکش شد.
– چیه؟ چته؟ کسی حرفی زده؟
با حرص سینی را روی میز گذاشت و دست به کمر به طرفش برگشت.
– میمردی خودت چایی میبردی؟! فقط میخوای خجالت بکشم، نه؟
فاطمه تا ته حرفش را خواند. لبخند دنداننمایی زد و پشت میز نشست.
– خب حالا مگه چیشده؟ دیگه باید عادت کنی عروس خانم!
ممنون لیلا خانم مثل همیشه پارت گذاری منظم و عالی😍
خواهش میکنم عزیزم
Gj
هان؟😄
سلام ببخشید تازه درست کردم نظر دهی رو اشتباه شد
واقعا خوشحالم که رمان رو ایجا گذاشتید چون تو رمان بوک می خوندم ولی دو ماهی میشه نمی تونم برم تو سایت
البته سقوط رو هم خوندم
خسته نباشی لیلا جان.
اسم شخصیت ها عوض شده خیلی جالب شده برام.
خدا قوت مهربون
فدات بشم💖 حالا کمکم به تغییرات بیشتری میرسیم.
محمدم نیست تو رمان غمم گینه💔
محمد کیه؟😂 بابا اون توی رمان قبلی سر جمع توی دو صحنه بود، چطوری این.قدر روش کلید کردی؟
عاشق پارت های لیلام
بلندددد و قشنگ
عالی بود
قربانت عزیزم
تو لطف داری بهم😘
لیلا جون سلام و ارادت گلم، دستت طلا مشتاقتون عزیز چه عجبی، اگر چه اوایل مثل هم هست اما خیلی عالی بود، همه چی تموم