نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۲۱

4.6
(32)

85

با چشم‌های اشکی گر*دن کج کرد. نگاه امیر مثل کسانی بود که زبانی را متوجه نشوند، همان‌قدر گیج و گنگ.

دلش در حال آتش گرفتن بود. با دست‌های خودش عشقش را نابود کرد. کاش که برود، کاش دیگر پایش تا درب این خانه نکشد.

صدای گرفته و خش‌دار مردانه‌اش او را سرجایش میخکوب کرد:

– بانو من دوست دارم، واسه چی داری… .

«هیس! تمومش کن. این‌قدر عفونت این زخم چرکی رو هم نزن.»

از پشت پرده‌ی اشک، چهره‌اش را تار می‌دید. حسام یک لنگه‌ی دروازه را کامل باز کرد، اول از همه او را به داخل فرستاد و بعد سمت امیرعلی چرخید.

یادش رفت درب را ببندد. پای رفتن نداشت؛ از لای درب نگاهشان کرد. حال قرعه به نام حسام بود و امیرعلی در مقابلش نقش بازنده را ایفا می‌کرد.

– مواظب باش چی از اون دهنت درمیاد. تو غلط می‌کنی اسم زنم رو میاری. برو هر گوری که بودی جناب ستوان وظیفه‌شناس!

تخت سی*ن*ه‌اش کوبید. طعنه‌ی کلامش پاهایش را سست کرد. نگاه امیر مثل چراغی نمور، درخشش را از دست داد‌.

سرش را زیر چادر پنهان کرد و بغضش را به زحمت قورت داد. کاش جرئت پیدا می‌کرد و جلوی قاتل آرزوهایش می‌ایستاد. کاش می‌توانست به همه چیز، به همه‌ی اتفاقات پشت کند و دست امیر را بگیرد و همراهش شود؛ اما حیف و صد حیف که پل‌های پشت سرشان خ*را*ب شده بود.

حال یک شیوا نامی هم این وسط در میان بود که درست نمی‌فهمید خط و ربطش به حسام چیست.

با کشیده شدن چادرش به خودش آمد. چهره‌ی کبود از خشم مرد مقابلش، رنگ از رخش پراند. نگاهش میخ درب آهنی بسته شد.

«یعنی امیر رفت؟»

با نگاهی پر آب چشم چرخاند. چقدر در خودش بود که متوجه‌ی رفتن عزیز دلش نشد؟

توجه‌اش را به حسام داد. حتی یک نیم‌نگاه هم به صورتش نمی‌انداخت؛ همان‌طور به دنبالش کشیده میشد. خوب می‌دانست چیز خوبی در انتظارش نیست. وارد خانه که شدند درب را چنان محکم بست که شانه‌ها‌یش بالا پرید.

ل*ب از ل*ب تکان نمی‌داد. شرمنده‌ی خودش و قلب جفا زده‌اش بود. از این مرد توقع رفتار خوبی نداشت، وقتی خودش به خودش رحم نکرد.

با فشرده شدن یقه‌اش از افکار سیاهش بیرون کشیده شد. مغز مه گرفته‌اش را به کار انداخت. مردی که این‌طور شاکی به او نگاه می‌کرد قصد دریدن قلبش را داشت؛ رنگی از محبت درون وجودش نبود.

روی لباس مرتب صبحش، حال خط و چین افتاده بود. با درد پلک به‌هم بست و ل*ب‌های لرزانش را از هم گشود:

– من رو بکش و راحتم کن.

برق از سرش پرید. ضربه سیلی‌اش آن‌قدر قدرت داشت که کف سالن پرت شود. درد در کل بدنش پیچید. یک‌ طرف سرش د*اغ شد. گوش‌هایش به گزگز افتادند. یک آخ هم نگفت. نگاهش از دست مشت شده‌اش به چشمان خون‌آلودش سوق پیدا کرد.

مگر چه چیزی از او خواست که این‌طور ناجوانمردانه تمام حیثیت و غرورش را به سخره گرفت؟ لبه‌ی چادری که از سرش افتاده بود را به کنج ل*ب خیس از خونش کشید.

انگار تازه راند عذاب دادنش شروع شده بود. بی‌توجه به حالش، خشونت‌وار تنش را بالا کشید. نگاهش از یقه‌اش بالاتر نمی‌رفت، زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند.

– به من نگاه کن، جلوی اون ع*و*ضی داشتی چه غلطی می‌کردی، هان؟

مات و متحیر سر بالا گرفت. جری شد و شانه‌هایش را محکم گرفت.

– با توام، مثل وق زده‌ها بهم زل نزن. خوب باهاش جیک تو جیک شده بودی. چیه؟ لال شدی! چشم من رو دور دیدی، گفتی عشقم رو بیارم خونه، نه؟

با این جمله، دلش مثل آب جوش به فوران افتاد. دیگر داشت زیاده‌گویی می‌کرد.‌ تمام قدرتش را در دستانش جمع کرد و به عقب هلش داد.

– خفه شو ع*و*ضی! تو کی هستی که این حرف‌ها رو بهم می‌زنی؟

انتظار شنیدن این جواب را نداشت، رگ غیرتش گل می‌کرد. در صورتش فریاد کشید:

– صدات رو ببر. من شوهرتم، می‌فهمی؟

با انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و هشدار‌گونه تکرار کرد:
– شوهرت! داغتون رو به دل هم می‌ذارم. فکر کردی شهر هرته؟ یه روز بله بگی و فرداش فیلت یاد هندوستون کنه! تا ابد جات همین‌جاست. سعی کن به این زندگی عادت کنی، شیرفهم شد؟

دانه به دانه کلماتی که بر زبان می‌آورد، وحشت به جانش می‌انداخت. دست روی گوشش که هنوز سوت می‌کشید گذاشت‌. قطره‌های اشک گونه‌هایش را تر کرد. دلش پر بود، از خودش که این‌چنین عزت و احترامی برای خود نگذاشته بود.

دست بر دیوار گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. جلوی چشمانش سیاهی می‌رفت.

– شاید بتونی من رو تا ابد این‌جا زندانی کنی… .

نفس لرزانی کشید و با پشت دست خیسی زیر چشمانش را گرفت.

– شاید تا ابد کنارت بمونم… .

حسام با یه من اخم به دخترک خیره شد تا ادامه‌ی حرفش را بشنود. لبخند تلخی کنج ل*بش نشست که صورتش از درد جمع شد؛ اما هم‌چنان ادامه داد:

– و… ولی یه چیز رو هیچ‌وقت نمی‌تونی تغییر بدی… .

مکثی کرد و نگاه مستقیمش را به چشم‌های ریز شده‌اش داد.

– هیچ‌وقت نمی‌تونی عشق امیر رو از دل و روحم پاک… .

لعنت بر زبانی که بدموقع باز شود! صورتش به یک‌طرف کج شد. دست بر سرش گرفت و با زانو روی زمین افتاد. محال بود از زیر دستش جان سالم به در ببرد. این حرف برای مرد مقابلش گران تمام شده بود.

چون پروانه‌‌ای در میان لانه‌ی ترسناک عنکبوت، برای رهایی دست و پا می‌زد. به خودش آمد دید مایع گرمی از گوشه‌ی ل*بش جاری می‌شود.

گیج بود. دیگر اشکی نریخت، نترسید، حال کامل به همه چیز بی‌حس بود. مثل دیوانه‌ها خندید و ل*ب خونی‌اش را پاک کرد. آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!

– چی… چیه؟ حق… حقیقت برات… تلخه آقای فلاح؟

#86

این دختر با زبان خامش حتماً سرش را به باد می‌داد. بد با غیرتش بازی کرده بود، بد. خم شد و موهایش را از زیر شال بین چنگش گرفت، که سرش از درد تیر کشید و آخش به هوا رفت.‌

لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
– یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو می‌شکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگه‌ای بتپه از توی سی*ن*ه‌ات درمیارم.

جمله‌اش تنش را لرزاند. این فرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمی‌دید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد.

کمرش تیر می‌کشید و شانه‌اش از بس می‌سوخت که نفسش به سختی بالا می‌آمد.

– تو رو خدا… ولم… ولم کن. چی از جو… جونم می‌خوای؟

جلوی پایش روی دوزانو نشست. به خود لرزید. از حرفش پشیمان شد. هر کاری از این مرد برمی‌آمد. کاش ل*ب باز نمی‌کرد.

– گفتی دوستش داری، نه؟

مظلومانه نگاهش کرد. پوزخندی زد و چانه‌اش را گرفت.

– چیه زبونت رو خوردی؟ من نبودم حتماً می‌رفتی توی بغلش. لااقل براش از دیشب می‌گفتی.

کاش کر میشد. اشک‌هایش سیلابی روی صورتش انداختند. با یک جمله روانش را به‌هم ریخت. این‌قدر وقیح بود که اتفاق دیشب را به رویش می‌آورد؟

هیچ فکر نمی‌کرد روزی کارش به این‌ نقطه برسد. ماه‌بانویی که پایش را کج نگذاشته بود چطور این تهمت‌ها به او خوانده میشد؟ مگر ندید که با زبان خودش امیر را از خود راند، پس این حرف‌ها چه معنی داشت؟

نفس سنگینش را بیرون فرستاد. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:

– من… من هیچ‌وقت… پام رو کج نذاشتم… .

سر به دو طرف تکان داد و نالید:

– عشق من و امیر ارزشش بالاتر از این حرف‌هاست.

آن موقع به عواقب حرفش فکر نکرد، فقط می‌خواست جواب تحقیرهای این مرد شوهرنام را بدهد. حسام صورتش سرخ شد و رگ‌های کنار گ*ردنش از برجستگی زیاد، انگار که پو*ست تنش را می‌دریدند.

چانه‌ی دخترک را به ضرب رها کرد و هر دو دستش را میان موهایش فرو برد. هضم این حقیقت برایش سنگین بود. پلک‌هایش روی هم آمد و ل*ب فشرد.

– برو گمشو از جلوی چشم‌هام.

اشکش را با پشت دست گرفت و بغضش را قورت داد. این بار نعره زد که چهارستون بدنش لرزید.

– کری مگه؟ برو ریختت رو نبینم.

دستش را جلوی دهانش گرفت و لنگان‌لنگان به اتاق پناه برد. به درب بسته تکیه داد. صدایش را خفه کرد تا گریه‌اش بلند نشود.

او دلش نوازش‌های پدرش را می‌خواست. دلش برای اتاق کوچکش، برای جمع خانوادگی‌شان تنگ بود. برای جمعه‌هایی که همراه فاطمه به شاه‌عبدالعظیم می‌رفت؛ اصلاً همان‌جا بود که امیر به دوست داشتنش اعتراف کرد. چه روزهایی شیرینی! چرا قدر خوشبختی‌اش را ندانست؟

چقدر مهران گفت حسام قابل اعتماد نیست؛ اما گوش‌هایش نمی‌شنید و کفش لجبازی‌اش را از پا در‌نمی‌آورد. حال باقی‌مانده‌ی عمرش در کنار این مردی که ذره‌ای نزدش ارزش و احترام نداشت طی میشد.

دیگر دنیا پیش چشمش رنگی نبود، سیاه و تلخ. تا مدت طولانی همان‌جا روی پارکت‌های اتاق نشست و اشک ریخت. هنوز هم نگاه آخر امیر جلوی چشمان غم‌زده‌اش رژه می‌رفت.

دیگر به آن مأموریت کوفتی که باعث جدایی‌شان شد نرفته بود. سر و وضع داغان و پریشانش درمانی نداشت.

«آخ! الان چه حالی داره؟»

تن کوفته‌اش را به سمت تخت کشید و رویش نشست. نگاهش به خودش در آینه‌ی بزرگ اتاق افتاد. شانس آورد صورتش در مقابل ضربه‌ها جان سالم به در برد.

بالای ل*بش به اندازه‌ی نخود زخم برداشته بود و رد انگشت‌هایش روی پو*ست ظریفش به خوبی خودنمایی می‌کرد. هنوز ده روز هم از عروسی‌شان نگذشته، آن‌وقت ضرب دستش را هم نوش‌جان کرد.

این مرد بیش از حد ترسناک بود. مگر از اول نمی‌دانست چه خلق و خویی دارد؟ قدیمی‌ها راست می‌گفتند که نادانی یک سنگ درون چاه می‌اندازد و صد تا عاقل هم قادر به بیرون آوردنش نیستند!

جای خالی امیرعلی تا ابد مثل یک حفره‌ی عمیق روی دل و روحش به جا می‌ماند و هیچ جوره التیام پیدا نمی‌کرد.

***

با احساس لمس چیزی روی کمرش از خواب پرید. وحشت زده سرش را بلند کرد که بوی سیگار زیر بینی‌اش پیچید.

کنارش با یک زیرپوش مشکی و همان شلوار بیرونی نشسته بود.

نگاهش به خال‌کوبی عجیب تیره روی بازویش افتاد. چرا تازه متوجه‌اش شده بود؟ طرح یک ماری بود که دور گل رز سیاهی پیچیده شده بود. حواسش پی تتو روی تنش رفت که نفهمید مثل همان مار دور تنش چنبره زد و پیچید.

هینی کشید که سریع دست روی دهانش گذاشت.

– هیش… آروم.

قلبش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید. دهانش خشک و تلخ شده بود. دستش را که برداشت نفسی گرفت.

– برو کنار.

چقدر احمق بود که فکر می‌کرد به حرفش گوش می‌کند. در مقابل زور و قدرتش چیزی در چنته نداشت.

بغض به گلویش چنگ انداخت. نوازش‌هایش را دوست نداشت. از این مرد می‌ترسید. مگر تا همین چند ساعت پیش تحقیر و کتکش نزد؟ حال می‌خواست روی زخم‌هایش مرهم بگذارد؟‌

رد ک*بودی روی بازویش د*اغ شد. تنش هنوز درد می‌کرد. به زحمت سرجایش نیم‌خیز شد که کمرش تیر کشید. بغضش گرفت.

– ولم کن تو رو خدا!

#87

اخم کرد. از شانه‌اش گرفت و او را دوباره به تخت برگرداند‌. در همان وضعیت تقلا کرد خود را از چنگالش نجات دهد. زیر گوشش تشر زد:

– آروم بگیر، زخمت ممکنه باز شه.

آن صحنه‌های دردناک یادش آمدند و موجب شد بر بیچارگی‌اش بگرید. دستش را به کنار پهلویش رساند، همان‌ جایی که انگار با چاقو بریده‌ بودند.

از درد‌ آرام هق زد و سرش را در بالش فرو کرد. چقدر اوضاعش رقت‌انگیز شده بود. حسام نگاه برگرفت. زندگی‌اش با این مورد، قشنگ تکمیل بود‌.

به پهلو دراز کشید؛ اما هنوز دخترک در آغوشش بود. سرش را به طرف خود برگرداند و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد، همان سیم‌تلفن‌های مزاحم!

چشمانش از فرط گریه مثل یک نقطه دیده میشد و چانه‌اش هنوز می‌لرزید. دست برد و زخم گوشه‌ی ل*بش را لمس کرد که از درد آخی گفت. سریع رنگ نگاهش عوض شد. مظلوم که میشد دوست داشت چند ساعت او را در آغوشش بچلاند؛ ولی اکنون باید یک اولتیماتوم حسابی به او می‌داد.

طاق باز دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت.

– فکر اون پسره رو از سرت بیرون کن، وگرنه مجبورم جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم.

دلگیر نگاهش کرد. دیگر خسته بود، خسته از این باید و نبایدها. جلوی این مرد زبانش کوتاه بود، وگرنه که دل عصیان‌زده‌اش با وجود تمام بی‌مهری‌ها هنوز هم برای امیرعلی می‌تپید.

می‌توانست به مرد دیگری فکر کند؟ آن زمان‌ها عقیده داشت که خ*یانت، خ*یانت است، حال فکرت پنهانی هرز برود و یا هم‌خوابه‌ی کسی شوی. وای بر او که وقاحت را تمام کرده بود. از یک‌سو نمی‌توانست امیرعلی و خاطراتش را از قلبش بیرون کند؛ انگار تار و پود وجودش از این عشق تشکیل شده بود.

مثل مادرمرده‌ها به پهلو چرخید که بانگ هشدارآمیز مرد کناری‌اش، نفس را در سی*ن*ه‌اش حبس کرد.

– جون امیرعلی چقدر واست مهمه؟

پر تردید سر به طرفش کج کرد. چه در فکرش می‌گذشت؟ سوال ذهنش را از حالت صورتش خواند. نیش‌خندی زد و دست نوازشی بر سرش کشید.

– فراموشش می‌کنی، وگرنه شاید دیگه زنده نبینیش. تو که این رو نمی‌خوای، هوم؟

از حرص نفس‌هایش سنگین شدند. جمله‌اش لرز به وجودش انداخت. چرا نمی‌توانست راز درون چشمانش را بفهمد؟ تهدیدش فقط یک معنی می‌داد. نگاهش هنوز ناباور بود. حسام با بی‌تفاوتی طاق باز دراز کشید و پلک روی هم گذاشت.

– بگیر بخواب، دیگه نمی‌خوام یه حرف رو دو بار برات تکرار کنم. علی رو از قلب و فکرت می‌اندازی بیرون، واِلا اول اون رو، بعد تو رو به خاک سیاه می‌نشونم.

آیا زندگی در کنار مردی که مدام با ترس و لرز همراه باشد کار درستی بود؟ حال باید چه می‌کرد؟ حسام حرف بیخودی نمی‌زد. یعنی کار به کجا رسیده بود که همچین چیزی را چشم در چشمش می‌گفت؟

وقتی از اول پا در چنین راهی بگذاری باید پِی همه چیز را به تنت بمالی؛ حال او در چنین موقعیتی بود، دیگر راه برگشتی نداشت.

زندگی خودش که خ*را*ب شده بود، نمی‌خواست آه و نفرین بقیه هم پشت سرش باشد. باید یاد و خاطر امیر را گوشه‌ی قلبش مدفون می‌کرد، چاره‌ی دیگری نداشت. حال بینشان یک خط بطلان، ناگسستنی کشیده میشد. از این پس باید نقاب بی‌تفاوتی به چهره بزند و روزمرگی‌هایش را بگذراند.

«می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس، بسته و اسیر!»

***

ماجرای شیوا در گذر زمان به دست فراموشی سپرده شد. یادش هست بین یکی از بحث‌هایشان از او پرسیده بود این شیوا کیست؟ چه سر و سری با تو داشت که آخر سر تن به خودکشی داد؟ چنان از کوره در رفت و داد و قال راه انداخت که از گفته‌اش پشیمان شد.

در یک کلام، زورگو بود. خودش تا حرف از امیرعلی میشد توپ و تشر می‌‌انداخت؛ اما او حق نداشت گذشته‌ی پر رمز و راز شوهرش را بداند!

سری به غذا زد. خورشت بامیه‌اش جا افتاده بود، شعله را کم کرد. سماور غل‌غل می‌کرد. مادر از هوای سرد زمستان عاصی بود و دائم به‌خاطر پا دردش می‌نالید. دکتر سفارش کرده بود آب و هوای گرم و خشک برایش بهتر است.

پشت کانتر ایستاد و رو به مادرش گفت:

– چرا نمی‌ری بوشهر مامان؟ پیش خاله طلا یه بیست روزی بمون، بلکه حالت بهتر شه.

لبخندی زد و سر تکان داد.
– هی دختر! من برم پس این بابات و مهران تنها چی کار کنند؟ نه دلم رضا نیست تنهایی برم اون سر کشور.

#88

حاج‌بابا تسبیح دانه قهوه‌ایش را بین انگشتانش چرخاند.

– اصرار نکن دختر، خیلی باهاش کلنجار رفتیم. ما که بچه نیستیم تر و خشکمون کنه! بهونه‌اشه.

طلعت خانم ل*ب گزید.

– وا حاجی! این حرف‌ها چیه؟

دیگر پای بحثشان نماند. در حال ریختن چای، خانم‌جون وارد آشپزخانه شد. سینی به دست سمتش چرخید.

– عه شما چرا بلند شدین؟ هر چی لازم داشتین خب صدام می‌‌زدین.

بدون این‌که جواب سوالش را دهد با دقت نگاهی گرداگرد آشپزخانه انداخت و بعد از چند ثانیه گفت:

– میگم ماه‌بانو، تو و حسام حرفتون شده؟

از این سوال دستپاچه‌ شد. خانم‌جون تیزتر از این حرف‌ها بود. چشم از چایی‌های پررنگ درون فنجان‌های سفید سرامیکی گرفت. تا آمد جواب مناسبی آماده کند، قامت حسام در آستانه‌ی آشپزخانه نمایان شد و او را از مخمصه نجات داد.

– پس این چای چی‌شد ماه‌بانو؟

چشم دیدنش را نداشت. از حرص کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. کاش ماه‌بانو به درک واصل شود. بی‌حرف و نگاه سینی را به دستش داد و سمت یخچال رفت.

خانم‌جون از رفتار بی‌ادبانه نوه‌اش اخم کرد و رو به حسام گفت:

– شرمنده پسر! تو برو، ما هم الان میایم.

حسام یک نگاه گذرا به دخترک انداخت و بعد بیرون رفت. کیک را که از یخچال بیرون کشید، آستین چین‌دار شومیزش چنگ خورد.

– عه خانم‌جون! چی کار می‌کنی؟

چشم‌غره‌‌ای برایش رفت و او را گوشه‌ای کشید.

– کوفت! این چه رفتاری بود با شوهرت داشتی؟ خسته از سر کار برگشته، یه روی خوش بهش نشون بده.

به جان پو*ست گوشه‌ی ل*بش افتاد. چرا باید این‌قدر سرزنش میشد؟ انگار حسام نوه عزیز کرده‌ی خانم‌جون بود، نه او.

حرصی شده چاقو را از داخل کابینت برداشت و مشغول برش زدن کیک شد.
– خسته شده که شده، یه‌کم صبر کنه. شما هم بی‌خودی ازش طرفداری نکنید، خودش تنهایی همه رو حریفه.

خانم جون الله‌ و اکبری گفت و یک دستش را در هوا تکان داد که دو النگوی پهن طلایش جرینگ صدا دادند.

چای و کیک اسفنجی‌هایی که مادر درست کرده بود را با صحبت‌های حاج‌بابا و حسام و تعریف‌های خانم‌جون از فارغ شدن دختر دایی‌طاهر که صاحب دو تا دختر دوقلو شده بود خوردند.

تنها عضو ساکت جمع، مهران بود که دمغ و گرفته از لاک خودش بیرون نمی‌آمد و حتی دست به کیک مورد علاقه‌اش نمی‌زد.

موبایلش که زنگ خورد، سکوتی سالن را فراگرفت. دید که حالت صورتش عوض شد.‌ اخم‌آلود از جا برخاست و با ببخشیدی به تراس رفت.

نگاه همه مشکوک شد. او که یک بوهایی می‌برد، برای عوض شدن جو خنده‌ی مصنوعی سر داد و بلند شد تا استکان‌های خالی را بردارد.

– برم دوباره چای بریزم، هنوز مونده تا شام.

به آشپزخانه که رفت چند ثانیه نکشید که مادرش پیشش آمد. صورت رنگ‌پریده و چشمان مضطربش او را متعجب کرد. در حالی که چای می‌ریخت پرسید:

– چی شده مامان؟

نگرانی در نی‌نی چشمانش می‌چرخید. پشت میز نشست و دستانش را درهم قفل کرد.

– نمی‌دونم چشه این بچه! یه کلوم هم به زور حرف می‌زنه. مهران قبلاً این‌جوری نبود. باور می‌کنی دیروز صداش رو برام بالا برد؟! پاپیچش شدم، گفتم درد دلش رو بهم بگه، امون نداد یه چیکه از دهنم بریزه، یک‌دفعه قاطی کرد.

به ناآرامی‌های مادرش چشم دوخت. دلش برای مهران خون بود. حتماً باز با فاطمه بحثش شده بود.

– توام که توی هپروتی دختر! یه دقیقه اون قوری وامونده رو ول کن، بسه این‌قدر چای به شکممون بستی.

آن‌موقع‌ها از تشرهای مادرش هراس داشت؛ اما حال، عجیب دلتنگ همین نق‌نق‌های شیرینش بود. سینی به دست خم شد و گونه‌اش را ب*و*سید.

– نگران نباش قربونت برم، خودم باهاش حرف می‌زنم، شاید با شما راحت نباشه.

کمی از نگرانی‌اش کاسته شد و لبخند کم‌جانی به رویش پاشید.

– چی بگم والا! هر جور خودت می‌دونی. ایشاالله که خیر باشه.

وقتی که به سالن برگشتند، هنوز خبری از مهران نبود. کارش که تمام شد به بهانه‌ی برداشتن موبایل، جمع را ترک کرد. از بیرون تراس چشمش به مهران افتاد که روی صندلی نشسته، هر دو آرنجش را به زانوهایش چسبانده بود.

نمی‌دانست به‌هم زدن خلوتش کار درستی بود یا نه؛ اما انگار در قبال یک دانه برادرش وظیفه داشت که حداقل جویای حالش شود. درب را باز کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

باز لیلا میگه طرف حسام رو میگیری چرا باید تو روی حسام بگه عشق امیر رو نمیتونی از قلبم بیرون کنی واقعا مستحق کتک خوردن بود 😂 این که تعصب و غیرتی شدن حسامو دیده بود زن زل بزنه نو چشم شوهرش از عشق یکی دیگه بگه😕😕

مائده بالانی
مائده بالانی
2 روز قبل

حتما مهران با فاطمه کات کرده.ماه بانو مقصره خودش از قصد یک کاری کیکنه حسام جری تر بشه.جدا از این ها عاشق مامان بزرگ ماه بانو شدم نمونه واقعی یک مادربزرگ که شوهر و از خودت بیشتر دوست دارن😅😅

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x