نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۲۸

4.6
(16)

کمی جلو رفت، ناباور چشم در صورت ماستش گرداند. از چهره‌اش فهمید که او هم انتظار این دیدار ناگهانی و شوکه کننده را نداشت. هر دو مثل مجسمه، با نگاهی حاکی از حیرت به هم خیره بودند.

سیامک که از برخورد آن دو متعجب بود، شقیقه‌اش را کمی خاراند و کنجکاوانه پرسید:

– شماها چتونه؟ دیر شد، بلیط به ما نمی‌رسه‌ها!

در آغاز معنی حرفش را درک نکردند و بعد از اندکی تأمل، تازه به واقعه‌ی اتفاق افتاده پی بردند. حنانه به خودش آمد و نگاه بهت‌زده‌اش را به سیامک داد.

– چرا… چرا نگفتی؟

ماه‌بانو طوطی‌وار حرفش را تکرار کرد:
– چرا نگفتین آقای دکتر؟

از همه جا بی‌خبر، دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و به دفاع از خود پرداخت.

– یکی‌یکی بپرسید. چی رو باید می‌گفتم؟

حنانه آب دهانش را فرو داد و نگاه دزدید؛ اما ماه‌بانو تحمل سوال‌های بی‌جواب ذهنش را نداشت. دست به سی*ن*ه شد و با صراحت پرسید:

– چرا نگفتین با حنانه ارتباط دارین؟

قیافه‌ی سیامک دیدنی بود، چشمان سیاهش یک آن گرد شد.

– یعنی چی؟

چشم تنگ کرد و افزود:
– ببینم، نکنه می‌شناسید… .

حرفش را ادامه نداد و نگاه منتظری بینشان رد و بدل کرد. حنانه‌ با حالی خ*را*ب، دست بر سرش گرفت و ناله‌‌وار دور خودش چرخید.
– غیرممکنه!

سیامک بی‌طاقت نزدیکش شد و سماجت به خرج داد.

– حنا میگی چی‌شده یا نه؟

در این لحظه شرایط درستی برای توضیح دادن نداشت. دستانش را از روی سرش پایین آورد و بی‌اختیار گفت:

– میشه تنهامون بذاری؟

به گوش‌هایش اطمینان نداشت. منتظر بود تا کلام دیگری بشنود؛ اما ل*ب‌های بدون لبخند و سکوت پیوسته‌اش، به او فهماند که ماندنش بی‌فایده است. نگاه گوشه‌چشمی به ماه‌بانو انداخت. یک جای کار می‌لنگید. دست به جیب، از آن دو فاصله گرفت.

– باشه، منتظرم.

بدون هیچ‌گونه حرف اضافه‌ی دیگری، روی برگرداند و به سرعت دور شد. حنانه مات و مبهوت به راه رفته‌اش نگاه می‌کرد. از آزردنش پشیمان بود. منظوری نداشت و باید تنها با ماه‌بانو صحبت می‌کرد.

با این‌که هنوز نتوانسته بود حقیقت حضور ماه‌بانو را به درستی هضم کند؛ اما کوشید تا ظاهرش، آرام و عادی جلوه داده شود.

– فکر نمی‌کردم منشی مطب سیامک باشی.

از افکار گنگش خارج شد. ابرو بالا انداخت و مثل خودش گفت:
– من هم فکر نمی‌کردم عسل آقای دکتر قراره تو باشی.

هر دو کمی در سکوت به‌هم خیره شدند. حنانه سر به زیر افکند و دستپاچه، با ریشه‌های شال خال‌خالی‌اش مشغول بازی شد.

– من… من… باور کن گیج شدم.

انگار هنوز مغزش درست پردازش نکرده بود که سریع، با حالت پرسشی نگاهش کرد.

– یعنی تو واقعاً منشی مطب سیامکی؟ خدای من! باورم نمی‌شه.

سری به علامت تأیید تکان داد. دستش را گرفت و او را به کناری کشید. از بین شلوغی عبور کردند و در جای دنج و خلوتی، زیر سایه‌بان درخت خرمالویی که تازه شاخه‌هایش برگ داده بودند، مقابل هم ایستادند.

دقایقی بی‌حرف گذشت. شروع به قدم زدن کرد.
– من هم مثل توأم حنا، اصلاً نمی‌تونم به مغزم بگنجونم که تو با آقای دکتر… .

حرفش را نصفه گذاشت و یکهو ایستاد.

– دختره‌ی چشم‌سفید! رفتی آقای دکتر رو تور کردی و من تازه فهمیدم.

مثل این بود که هر دو از خوابی سنگین بلند شده باشند. حنانه از شنیدن این جمله صورتش سرخ شد.

– هنوز نه به باره و نه به دار، کم آقای دکتر، آقای دکتر بگو. سوزنت گیر کرده؟

چشم‌غره رفت.

– خیلی رو داری به خدا! چرا بهم نگفتی که می‌شناسیش؟

لاقید شانه بالا انداخت.

– من از کجا باید می‌دونستم که توی مطبش داشتی کار می‌کردی؟ خوبه خودم هم تازه فهمیدم.

در ادامه‌ی جمله‌اش، روی نیمکت جا گرفت و نگاهش را به دوردست داد. بعد از کمی تأخیر ل*ب به سخن گشود:

– سیا همونیه که حسام سرش باهام دعوا کرد.‌‌.. .

ناگهان چیزی یادش آمد که نگران و ترسیده به طرفش چرخید.

– اگه حسام بفهمه روزگارم رو سیاه می‌کنه؛ اون هنوز هم فکر می‌کنه من با سیامک تموم کردم.

اخم کرد و کنارش نشست.

– خب بفهمه، مگه آقای دکتر چشه؟ ببینم حنا، واقعاً هم رو دوست دارین؟ اصلاً کجا با هم آشنا شدین؟

صورتش از سر ذوق گل انداخت و تیله‌های رنگینش درخشید.

– قضیه‌اش مفصله ماه‌بانو، از کجا برات بگم؟

تمام بدنش گوش شد و شش‌دانگ حواسش را به او داد.
– از اولش، مشتاقم بدونم چطور از هم خوشتون اومده.

انگار منتظر یک هم‌صحبت بود که این احساس پنهان شده‌ی درون قلبش را بیرون بریزد. ماه‌بانو را برعکس حسام، شبیه به پشتیبان می‌دید.

– من رو می‌فهمه آبجی، واسه‌ی هدف‌هام و آرزوهام خیلی ارزش قائله.

او که مشتاق شنیدن قصه‌ی آشنایی‌شان بود، عجولانه پرسید:

– خب، ادامه‌اش؟

فوری با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
– تابستون پارسال، من و دوستم کبری، یه چند ماهی کلاس گیتار می‌رفتیم. نگو معلمی که بهمون آموزش می‌داد، دختردایی آقا بوده.

حنانه با شور و شوق فراوان صحبت می‌کرد و او دست به چانه چسبانده بود تا تمام ماجرا را بشنود.

– اکثر اوقات سیامک می‌اومد دنبالش. کبری می‌گفت، حتماً نامزدشه. من هم فارغ از همه چیز خودم رو برای امتحان آخر هفته آماده می‌کردم.

کلافه به میان حرفش پرید:
– نمی‌خواد همه رو بگی حالا! چطور با هم آشنا شدین؟

پشت چشم نازک کرد.

– خب دارم میگم دیگه. توی سالن موسیقی پسر و دختر نشسته بودیم. از قضا سیامک هم به دعوت دخترداییش اومده بود‌. همه قرار بود آهنگی که یاد گرفته بودن رو بزنن تا نوبت به من شد… .

این‌جای حرفش از خنده ریسه رفت؛ تمام اعضای بدنش موقع خنده تکان می‌خوردند.

– منِ بی‌استعداد رو باید می‌دیدی که آهنگ الهه‌ی ناز رو به چه روزی درآوردم. دستپاچه هم شده بودم، به‌جای این‌که تمومش کنم، گیتار رو ول نمی‌کردم. یعنی کل سالن ترکیدن.

– خراب کردی؟

خنده‌اش را به زور قورت داد و بریده‌بریده گفت:

– یعنی ماهی… ندیدی… ندیدی… چطور نوت‌ها رو قر و قاطی می‌زدم.

اخم کرد.
– خب این کجاش خوبه دختر؟

لبخندش ازبین نرفت، انگار داشت از شاهکارش تعریف می‌کرد.

– اون روز فهمیدم باید ساز رو ببوسم و بذارم کنار تا بقیه هنرشون ضایع نشه. موقع برگشت همین آقای دکتر شما، سر راهم سبز شد و گفت تا به حال با همچین نوازنده‌ای رو‌به‌رو نشده. مرتیکه داشت مسخره‌ام می‌کرد و هِر‌هِر بهم می‌خندید.

کمی به هم‌دیگر نگاه کردند. می‌توانست حدس بزند حنانه، با چه غروری جوابش را داده. موضوع داشت جالب میشد.

– خب، پس کی بهت پیشنهاد داد؟

بادی به غبغب انداخت و آمد پاهای درشتش را روی هم بیندازد که موفق نشد و به حالت قبلی‌اش برگشت.

– خیلی شیک و مجلسی، به دخترداییش گفته بود که از من خوشش اومده و فلان. یارو فکر کرده بود دلقکشم! معلمم بهم گفت که سیامک براش مثل برادرشه و بعد چند ماه این اولین باری بوده که خنده‌ی از ته دلش رو موقع تماشای نوازندگیت دیده.

قوس ابروهایش بالا رفتند. همان لحظه زنگ پیام موبایلش بلند شد، حرفش را نصفه گذاشت و پیام آمده را باز کرد. ل*ب‌هایش بیشتر کش آمدند و بعد لحظه‌ای سر بالا گرفت.

– بیا خودشه، نمی‌تونه پیدامون کنه.

– خب بگو کجاییم، بیاد همین‌جا.

سری به تصدیق تکان داد و هم‌زمان انگشتانش را روی کیبورد غلتاند.

پیام را که نوشت، نفس عمیقی کشید و چتری‌های جدیدش را از جلوی چشمانش کنار زد.

– سرت رو درد نیارم، بعد اون روز، من دیگه از خیر کلاس رفتن گذشتم. کبری به جاش پیشرفت می‌کرد و همش بهم می‌گفت سیامک مدام سراغت رو می‌گیره و می‌خواد باهات حرف بزنه. من هم دیگه دلش رو نشکستم و گفتم برم ببینم چه مرگشه!

دستانش را درهم گره زد و عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.
– خل‌و‌چل‌بازی رو بذار کنار. خب کی بهت ابراز علاقه کرد؟

چینی به بینی‌ پهنش داد و زیرلب چیزی گفت که نفهمید.

– پسره‌ی یالغوز به جای این‌که توی کافه‌ای یا جای باکلاسی قرار بذاره، من رو به یه ساندویچی برد؛ اما خب الحق ساندویچش حرف نداشت، از این دونونه‌ها بود‌.

و با دست اندازه‌اش را نشان داد. دخترک شکمو، در همان قرار اول، پاک آبروریزی کرده بود.

– همون‌جا بهم گفت که از سادگیم خوشش اومده و می‌خواد بیشتر من رو ببینه‌. موقع برگشت هم شماره‌اش رو بهم داد و گفت بهش یه تک بزنم، منم گیج و ساده، عین ربات هر چی گفت گوش کردم؛ تازه اومدم خونه فهمیدم چه گندی زدم.

لبخند بدجنسی زد و پا روی پا انداخت. از همهمه مردم کمتر شد و کم‌کم داشتند درب سینما را می‌بستند.

– برات که بد نشد، یه آقای دکتر همه چیز تموم گیرت اومد.

با حرص مشتی به بازویش زد که صورتش از درد جمع شد.

– دستِ بزن داری‌‌ها!

چشم‌غره رفت.

– خب حالا. ولی جدا از شوخی، می‌دونی ماه‌بانو، اولش فکر کردم یه دوستی ساده‌ست که بعد چند ماه هر کی میره سی خودش. حس خاصی بهش نداشتم؛ اما کم‌کم توی دلم جا باز کرد.

تا زمانی که سیامک سر برسد، فرصت خوبی بود که ادامه‌ی داستان را بشنود‌. به عقب تکیه داد.

– به‌به! پس بند رو آب دادی.

ریز خندید.
– خب برای چی قیافه خرکی بگیرم؟ سیامک جدا از مرد بودن، یه آدم فوق‌العاده‌ست.

جفت ابروهایش بالا پرید.
– اوه، نه بابا!

این بار از پهلویش نیشگون آرامی گرفت.

– حالا تو هی برام دست بگیر. می‌دونی فرق سیامک با بقیه چیه؟

در حالی که از روی لباس پهلویش را می‌مالید، برزخی غرولند کرد:

– نه، از کجا باید بدونم؟!

به قیافه‌ی حرص خورده‌اش خندید.

– فرقش این بود که به من نگاه بد نداشت، وقتی باهاش حرف می‌زدم، به این فکر نمی‌کردم که دارم با یه مرد غریبه درد و دل می‌کنم؛ اون نزدیک بود ماهی، خیلی نزدیک و صمیمی. هر وقت حسام بهم زور می‌گفت و دعوام می‌کرد، با حال خ*را*ب بهش زنگ می‌زدم؛ اون بود که آرومم می‌کرد و بهم اعتماد‌به‌نفس می‌داد. می‌گفت تو دختر قوی هستی و داداشت هم از اشتباه بیرون میاد. ماهی، سیامک رفته‌رفته توی قلبم جا باز کرد، جوری شده که نمی‌تونم آینده‌ام رو بدون اون تصور کنم.

در حینی که حنا صحبت می‌کرد، متوجه‌ی عشق عمیقی در چشمانش شد؛ او این حس را به خوبی درک می‌کرد. از هر ده کلمه، یک سیامک از دهانش خارج میشد.

ناگهان صدای خش‌خشی، از میان سبزه و لای درختان به گوششان رسید. حنانه دست از حرف زدن کشید هر دو به سمت صدا چرخیدند که با قیافه آقای دکتر و یا همان سیامک رو‌به‌رو شدند. با آب‌میوه‌های درون دستش، نمی‌توانست چشم از حنانه بگیرد.

نگاه گرمش برق خاصی داشت؛ انگار هزاران حرف را از درونش می‌توانستی ببینی.

نکند حرف‌هایشان را شنیده باشد؟ قیافه‌اش جز این نشان نمی‌داد. دید که نگاهش، برای یک لحظه از اشک لغزید.

به حنانه چشم دوخت که حرصش را سر بند چرمی کوله‌‌ی قهوه‌ایش خالی می‌کرد. باران، نم‌نم شروع به باریدن گرفت.

از جا بلند شد و سرفه‌ی مصلحتی کرد تا آن دو را متوجه‌ی خود کند. هر دو مثل برق گرفته‌ها به سمتش چرخیدند.

دستانش را پشت کمرش درهم قلاب کرد و لبخند آبکی زد.
– خب بهتون تبریک میگم، خیلی به‌هم میاید.

حنانه متعجب و سوالی نگاهش کرد. توجهی نشان نداد و رو به دکتر گفت:

– مراقب حنا کوچولوی ما باش، برام عین خواهر می‌مونه.

– ماه‌بانو؟!

جوری صدایش زد که انگار می‌خواست از صحت و جدی بودن کلامش مطمئن باشد. خونسرد به طرفش چرخید که با چشم و ابرو اشاره می‌کرد تا ساکت شود.

اخم کرد.

– چته؟ کدوم عروسی مثل من نگران و دلسوز خواهرشوهرشه، هان؟

حنانه در این گیر و دار خنده‌اش گرفت.

زیرچشمی به سیامک نگاهی کرد که حال از شوک حقیقت دوم، کم مانده بود شاخ دربیاورد.

– شما… شما با هم فامیلید؟

این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ همه جا را سکوت فرا گرفت. سیامک با گام‌های بلند مقابلش ایستاد و چشمانش را جمع کرد.

– میشه واضح توضیح بدین؟

آب دهانش را قورت داد. سعی کرد تمرکز کند.

– آ… آره. من عروس حاج فلاح هستم، دوست پدرتون… .

کمی مکث کرد و نگاه کوتاهی به ترافیک اندک خیابان انداخت.

– فقط موندم چرا گفتین اسم دوست‌دخترتون عسله!

بعد دوباره سرش را به سویش چرخاند تا بتواند جواب سوال ذهنش را بگیرد. نفهمید چرا پکر شد و به فکر فرو رفت؛ شاید هم داشت اشتباه می‌کرد.

حنانه که تا آن موقع ساکت بود، به حرف آمد:
– دوست بابای من؟!

انگار این پازل، پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. هر دو منتظر توضیحی از جانب سیامک بودند که با کلافگی دستی به موهای نم‌دارش کشید و نزدیک حنانه شد.

آب‌میوه‌ها را روی نیمکت گذاشت و کنارش نشست. دیگر از آرامش چند دقیقه قبلش خبری نبود؛ انگار در دنیای دیگری پرسه میزد.

– باورم نمی‌شه!

حنانه هم هاج و واج، مانده بود چه بگوید. کورمال‌کورمال کمی جلو رفت.

– شما آقای فلاح رو نمی‌شناسید؟ پدرشوهرم به من گفته بودن که با پدرتون دوستی دیرینه‌ای داشتن.

در همان وضعیت سری به معنای تفهیم تکان داد.

– توضیحش ساده‌ست، من تموم دوست‌های پدرم رو نمی‌شناسم. انگاری آقای فلاح از دوستان قدیمی و دور پدرم هستند که روابط خانوادگی با هم نداریم.

حنانه با زاری دست بر سرش گرفت.

– وای دیگه مغزم داره می‌ترکه.

سیامک فراموش کرده بود که چقدر این دخترک شیرین‌زبان و شلوغ را دوست دارد. لبخند کم‌جانی به چهره‌ی نگرانش پاشید. آن دو گوی عسلی خمارش را مگر می‌توانست جای دیگری پیدا کند؟

پاکت آب‌میوه را به سمتش گرفت و کمی ته‌مایه‌ی شوخی به لحن سرد و خفه‌اش اضافه کرد:

– مثلاً امروز تولدته‌ها خانم! چیزی نشده که. بده یه خرده به‌هم نزدیک شدیم؟

بی هیچ حرفی، نفسش بند آب‌میوه‌‌اش شد و حتی شکایت هم کرد که چرا کیک دوقلو همراهش نخریده! سیامک هم دلش برایش ضعف می‌رفت. مثل دختران دور و برش نبود؛ قر و اطوار بی‌خودی نداشت و نقاب بر صورتش نمی‌زد.

رویش خم شد و بدجنسانه لپ گیلاس زده‌اش را کشید.
– کمتر بخور، از این چاق‌تر میشی‌ ها.

این حرف را به شوخی زد. در عین حال که سعی می‌کرد سر به سر حنانه بگذارد، او از این فاصله، پرده‌ی غمی که روی چشمانش را پوشانده بود می‌دید و کنجکاو بود دلیلش را بداند.

آخرین پنجشنبه‌ی اسفند، به راستی که در خاطرشان تا ابد ثبت میشد‌. به سینما نرسیدند؛ اما روز به‌یادماندنی برایشان رقم خورد.

اول به یکی از مراکزهای خرید رفتند. سیامک حنانه را آزاد گذاشته بود که به حساب او، آن‌چیزی را که دوست دارد بردارد. دخترک دیوانه هم بی‌خجالت، تا مغازه‌ای را بار نمی‌کرد بیرون‌بیا نبود.

توجه‌اش به شومیز یاسی جلب شد که رویش کمربند نقره‌ای می‌خورد. از پشت ویترین مشغول تماشا بود که دستش به سمتی کشیده شد و تا به خودش بیاید، وارد بوتیک شده بودند.

– به جای زل زدن بخر، مگه موزه اومدی؟

بعد به فروشنده، لباس مورد نظر را نشان داد تا برایشان بیاورد. روسری سفید خال مشکی هم برداشت و روی پیراهن گذاشت.

– وای چه نازه! بهت میاد.

فروشنده که زن خوش‌رو و مهربانی بود، به زور خنده‌اش را کنترل کرد.

– ماشاالله خیلی سر ز*ب*ون دارین. اگه شما این‌جا کار کنین هیچ مشتری دست خالی نمی‌ره.

اعتماد‌به‌نفسش، با این تعریف به سقف چسبید. او این وسط فقط ل*ب می‌گزید و اشاره می‌کرد که حداقل جلوی سیامک رعایت کند. هنوز بچه بود و نمی‌دانست وارد زندگی شود، این خرج‌ها معنی ندارد.

بی‌خیال شانه بالا انداخت و مشغول دیدن لباس‌های رنگی داخل رگال شد.

جلوی پیش‌خوان، متوجه‌ی حضور سیامک در کنارش شد.

– خودم حساب می‌کنم خانم آذین.

سریع ممانعت کرد.
– نه اصلاً، نمی‌تونم قبول کنم.

با سماجت کارتش را به سمت فروشنده که کنجکاوانه نگاهشان می‌کرد گرفت و هم‌زمان دلخور گفت:

– نه نیارید خانم! یه کادوی ناقابله از طرف من و حنا که امروز افتخار دادین و همراهیمون کردین.

در مقابل تواضع و فروتنی‌اش مانده بود چه بگوید. نگاهش را به جمعیت داخل بوتیک داد. از این دست مردها کمیاب بودند؛ نصیب او غول‌بیابانی بیش نبود که شب‌ها منتظر می‌نشست برگردد و گیر دادن‌هایش را شروع کند.

به قول خانم‌جون مرد که در زندگی خوب باشد، زن سر ذوق می‌آید و آب زیر پوستش می‌رود. به حنانه نگاه انداخت که انگار خستگی برایش معنا نداشت و شوقش فروکش نمی‌کرد.

سیامک دست به جیب کنارش ایستاد. با لبخندی عمیق، جوری به حنانه نگاه می‌کرد که کمی به حالش غبطه خورد.

– همین شیطنت‌هاش من رو شیفته خودش کرده.

ساکت نگاهش کرد که گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت و نفسش را در هوا فوت کرد.

– حنانه در عرض این نه ماه شده همه چیزم. هم دوستمه، هم عین دخترم می‌مونه و هم… .

نفس عمیقی کشید و به دستبند چرم ساده مشکی دور مچش چشم دوخت.

– و هم؟

به جای پاسخ دادن تلخ‌خندی زد و سر تکان داد.

– بی‌خیال.

ابروهایش بالا پرید. برای مدتی فکرش مشغول شد. شخصیت آرام و پخته آقای دکتر، با روحیه شیطان و بچگانه حنانه، در کنار هم پارادوکس عجیبی بود. به کافه‌ای که در همان پاساژ قرار داشت رفتند و بعد مدت‌ها بستنی بر ب*دن زدند.

حنانه می‌ترسید که خانواده‌اش از وجود سیامک باخبر شوند، او هم با چشمانش به او دل‌گرمی داد که نگران نباشد و حتی اگر هم بفهمند اتفاق بدی قرار نیست بیفتد. در سرویس کافه بودند که دستش را گرفت، از سردی‌اش جا خورد.

– چرا یخی دختر؟

مردمک چشمان قشنگش از نم اشک می‌درخشید.
– ماه‌بانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.

اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.

– چند بار بگم حنا، بی‌خودی داری واسه خودت استرس می‌تراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.

آن‌قدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان می‌داد، با خودش زیر ل*ب تکرار کرد:

– آره درست میگی، درست میگی.

سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزه‌ای بالا برد که لبخند شیرینی روی لبانش نشست.

– نگاهش کن، به خاطر خانم چشم‌هام داشت از حدقه بیرون می‌زد.

لبخندش تبدیل به قهقهه شد و بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:

– تو بهترین خواهر دنیایی.

چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا در شهر گشت زدند. بین راه، سیامک مدام شوخی می‌کرد و آن دو را می‌خنداند.

به بام تهران رفتند و روی تختی نشستند. نگاهش دور و اطرافش را می‌کاوید. نسیم ملایمی پوستش را نوازش داد.

سیامک سفارش قلیان و چای و کیک داد که حنانه با اخم و ناز دست‌به‌س*ی*نه شد.

– گفته بودم از دود بدم میاد.

مردانه و جذاب خندید و هم‌زمان گونه‌اش را کشید.

– یه شبه عزیزم، بذار بهمون خوش بگذره.

چپ‌چپ نگاهش کرد.

– حتماً با قلیون خوش می‌گذره، نه؟

جوری عاشقانه و محبت‌آمیز نگاهش کرد که حنانه تسلیم شد و دیگر مخالفتی نکرد. گارسون سفارش‌ها را که آورد، سیامک در گوشش چیزی گفت که آن لحظه متوجه نشدند.

سرگرم خوردن چای، در آن هوای خوش و ملایم مشغول گپ زدن بودند که همان مستخدم، با کیکی درون دستش به سمتشان آمد. یک کیک کوچک شکلاتی مربعی شکل، با شمع بیست سالگی رویش.

لبخند‌زنان به حنانه نگاه کرد. چشمانش پر از غنچه‌های زیبای شوق بود. اگر می‌توانست سیامک را همان‌جا ب*غ*ل می‌کرد و می‌ب*و*سید.

– وای! چی… چی کار کردی؟

زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست به خوبی ابراز خوش‌حالی کند. سیامک بعد دادن انعام به مرد، قلیانش را کناری کشید و کیک را جلوی حنانه گذاشت.

– برای تو که وجودت زندگیم رو به شیرینی عسل کرده.

حتی او هم از این رمانتیک بودنش به وجد آمده بود. حنانه، هیجان‌زده دست جلوی دهانش گرفت؛ حتی پلک هم نمی‌زد. سیامک تعللش را که دید، جایش را عوض کرد و کنارش نشست.

– به چی زل زدی خانمی؟ داره حسودیم میشه‌ ها! بابا یه خورده هم به منِ دل‌خسته نگاه کن.
او نظاره‌گر این لحظات زیبای عاشقانه بود. حنانه با شور و اشتیاق شمع تولدش را فوت کرد و سیامک بود که انگشتر حلقه‌ی نشان ظریفی را در انگشت پهن و کوتاه دخترک فرو کرد.

نگین انگشتر با یک قفل ریز باز میشد که در آن به لاتین، واژه عسل حک شده بود.

تنهایشان گذاشت که مزاحم خلوت زیبایشان نشود. از این بالا، تهران بزرگ مثل یک نقطه دیده میشد. خانواده‌های زیادی و بعضاً دختر و پسرهای جوان، پاتوق آخر هفته‌شان بام تهران بود.

نوای غم‌انگیز ویالون، او را به گذشته‌های دور برد. گوشه‌ای ایستاد و به دختر هنرمندی که ماهرانه می‌نواخت خیره شد. جمعیت کمی به تماشا، دورش حلقه زده بودند. قطره‌ای صورتش را خیس کرد.

سر به سوی آسمان نارنجی گرفت. هوا که ابری نبود! صدایی از پشت سر اسمش را خواند:

– ماه‌بانو؟

به پشت سر برگشت که با قیافه‌ی شاداب حنانه مواجه شد. قدم‌زنان پیش آمد که کم‌کم، لبخندش ازبین رفت.

– حالت خوبه تو؟ یکهو کجا رفتی؟

دستی به چشمان خیسش کشید و لبخندی از سر اندوه زد.

– چیزی نیست. سیامک کجاست؟

با آوردن اسمش، همه چیز از ذهنش پاک شد و دوباره هیجان قاطی حرف زدنش شد.

– داره میره واسمون بلیط بگیره. نظرت با سورتمه چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ساعت قبل

خیلی قشنگ بود امیدوارم برگشت خونه حسام از دماغش در نیاره😂ممون لیلا جان❤

مائده بالانی
3 ساعت قبل

این سیامک دیگه زیادی رومانتیک امیدوارم آخرش به جاهای باریک ختم نشه.
ممنون لیلا جان خدا قوت🌹

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x