نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۹

4.1
(9)

با صدایش از افکارش خارج شد و گنگ سر تکان داد. حاج‌طاهر چشم‌غره‌ای به دخترش رفت و از پشت میزش بلند شد.

– حواست کجاست دختر؟ آقا‌مجید با توعه.

لب گزید و خودش را جمع‌ و جور کرد.
«پسر مردم به عقل نداشته‌ات شک می‌کنه به خدا!»

– سلام، شرمنده متوجه نشدم.

دو‌ برابر او قد و هیکل داشت و در مقابلش فنچی بیش نبود. دوباره جواب سلامش را رسا داد و حتی یک‌ذره هم سرش را بالا نیاورد.

نگران مهره‌های گردنش بود!

قبل از رفتن رو به پدرش کرد و به رسم ادب دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت.
– خب حاجی با اجازه‌تون من دیگه برم، فکرهام رو که کردم حتماً بهتون خبر میدم.

حاج‌طاهر ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زد و تا جلوی درب بدرقه‌اش کرد. بوی گلابِ برخاسته از پیراهنش مشامش را نوازش داد.

تا بیرون رفت توانست یک نفس راحت بکشد.
«مردک حزب‌اللهی! این‌جا چی می‌خواست؟ مثل این‌که تا یک حرف درشت بارش نکنم بی‌خیالم نمی‌شه.»

به سمت مبل‌های سنتی که سمت راست حجره چیده شده بود رفت و روی یکی‌شان نشست، همان لحظه پدرش هم سر رسید. ننشسته، زبانش عین وروره جنبید:

– این پسره چرا از رو نمی‌ره؟! باز چی کار داشت؟

با چشم‌غره‌‌ی مجددی که برایش رفت اخم کرد و نگاهش را به ناخن‌های لاک زده‌‌ی سفیدش دوخت.

– پوشه رو آوردی؟

از تحکم صدایش لرزید. دست برد داخل کیفش و پوشه‌ی سبز رنگ را بیرون کشید و به سمتش گرفت.

– بفرمایید.

– سرت رو بگیر بالا ببینم، من دختر لوس تربیت نکردم‌ ها!

لحن گرم و شوخش را پشت ظاهر جدی و اخمویش مخفی می‌کرد. کمی آرام گرفت، روی مبل جا‌به‌جا شد و با دلخوری گفت:

– آخه حاج‌بابا، من که جوابم رو قبلاً هم بهشون گفته بودم، آب من با آق‌پسر حاج‌مستوفی توی یک جوب نمی‌ره.

در حالی که کاغذ‌های داخل پوشه را وارسی می‌کرد، سری به تاسف تکان داد و چپ‌چپ نگاهش کرد.

– هنوز سرت باد داره. آقامستوفی، از رفیق‌های قدیمیمه، پسرش هم مثل خودش شریف و شیر پاک خورده‌ست.

حرصش گرفت.

– فقط ظاهرشه، پسره‌ی بسیجی!

حاج‌طاهر، ملامت‌زده دستی به صورت اصلاح شده‌اش کشید.
– خجالت بکش دختر. از تو انتظار ندارم که این‌طوری راجب اون مرد حرف بزنی. مثل جوون‌های امروزی نیست که امروز بگن دوست دارم و فرداش عشقشون ته بکشه؛ با عقل و دلش پیش اومده.

چیزی نگفت و فقط با انگشتان دستش بازی کرد.
بغض انباشته شده‌ی در گلویش آماده‌ی شکستن بود.

– هدفتون از این حرف‌ها چیه؟ می‌خواین به زور باهاش ازدواج کنم؟

حاج‌طاهر شوکه از حرفش و اشک‌هایی که آزادانه جلویش می‌ریخت، با هشدار نامش را صدا زد:

– ماه‌بانو!

دهان باز کرد چیزی بگوید که دست به معنای سکوت بالا گرفت و توجه‌اش را به دفتر و دستک پیش رویش داد.

– برگرد خونه، الان وقت خوبی برای این بحث نیست.

مثل روغن درون ماهیتابه، جلز و ولز می‌خورد. چرا نظرش پیش کسی ارزش نداشت؟ ظرف برنج و قیمه‌ای که با خودش آورده بود را بیرون آورد و قبل از این‌که برود روی میز گذاشت.

– بفرمایید، مامان براتون درست کرده.

وقتی واکنشی نشان نداد، آهی کشید و راه خروجی حجره را در پیش گرفت، جلوی درب بود که لحن پدرانه و محکمش او را متوقف کرد.

– انتخاب بچگونه نکن دختر، خودت رو برای مهمونی آخر هفته آماده کن.

در حالی که دست بر چهارچوب فلزی درب گرفته بود، سر به سمت پدرش چرخاند که انگار مایل به توضیح دادن بیشتر نبود.
می‌گفت خودت را آماده کن، بی‌ آن‌که نظرش اهمیتی داشته باشد!

به پاهایش انگار وزنه‌ی آهنی وصل کرده بودند. آفتاب کم‌جان پاییزی پوست ملتهبش را نوازش داد. از دیدن دخترکی که دست پدرش را گرفته بود و به بستنی عروسکی‌اش با ولع گاز می‌زد، یادش به گذشته پر کشید؛ همان زمانی‌ که با خانواده‌ی امیرعلی به شمال رفته بودند. در آن هوای سرد هوس بستنی کرده بود، مادرش اجازه نمی‌داد، شب که شد امیر برایش دو تا بستنی کاکائویی خرید که هنوز هم طعم دل‌چسبش زیر زبانش بود. البته بماند که سرمای فردایش را هم به جان خرید.

بیچاره امیر که تا آخر سفر، عذاب‌وجدان مریض شدنش را داشت و خودش را مقصر می‌دانست. چقدر محتاج آن محبت‌های ناب و بی‌ریایش بود.

آهی کشید و به سمت سوپرمارکت قدم برداشت، ماشینی جلوی پایش پیچید. دهان باز کرد تا به راننده‌ی بی‌ملاحظه بتوپد، که از دیدن شخص پشت فرمان ساکت ماند. دوست داشت سر به ناکجا آباد بزند! چرا هر جا می‌رفت این مرد جلوی راهش سبز میشد؟

با همان استایل خاص خودش که ماه‌بانو حرصش می‌گرفت، از ماشین پیاده شد.
«نگاش کن، نگاش کن، بعد به ما گیر میدن. دکمه رو واسه چی گذاشتن پس؟ که اون پشم و پیلی‌های سی*ن*ه‌ات رو بپوشونی. اصلاً انگار نه انگار. با اون عینکش! مگه اومدی دریا؟!»

جلوی دخترک ایستاد و عینکش را از روی چشمانش بالا داد. لبخند مکش‌مرگایی تحویلش داد و گفت:

– سلام عرض شد ماه‌بانوخانم.

«این کی لبخند می‌زد من ندیده بودم؟! عه‌عه‌عه، پسره یه لاقبا وسط بازار اومده سر راهم، نمی‌گه مردم می‌بینند!»

بدون این‌که جواب سلامش را دهد به راهش ادامه داد.
– جایی داری میری دختر حاجی؟ برسونمت.

خون خونش را می‌خورد. مغازه‌ها باز شده بودند و در بازار همهمه‌‌ی دوباره‌ای شروع شده بود. نیسانی در نزدیکی، بار هندوانه داشت و مرد جوانی بالای ماشین، دانه به دانه هندوانه‌ها را به دست شاگردش می‌داد تا در مغازه بچیند. جان می‌داد یکی از این هندوانه‌های درشت و آب‌دار را روی سر حسام بکوبد تا شرش را کم کند.

شاکی ایستاد و با توپ پر برگشت.

– من نخوام شما من رو برسونین باید چی کار کنم، هان؟ یه بار سوار ماشینتون شدم واسه هفت‌پشتم بسه. نمی‌خوام مردم برامون حرف در بیارن، متوجه هستین؟

اخم شیرینی بین ابرویش نشست. صورت سرخ شده‌ی دخترک و آن چشمانی که مثل سگ پاچه می‌گرفت دیدنی بود. با لذت دست به سی*ن*ه شد، از کل‌کل کردن با این دختر خوشش می‌آمد.

– تو چت شده؟ فکر نکنم این‌قدری غریبه باشیم که نتونی سوار ماشینم شی. در ضمن، بهت نمی‌خوره نگران حرف این و اون باشی، هوم؟

چشم ریز کرد. این مرد چه هدفی از این حرف‌ها داشت؟ حسام به سمت ماشینش رفت، قبل از این‌که سوار شود، سر به سمتش چرخاند و ماهرانه یک تای ابرویش را بالا انداخت.

– اگه می‌خوای بری خونه می‌تونم برسونمت، اگه نه هم عزت زیاد!

به دنبال حرفش دستش را به معنای خداحافظی روی شقیقه‌اش گذاشت و پشت فرمان آن ابوطیاره‌اش نشست. لبش را به‌هم فشرد و رویش را برگرداند.

«مردک ابله! اون پوزخندت چه معنی میده؟»
در گیر و دار فکری‌اش، صدای بوق وحشتناک و بلند ماشین، او را از جا پراند.

«مرده‌شور نکبتت رو ببرن! خب برو دیگه، راه به این گشادی!»

***

باد گرم می‌وزید و خیسی کوچه‌‌ی طویل و عریض‌شان را خشک می‌کرد. نزدیکی‌های خانه، با حرف زدن دو نفر ایستاد، صدا از داخل حیاطشان می‌آمد. به عادت همیشگی‌اش فال‌گوش ایستاد تا ببیند موضوع از چه قرار است.

– والا طلعت‌جان، حسام تا جلوش حرف از زن گرفتن می‌زدیم ایف و اوف می‌آورد! نمی‌دونم چش شده، دیگه من رو ذله کرده توی این یه هفته.

ابرویش بالا رفت.

«چه حرف‌ها! حالا شازده‌اش بالاخره هوای زن گرفتن بهش دست داده؟»

مادرش بود که با متانت و ادب جواب داد:
– ایشاالله خیره. حتماً با حاجی صحبت می‌کنم خبرش رو میدم.

«خبر؟! چه خبری؟ این مامان ما هم یه چیزیش میشه به خدا!»

با ساکت شدنشان ترجیح داد از جلوی درب کنار برود. ستاره‌خانم با دیدنش تیله‌های سبز روشنش درخشید و خریدارانه براندازش کرد.

– خوبی دخترم؟ بی‌معرفت شدی، به حنای ما سر نمی‌زنی!

دستپاچه سلام داد و نگاهش روی اخم‌های ناشیانه مادرش چرخید.

– این چه حرفیه! به خدا اصلاً وقت نشد.
بعد لبخند خرکی کنج حرفش نشاند و اضافه کرد:
– می‌موندین حالا.

از وقار و سنگینی دخترک لبخند تحسین‌آمیزی روی لبش نشست. در جواب تعارفش دست روی شانه‌اش زد و به شوخی گفت:

– به موقعش این‌قدر مزاحم می‌شیم که ممکنه با جارو پرتمون کنی بیرون.

لب گزید و بعد از رفتنش همان‌جا وسط حیاط ایستاد. بوی خاک نم گرفته‌ی حیاط که محصول آب و جارو کشیدن‌های همیشگی مادرش بود بینی‌اش را پر کرد و باعث شد از لذت چشم ببندد.

ذهنش دنبال معنی کردن جمله‌ی آخر ستاره‌خانم بود که صدای مادرش نقطه‌ی پایانی برای افکارش نگذاشت.

– چرا عین مجسمه خشک شدی دختر؟! بدو بیا داخل.

***
سیب‌زمینی‌های ترد و طلایی را از داخل روغن داغ برداشت و درون ظرف چید. خودش را با سالاد درست کردن مشغول کرد. پدر در حال خواندن روزنامه بود. مهران از سر کار که برگشت، در حال خودش بود و دمغ و فکری کار به کار کسی نداشت. سریع و فرز گوجه‌ها را ریز کرد، دستانش از بس محکم چاقو را گرفته بود رنگش به سرخی می‌زد.

طلعت‌خانم در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاد و با دیدن ماه‌بانویی که یک دقیقه هم بیکار نمی‌نشست سری به تاسف تکان داد. نزدیکش شد.

– چیه دختر؟ چرا آروم نمی‌شینی؟ اون گوجه‌ها رو از بس ریز کردی آب پس دادن‌!

با صدای مادرش تکان خفیفی خورد، چاقو از دستش رها شد و با صدای بدی درون ظرف افتاد که گوشش زنگ زد. طلعت‌خانم غرغرکنان جلو آمد و ظرف سالادی که مثل معده‌ی گاو شده بود را از جلوی دستش برداشت.

– چرا لگد به بختت می‌زنی؟ یه نگاه به خودت بنداز، امیرعلی اگه به فکرت بود می‌اومد؛ اما جونش وصل کارشه.

از حرص و بغض ناخنش را جوید.

– اگه… اگه حاج‌بابا این‌قدر سنگ جلوی پاش نمی‌انداخت، امیر هم کوتاه… .

اجازه نداد حرفش را کامل کند، به طرفش برگشت و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.

– هیس، یواش! می‌خوای پدرت بشنوه؟ دیگه حرفی از علی زدی، نزدی، هر چی بوده تموم شده.

با چشمان اشکی از روی صندلی بلند شد و مشتش را گوشه‌ی لبش فشرد.

– هر چی بخواد بشه برام مهم نیست، من با اون پسره‌ی چندش ازدواج نمی‌کنم.

طلعت‌خانم روی دستش کوبید و لبش را گاز گرفت. حاج‌طاهر سر از روزنامه بالا آورد و از همان‌جا صدا زد.

– هیچ معلوم هست اون‌جا چه خبره؟

– بیا تحویل بگیر، خوبت شد؟

جواب چشم و ابرو آمدن‌های مادرش را نداد. دل شکسته‌اش را جمع کرد و خودش را درون اتاق کوچکش انداخت؛ در این روزها تنها حریم خصوصی‌اش همین‌جا بود.

شب و روزش گریه بود و آه. چه شد آن همه شوق و هیاهو؟ خوشبختی را مزه نکرده از دماغش در آوردند. این مدت از همه‌ی دنیا شکایت داشت. پدرش دیگر غم‌های ته‌تغاری‌اش را نمی‌دید، چشمش را روی همه چیز بسته بود. مادرش که فکر می‌کرد دخترش با ازدواج با پسر حاج‌مستوفی خوشبخت می‌شود و باید به این یکی بچسبد.

ذهنش به دو روز پیش پر کشید، بعد از رفتن ستاره‌خانم مادرش آرام و قرار نداشت. هنگام تعویض لباس در نزده وارد اتاق شد. از جا پرید و هول زده تاپش را پایین کشید.

– وا! یه اهنی، یه اوهونی!

مثل مرغ سر کنده اول به سراغ پنجره رفت و پرده‌اش را کشید، بعد روی تخت نشست و انگشت به دهان ماند.

– مردم چه پررو شدن! فکر کرده دخترم رو به اون پسر دیوونه‌اش میدم و دستی‌دستی بچه‌ام رو بدبخت می‌کنم.

در مقابل نگاه مات و پر از سوال دخترک، با حرص ادای کسی را درآورد که شک نداشت متعلق به ستاره‌خانم است.

– پسرم یه هفته‌ست من رو ذله کرده!

متعجب از حرکات مادرش بدون این‌که بلیزش را تن بزند خودش را جلو کشید و پایین پایش نشست.

– منظورتون با کیه مامان؟ این حرف‌ها چه معنی میده؟

گیس‌های قهوه‌ایش که حالا رنگ ریشه‌‌اش درآمده بود را از زیر روسری پس زد و عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.

– می‌خواستی کی باشه؟ همین خاله‌ستاره‌ی محبوبت دیگه. من نمی‌دونم توام تازگی‌ها مهره‌ی مار پیدا کردی، هر کی در این خونه رو می‌زنه خواستگار جنابعالیه!

گیج و منگ کش مویش را باز کرد و دوباره مشغول بستنش شد.

– من که نمی‌فهمم چی می‌گین… ‌‌‌.

حرفش را تمام نکرده عین قرقی به طرف مادرش چرخید و بلند گفت:

– کی خواستگاری کرده؟

شاکی شد و لب به دندان گرفت.
– چه خبرته؟ یک ساعته دارم برات چی تعریف می‌کنم. پسر حاج حسین! نمی‌دونم پیش خودشون چی فکر کردن، همین هم مونده بچه‌ی مریضشون رو بهمون غالب کنند‌.

اولش مثل ماست به چهره‌ی جدی و اخموی مادرش خیره شد. چندین لحظه گذشت تا دوهزاری‌اش بیفتد، غش‌غش خنده‌اش کل اتاق پانزده متری‌اش را پر کرد. دلش را گرفت و روی زمین ولو شد.

حالا کی می‌توانست او را جمع کند؟ مادرش برایش از آن چشم‌غره‌های خوشگلش رفت.

– جنی شدی؟ خنده‌ات واسه چیه ماهی؟!

اشک در چشمانش جمع شده بود. بریده‌بریده میان خنده اشاره به خودش کرد.
– حسام؟ از من… خواستگاری..‌. .

دوباره از خنده ریسه رفت که مادرش برزخی متکا را به سمتش پرت کرد.

– چه خوش‌خوشانش هم شده. مثل این‌که بدت هم نمیاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahel Mehrad
5 ساعت قبل

دلشونم بخواد حسام.بی تربیتا😐
لیلا تو که پارت آماده داری خو طولانی ترش کن من حال و هواشو خیلی دوست دارم🥹

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ساعت قبل

حسام هم خوب داره جلو ماه بانو خودشو جنتلمن نشون میده موفق باشی لیلا بانو

فاطمه
1 ساعت قبل

الکی مثلا حسام جنتلمنه😔😔😔

آرامش
آرامش
44 دقیقه قبل

حسام یه کینه از امیرعلی داره ک میپخواد دختره رو بگیره

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x