ر مان «آمیگدال» پارت 1
با دستان لرزان کلید را چندین و چند تاب دادم و در انباری را قفل کردم. نفسنفس میزدم و چشمانم چهارتا شده بود. نه! یک درصد هم شک نکن! آب دهانم را مدام فرو میبردم و با اینکه خودم طعمهای در تور داشتم، احساسم مثل خرگوشی بود که به دستان شکارچی اسیر شده باشد. تقههای ممتدی که به در میخورد، تنم را به رعشه میانداخت.
ـ باز کن این در لعنتی رو! میگم بازش کن کاری باهات ندارم!
چانهام میلرزید و مدام اشکهای بیپناهم پشت سر هم سرازیر میشدند. بینیام را بالا کشیدم و تنم را به در تکیه دادم. میان پردههای نازکی از اشک، چشمانم محو تماشای تن بیجانی بود که با طناب به صندلی چوبی بسته شده بود. چیزی که در خواب هم نمیدیدم، اتفاق افتاده بود؛ من و او در یک اتاق!
ـ ببین مبادا کاری ازت سر بزنه! به خداوندی خدا قسم اگه اون کار رو بکنی دیگه تو روت هم نگاه نمیکنم! میشنوی صدام رو یا نه؟!
صدای بلندش از پشت در شنیده میشد اما دلم نمیخواست حرفی بزنم. دلم میخواست زمان متوقف شود و ساعتها به در تکیه داده و به چشمان بسته و تن بیهوشش زل بزنم. دلم میخواست برای یک بار هم که شده، حتی یکبار، ناعدالتی دنیا را دور بزنم. او حق من بود! سهم من بود! تمام من بود! برایم مهم نبود که در این راه تنم را، خودم را و حتی روحم را از دست بدهم؛ او باید مال من میشد. من باید حقم را از روزگار میگرفتم!
ـ شمیم! شمیم خواهش میکنم ازت این در رو باز کن! بذار باهم حرف بزنیم…بهخاطراینهمه رفاقت لعنتیمون این در کوفتی رو باز کن!
سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم. دیگر دیر بود! برای حرف زدن و مشکلگشایی خیلی دیر شده بود. من هم تصمیمم را گرفته بودم؛ خیلی وقت بود. به خودم آمدم و دست جنباندم. انبار پر بود از کارتونهای پخش و پلای کف انباری. از کارتون کنار دستم، سورنگ را برداشتم و کنار در رفتم. با دست خسته و خیس از عرقم، کلید را چرخاندم و قفل را باز کردم. به ثانیه نکشید که در هول داده شد و ترنم با چشمان گریان وارد اتاق شد. حول شدم و به سرعت سرنگ را پشت سرم قایم کردم. دروغ نگفتم اگر بگویم ضربان قلبم روی هزار بود. شاید هم بیشتر!
بیگدار مرا در آغوشش فشرد و هقهق کنان گفت:
ـ نکن این…این کار رو با خودت! لعنتی…چرا میخوای بد باشی؟ چرا آخه؟ چه مرگته؟
اشکهای مزاحم روانهی صورت سرخ و سفیدم میشدند. با صدای گرفته لب زدم:
ـ میخوام خودم رو آزاد کنم؛ میخوام از این زندگی پوچ و مسخره راحت شم.
دو بازویم را گرفت و وحشتزده درون چشمان سیاهم نگریست:
ـ نه شمیم! به والله که این آزاد شدن نیست! هم خودت رو نابود میکنی هم اون بیچاره رو!
سرم را به چپ و راست تکان دادم و با تمام بغضی که سالها درون گلویم خفه شده بود لب زدم:
ـ اون آدم حق منه ترنم…مـــ…من نمیتونم سالها توی این خونه بشینم و ببینم که اون عاشق یکی دیگه باشه. من نمیتونم ببینم اون کس دیگهای رو بخواد. چرا…آخه چرا نمیفهمی من رو؟
تنم را تکانی داد و سرم داد زد:
ـ احمق این عشق نیست…این دیوونگیه! تو اصلا میدونی میخوای چه بلایی سر خودت و اون بیاری؟ فکر کردی اگه یه روز عاشقت شد میتونی باهاش یه لحظه هم زندگی کنی؟ نکن این کار رو! عذاب وجدان تا آخر عمر ولت نمیکنه…تو چهطور میخوای بهش بگی این بلا رو سرش اوردی؟!
با ناراحتی گفتم:
ـ هیجوقت قرار نیست بفهمه چه بلایی سرش اومده… .
با خشم بیشتری گفت:
ـ چهطور میتونی این حرف رو بزنی؟! ها؟! آخه تو به من بگو این چهجور عشقیه که بهخاطرش میخوای این کار رو کنی؟!
تشر زدم:
ـ تو هنوز عاشق نشدی بدونی کسی که عاشقه واسه رسیدن به عشقش هر کاری میکنه!
پوزخندی زد و با چشمان اشکبار گفت:
ـ تو کودنی شمیم…من از اولش هم گفتم این عشق یه عشق ممنوعهس. تو فقط یه خدمتکاری!
با خشم فریاد زدم:
ـ اینها رو به قلب لعنتیم بگو! بگو چرا عاشق همچین آدمی شده! بگو ترنم! بیا قلب من رو آدم کن! من اگه دست خودم بود، هیچوقت عاشق این آدم نمیشدم…هیچوقت!
هقهق کردم و سرم را پایین انداختم. دستانم مشت شده و هنوز دور سرنگ پیچیده بود. خیلی درنگ کرده بودم؛ خیلی! تنم را محکم تکان داد و با بیچارگی گفت:
ـ گوش کن به من…بهخاطر من هم که شده دست بکش از این عشق. خودم کمکت میکنم باز حالت خوب بشه. باشه؟
با پوزخند سرم را بالا آوردم:
ـ من دیگه اون شمیم قبل نیستم ترنم…تموم شد اون روزهای خوب…تموم شد!
گریست و مرا در آغوشش فشرد. انگشتانش کمرم را چنگ میزدند و حرفهایش قلبم را:
ـ نکن شمیم قشنگم…تو رو خدا به زندگیت برگرد. نکن…هیچی ارزش اشکهات رو نداره! تموم میشن روزهای بد…قولت میدم دورت بگردم…نکن!
سرنگ را آرام بالا آوردم و یواشیواش هقهق میکردم. کنار گلویش که آوردم، حرفش تنم را لرزاند:
ـ اگه این کار رو کنی، قول میدم من هم اون داروی لعنتی رو بخورم…اگه این کار رو کنی، قول میدم تموم خاطراتمون رو بکشم. قول میدم!
سوزن را به آرامی درون گلویش فرو بردم و مایعش را تزریق کردم. سوزن را که بیرون کشیدم، گوشهای پرت کرده و با دستان لرزانم صورتش را قاب گرفتم. تکتک چشمان مظلومش را نگاهی انداختم و هقهق کنان گفتم:
ـ خیلی دلم برات تنگ میشه ترنم…خیلی!
تنش شل شد. هقهقش بند آمد و تا آخرین لحظه چشمان خسته و لبان نازکش با من حرف میزدند. سرم را به چپ و راست تکان دادم و محکم در آغوش فشردمش:
ـ ترنـــــم! من رو ببخش عزیزدلم! من…باور کن دیگه طاقت نداشتم! باور کن خودم هم نمیدونم چی شد…خواهش میکنم تو مثل من زندگی نکن…خواهش میکنم عاشق کسی نشو!
هقهق میکردم و روی سرامیکهای سرد و خاک خورده، نشسته و تنش را در آغوش گرفته بودم. دلم میخواست بعد از اینکه از این زندگی خراب شده رها شدم، تنها چیزی که با خود میبرم، عطر تن ترنم باشد. دلم فقط خاطرات و یادش را میخواست. مطمئن بودم که دلم برایش اندازهی یک دنیا تنگ میشد.
صدای قدمهای محکمی که شنیده میشدند، نشان از آمدنشان میداد. با تاسف لب به دندان گزیدم و چشمانم را بستم. دقیقههای آخری بود که در ویلای لعنتی، کنار ترنم سر میکردم. دقیقههای آخر از زندگی عصفبارم بود. صدای باز شدن طناب و گفت و گوهای بینشان به گوش میرسید. چندی که گذشت، دست بزرگی روی شانهام نشست و صدای سردش به گوش رسید:
ـ بلند شو!
سرم را بلند کردم و با بغض به چشمان سرد و بیاحساسش خیره شدم. آخرین نگاهم را به صورت معصوم ترنم دوختم و بوسهای روی پوست مخملیاش نشاندم. مرد تنومند که زیر بازویم را گرفت، با ناتوانی از تن ترنم دل کندم و بلند شدم. آخرین نگاهم را به موهای طلاییاش دوختم و از ته دل آرزو کردم: «ای کاش برای یه بار هم که شده، مثل داستانها، اشک آدمها همه چیز رو شفا میداد.»
رمان جالبیه
خودت نویسندشی؟
بله عزیزم