سرنوشت تغییر کرده
سرنوشت تغییر کرده
به نام خدا قسمت( سوم)
همه جا تاریک بود… نمیتونستم چیزی رو ببینم… صدا های نامفهوم به گوشم میرسید… داشتم صدا ها رو دنبال میکردم…هر چقد راه میرفتم صدا ها واضح و واضح تر به گوشم میرسید… صدای یه زن بود داشت گریه میکرد و چیزی میگفت صدای داد یه مرد رو هم میشنیدم… رفتم نزدیک تر.. رسیدم به یه در که نیمه باز بود از اونجا میشد روشنایی رو دید.. در رو هل دادم تا یکمی بیشتر باز بشه.
دیدم که موهایی زن در دست مرد بود و داشت داد میزد زن اما گریه میکرد و میگفت قسم میخورم کار من نبود بخدا من نمیشناختمش.. یکمی اونور تر کنار کمد یه پسر رو دیدم که یه بچه رو بغل کرده بود و گوش های بچه رو با دستاش پوشانده بود تا نتونه صدای داد اون زن و مرد به گوشش برسه… خودش اما ترسیده بود… پسر سن زیادی نداشت 15 یا 14 میخورد بهش… خواستم برم پیشش و ارومش کنم… نیاز داشت یکی ارومش کنه… که با دیدن سر بریدهای زن تو دست مرد…
از خواب پریدم.. نشستم رویی تخت و چراغ کنار تخت رو روشن کردم… موهام چسبیده بود به پیشونیم..اولین بار نبود که داشتم این خواب رو میدیدم.
قیافهای ترسیدهای اون پسر با بچهای که تو بغلش بود از جلو چشام دور نمیشدن..صدای گریه و التماس اون زن.. صداش چقد دلخراش بود… هر کی جای اون مرد بود به حرفاش باور میکرد…
به ساعت نگاه کردم عقربه های ساعت داشت 3 صبح رو نشون میداد.
خواب از سرم پریده بود.
پتو رو زدم کنار و رفتم دوش بگیرم.. زیر دوش آب سرد..چشامو بسته بودم.. همیشه بعد از دیدن همچین کابوس ها سر درد بدی میگرفتم.. سعی کردم به هیچی فکر نکنم.
اما مگر میشد؟؟ از روزی که عمارت رو ترک کردم کابوسهام یک شب هم دست از سرم برنداشتن.