نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان

سرنوشت تغییر کرده پارت دوم قسمت چهارم

4.8
(6)

پریدم وسط حرفش: یه دقیقه صبر کن ببینم هی من هیچی نمیگم تو داری واسه خودت حرف میزنی.. تو با کسی هماهنگ کرده بودی که داری میری اونجا؟؟؟
فقط سرشو انداخت پایین.. این حرکت شو بسیار خوب میشناختم.. این یعنی شرمندگی…
رفتم کنارش ایستادم با یه لحن آروم گفتم: جواب سوال من همین بود؟
در همون حالت جواب داد: من فقط خواستم کمک کنم.. البته میخواستم به شما بگم ولی خب سرتون شلوغ بود و..
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم: من سرم هر چقدر شلوغ باشه باید مرا در جریان تمام کار ها بگذاری.. اگه دلایل محکمی داشتی و نتونستی به من بگی باید به چند تا از بچه ها خبر بدی.. من اصلا نمیخواهم ریسک کنم.. جون تک تک تون واسه من مهمه.. اینبار رو می‌بخشم ولی… فقط این بار رو.. فهمیدی؟
سرشو اورد بالا و آهسته گفت: چشم..رییس
رفتم و روی صندلی نشستم سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم…
صدای پاهاشو شنیدم که داشتن دور میشدن چشامو یکمی باز کردم و گفتم: آرتان!! ادامه حرفاتو بگو.. چجوری فهمیدی اونجا واسه محمت بود؟
و چشامو بستم.. دوباره برگشت سر جای قبلی خود و گفت: هیچی دیگه همون دختر ایرانی بهم گفت..
چشامو باز کردم و تکیه‌مو از صندلی برداشتم..
به آرتان اشاره کردم که بنشیند روی صندلی وقتی نشست
بعد از کمی مکث گفتم: چجوری؟ امکان ندارد به همین راحتی بهت همه چی رو گفته باشه..
آرتان لبخند دندون نما تحویلم داد و گفت: رئیس شما مرا دست کم گرفتی دیگه.. خب اونجایی که گفتم.. من یه شب دیدم که آرایش غلیظ به صورت دارد اخه شب های دیگه خیلی کم آرایش میکرد… ولی با اون همه آرایش هم کبودی های روی صورت شو نتوانسته بود پنهون کنه… خب من هم زیاد توجه نکردم اما همون شب وقتی از بار اومدم بیرون و کنار خیابون داشتم آروم آروم قدم میزدم.. که صدای جیغ یه زن به گوشم رسید.. صدا رو دنبال کردم و رسیدم به پشت بار.. دیدم که دو تا مرد هیکلی دارن یه دختر رو کتک میزنن.. داد زدم هی ولش کن.. اینجاش جالبه آخه وقتی اینو گفتم هر دو تا شون پا به فرار گذاشتند.. اونا دو نفر بودن قد بلند و هیکلی میتونستن همونجا منو هم به باد کتک بگیرن.. خب خیلی زود ناپدید شدن.. منم برگشتم کنار همون خانم که دیدم.. عه این که همون خانمیه که تویی بار کار می‌کنه.. کمکش کردم از زمین بلندش کردم و میخواستم ببرمش بیمارستان که نگذاشت و گفت: ممنون.. ولی دیگه نمی‌خواد کمکم کنی.. خودم میرم.. نمیخوام واسه کسی دردسر درست کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x