سرنوشت تغییر کرده
ادامه قسمت سوم
بعد از دوش گرفتن یه شلوار راحتی پوشیدم و با یه حوله داشتم آروم آروم موهامو خشک میکردم و همچنان داشتم در مورد کابوسم فکر میکردم.. این حالتم… بعد اینهمه سال هم نتونستم هیچی رو فراموش کنم انگار همین دیروز بود که… قصد فراموش کردن رو هم نداشتم… هدف زندگی من همینه.. یادمه وقتی داشتم کم کم ناامید میشدم او.. با اینکه فکر میکردم بچس بهم گفته بود «میدونی ناامیدی ترسناک تر از پیری است.. آدم ها وقتی پیر میشوند پوست شأن چروک میشود ولی وقتی ناامید میشوند روح شون مچاله میشود.. تو ناامید نشو.. باشه؟»
راستی در جواب این حرفاش من چی گفته بودم؟؟؟ چرا یادم نمیاد.. مگه میدونست من دارم از چه ناامید میشم؟؟؟ چقدر میدونست؟؟؟ من خودم یموقع ها در تاریکی ها غرق میشم.. “من” واسه خودم غریبه میشه.. او چقدر مرا شناخته بود؟ اگر میدونست که دارم از چه ناامید میشم.. و او با گفتن حرفاش دوباره مرا تکان داده بود و گفته بود هی نباید ناامید بشی… اگه میدونست باز هم میگفت ناامید نشو؟؟؟ میگفت نذار روحت مچاله بشه؟
با کشیدن یه نفس عمیق سعی کردم این افکار رو یکمی از خودم دور کنم..
رفتم آشپزخونه بعد از خوردن صبحونه..
رفتم سراغ کمد لباس هام و یه پولوشرت آستین کوتاه مشکی با شلوار اسلش برداشتم.. بعد از پوشیدن لباسهام.. با گرفتن کیف و کلید ماشین از خونه زدم بیرون.