سرنوشت تغییر کرده
-خب چه کارا میکنی؟ شغلی هم داری؟ نمیخوای برگردی؟ بهت نیاز داریم.
حرفاشو با یه نفس گفت.
دوباره داشت همون بحث مسخره رو باز میکرد.
نگاهش کردم و گفتم:وقتی میدونی جواب من چیه پس چرا هر هفته همین موقع میایی خونم؟ خود تو به زحمت نکن حرف من همونه.
یه نفس عمیق کشید و سرشو انداخت پایین تموم حرکات شو زیر نظر داشتم.
به ساعتم نگاه کردم عقربه های ساعت داشتن 8 شب رو نشون میدادن.
صداشو شنیدم که داشت آروم میگفت: آخه باید چه کار کنیم که برگردی؟
لبخند زدم و گفتم: هیچی، نمیخواد کاری انجام بدی من تویی همین زندگی که دارم خوشحالم.. راستی گفتی شغلی هم دارم یا نه؟ اره یه شغل کوچیک میکانیکی.. یموقع ها ماشین ها رو ترمیم میکنم.
با تعجب سرشو اورد بالا و نگاهم کرد. یجوری داشت نگام میکرد که انگار بهش گفتم خونه تو آتیش زدن.
با تعجب پرسید: واقعا؟ باورم نمیشه.
سرمو به نشونه ای تایید تکون دادم.
با صدای که معلوم بود باورش نشده گفت: خب باشه… یعنی خوبه.. خیلی خوبه موفق باشی، ولی فکر نمیکردم بشی یه مکانیک.
داشتم با دستام موهامو شونه میکردم و به مجسمه ای کوچیک کنار مبل نگاه میکردم که جواب شو دادم: تعجب نداره چیزی بود که بلد بودم و خواستم که به مردم هم کمک کرده باشم چون میدونی اگه یه ماشین اینجا خراب بشه دیگه باید تا خود صبح منتظر بمونن که یکی پیداش بشه و کمک شون کنه برن پیش یه مکانیک.. پس گفتم این شغل خوبیه.
سرشو آروم تکون داد و گفت: اره فکر کنم.. خوبه پس.
در عین حال که داشت از جایش بلند میشد گفت: خوشحال شدم که دیگه یه شغل داری ولی هر موقع خواستی.. حرف شو قطع کردم و گفتم: اون روز هیچوقت نمیاد.