سرنوشت تغییر کرده
سر نوشت تغییر کرده
به نام خدا (قسمت دوم)
تا زمانی که از در خونه بیرون میرفت یجوری میخواست مرا متقاعد کند که به حرفش گوش بدهم، اما من تصمیم گرفته بودم دیگر آنجا برنگردم.. اونجا کارم طول کشیده بود وگرنه من نمیخواستم 1 سال تموم رو اونجا باشم و..
دیگه داشت 10 شب میشد که رفتم تویی اتاقم تیشرتمو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم.
دوباره ساعت 5 صبح چشام باز شدن.. دیگه عادت کرده بودم به زود بیدار شدن.
بعد از دوش گرفتن و پوشیدن کت و شلوار مشکی بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.
وقتی به مقصد رسیدم از ماشینم اومدم پایین.
در رستوران رو واسم باز کردن.. رفتم داخل.
داشتم دنبال او میگشتم و رستوران را هم آنالیز میکردم.. رستوران شیک و دنجی بود ولی زیاد شلوغ نبود از رنگ های آبی و سفید برای رنگ دیوار ها و رومیزی ها استفاده کرده بودن.. روی هر یک از میز ها شاخه های گل رز گذاشته بودن.. دیگه داشتم کلافه میشدم..
یکی از پیش خدمت ها اومد کنارم یکمی نگام کرد و گفت: آقا با کسی قرار دارین؟ میز رزرو کرده بودین؟
بلاخره دست از تلاش ناموفقی برای پیدا کردنش کشیدم و توجه خودمو دادم به دخترک کم سنی که داشت هی سوال میپرسید. وقتی نگاهش کردم ساکت شد و قرمزی گونه هایش از چشام دور نموند.
قد متوسطی داشت.. موهاشو بالای سرش دم اسبی بسته بود.. نگاهی انداختم به صورتش آرایش غلیظ داشت..
اونم داشت مرا نگاه میکرد و انگار از گرفتن جواب ناامید شده بود و میخواست دوباره سوال شو تکرار کنه که با سردی که همیشه در لحنم وجود داشت جوابشو دادم: با مِحمت امیر قرار دارم.
با شنیدن اسم مِحمَت امیر سرشو آروم تکون داد و گفت: بیایید با من.
به دنبالش راه افتادم رفتیم طبقه دوم.
در یک اتاق را باز کرد و گفت: بفرمایید مِحمَت امیر اینجا منتظر تون هستن.
با تکون دادن سر ازش تشکر کردم و رفتم داخل اتاق اونم بعد از بستن در رفت.
صداشو شنیدم که داشت میگفت: خیلی دلم میخواست یبار از نزدیک ببینمت در موردت زیاد شنیده بودم.
دیدم که روی یه مبل تک نفره نشسته بود و لای انگشت هایش یه سیگار بود.
خداقوت عزیزم
قلمت ماندگار
چقدر خلوته!
بله دیگه شما خودت که کلا رفتی بقیه هم نیستن
آخه خواهرم اینقد بیمعرفت اصلا نمیگی مرده ام یازنده من که قهرم….🥺🥺🥺
الهی من دور خواهر خوشگل و حسودم برم🤗😂 نگو اینجوری دلمون گرفت😥 به خدا زیاد توی اینترنت نیستم. همین رماندونی هم خودت در جریانی پارت به زور میذارم. سر کارم قشنگم
حالا دست از گله و شکایت بردار. خودت چطوری؟😍
نه دیگه باید گله شکایتمو بکنم منم سرکارمیرم اینقد مثل توسرم شلوغ نیست خانومی
منم خوبم خداروشکر درگیر کار،خونه وزندگی میگذرونیم دیگه
ایشاالله به خوشی بگذره😍
هی میگذره خوشی تنها که اسمش زندگی نیست ؟
یعنی چی؟ نگو دختر
آهان متوجه شدم🙂 آره دیگه همینه غم و سختی باید باشه. وگرنه لذت خوشی بیمعنیه
راستی آقبانو رو گذاشتمهاااا
این نرگس کو؟
اونا هم ظاهراً درگیر امتحاناتشونن …آره دیگه تا غمنباشه که قدر خوشی رو نمیشه فهمید این روزا زن عموم یکم ناخوشه واسه اون ناراحتم آلزایمر لحظه ای میگیره دلم واسش کبابه الآنم اومده پیش ما یه مدت گفتیم حال وهواش عوض شه
وای خدا بد نده😕 انشاالله که سلامتیش رو به دست بیاره
خوندمش ولی خدایی عجب داستان باحالی نوشته این رها خانوم حرف نداره
اوهوم😞 حالا زیر رمان این دوستمون درست نیست دربارهی رمان نویسنده دیگهای صحبت کنیم اما به نظرم والا و بارمان هر دو دوستداشتنیان
اما والا خیلی عاقلتر و مرده
بارمان باید یه جور عذاب بکشه که بفهمه یه من ماست چقدر کره داره. نمیشه که آبروی دختر رو ببری و بعد خیلی راحت دوباره همه چیو تصاحب کنی
ولی دلم خیلی برات تنگ شده بود
همچنین منم🤢 اینترنتمون هم از شانس بر دچار اختلال شده بود. فردا احتمالاً درست شه
اجی لیلا سلام خوبی
من پارت چهارم رمانمو هرچق میگردم کاملشو پیدا نمیکنم درصورتی ک قبلا کامل گذاشته بودم و الا نصفه س باید چکار کنم حالا نیاز دارمش🥲
سلام قشنگم
چرا؟ بذار نگاه کنم
ممنون🌹