شعر گرگ از فریدون مشیری
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
… لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
شعر گرگ _ فریدون مشیری
چقدر دوستش داشتم مرسی نیکا جون
و اینکه چقدررر خوشحالم که برگشتی 🙂
دلم واست تنگ شده بود💔 خیلی سراغ تو. میگرفتم امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشی یکی یه دونه ♥️ همچنین
امیدوارم منو یادت بیاد
آرمیتا (چت روم) رمان دونی🚶♀️♥️
سلاااام سلطان قلبم
خوبی؟
مگه میشه تورو فراموش کرد !
منم دلم برات تنگ شده
دوست دارم ❤🥰
ببخشید که یک مدت غیب بودم😔
خیلی خوشحال شدم که دوستش داشتی💃🏻🕺🏻
تو هم در هر ثانیه از زندگیت پر از اتفاقات فوق العاده ، موفقیت و پیروزی باشه و همه ی آرزوهات برات خاطره بشن