نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شکار ماهی

شکار ماهی پارت ۴

4.8
(25)

با صدای خسته نباشید گفتن استاد لوازمم را در کیف گذاشتم و همراه با الهه و سوگند از کلاس خارج می‌شوم و وارد محوطه ی حیاط دانشگاه میشویم

روی یک صندلی مینشینیم و برای اینکه جا تنگ نشود کیف هایمان را در آغوش میگیریم.

_هعی، بچه ها میخوام یه چیز عجیب بگم

الهه می‌گوید و منو سوگند همزمان داد میزنیم:
_باز عاشق شدی؟

هر سه میخندیم و او ادامه میدهد:
_نه بخدا این یکی جدیه، بدجور از این آرمان موسوی خوشم اومده.

با لحنی آشنا میگویم:آی آی آرمان موسوی، آرمان موسوی.

مشتی با بازویم میزند:
_زهرمار، جدی میگم ماهی، فک کنم اونم از من خوشش اومده.

اینبار صدا از آنطرف می آید
صدای ظریف سوگند:
_باز یکی بهت سلام داد تو فکر کردی عاشقت شده؟بس کن الی، برای سن و سالِ تو خوب نیست این بچه بازیا.

تقریبا با صدای بلندی میخندم و میان خنده داد میزنم:خدا لعنتت کنه سوگند.

الهه که دیگر کم مانده جیغ بکشد پر از حرص لب میزند:
هیس هیس داره میاد نزدیک ما، من خرم اگه یه بار دیگه با شما حرف بزنم.

نگاهم را میدوزم به چند متر آنطرف تر، شخص مورد نظر همراه با دوستش درحال نزدیک شدن به ماست.

الهه پر تلاطم مقنعه اش را درست می‌کند و به خیالش آرمان می‌خواهد با او صحبت کند درحالی که او بی آنکه نگاهی به او بی اندازد از کنارمان رد می‌شود.

زمزمه ی زیر لبی سوگند را میشنوم:واقعا عاشقته ها الی.

اینبار هر سه بلند میخندیم جوری که آن دو نفر هم برگشته و به ما نگاه میکنند.

کمی دیگر مینشینیم و بعد از دیدن ساعت قصد کردیم به کلاس برویم.

….

پاهایم را جابه جا میکنم و اینبار پای راستم را روی چپی می اندازم و برای بار هزارم‌ عکس را نگاه میکنم.

عکسی دو نفره از من و آن بی معرفتی که پا گذاشت روی خاطرات مشترکمان، عشقمان که برود به درک.

عکسی دو نفره از روزی که در کافه ای که تبدیل به پاتوقمان شده بود، برایم تولد گرفته بود.

بهترین تولدی که تا به حال گرفتم.
برایم عطری که گرفته بود به نام عشق.

دیوانه بود دیگر

.درون پاکت کادو شعری هم بود
آن دلبر ماهرخ ، که جانان منست
بر من به عزیزی چو دل و جان منست
اندر دل من نشسته باشد پیوست
مقبل تر ازین دل نبود کآن منست

و خدا می‌داند و او که من چقدر عاشق ادبیات و اشعار عاشقانه ام و چه شعری عاشقانه تر از آن که او برایم خواند، همان که نامم هم درونش بود؟

با انگشت روی چهره اش درون عکس کشیدم تا صورتش را لمس کنم.

دستی روی شانه ام منشیند و سپس صدایی در گوشم:
_بازم که داری عکساشو نگاه میکنی.

_سوگی، یک ماهه دارم تمام عیبای دنیا رو میچسبونم به خودم، یک ماهه خودمو با همه‌ی دخترا از مدل گرفته تا دوستام مقایسه میکنم که بتونم بهش حق بدم ولی میگم وقتی همه‌ی این عیبا رو میشد درستش کرد چرا اینکارو باهام کرد.
مگه اونی که عیب داشت فقط من بودم؟اون مگه کامل بود؟

شانه ام را می‌فشرد و میگوید:
_بره به درک لیاقتتو نداشت.

پرخاشگر میگویم:
_نمیشه که با این جمله خودمو قانع کنم، چرا؟خب چرا دقیقا خیانت کرد؟چرا عین آدم نگفت بیا تمومش کنیم و بره با یکی دیگه؟مگه ما بچه ایم اخه؟مگه من نفهمم که بهم بگه نمیخوامت و یکی دیگه رو میخوام باز پاپیچش بشم؟

_قربونت برم من اروم باش، انقدر خودتو عذاب نده

.
نمیتونمی زیر لب زمزمه میکنم و خدا می‌دانست که نمی‌توانستم نبودنش را تصور کنم و چقدر از خودم بی زار بودم که هر شب قبل خواب مردی که اکنون با کس دیگری در رابطه است را میبوسیدم.

بینی ام را بالا میکشم:
_الی کجاست؟

_رفته حموم، پروژه ی شریفی رو چیکار کنیم؟

_خودمم موندم، کاش یه موضوع میداد بهمون، موضوع دلخواه همیشه اذیتم میکنه.

هومی میگوید و از نردبان تختش بالا می‌رود.
_به الی بگو خودش چراغو خاموش کنه.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم و انگار که او الی را نمیشناسد:
_میدونی که میترسه.

پیروزمندانه میگوید:
_سو(پس)، دست خودتو میبوسه.

_سواستفاده گرو ببینا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
25 روز قبل

کاش فلش بک می‌خورد به گذشته ماهی
خسته نباشی

Setareh Sh
25 روز قبل

بیچاره ماهی🙁😭.
فاطمه جان کاش فلش بک می‌زدی به گذشته ماهی بفهمیم این پسره کی بوده که ماهی رو نخواسته ؟🙁😑🥺.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
25 روز قبل

خاببببب اینجا یه ماهیه شکار شده دارممم
چقدر رابطه دوستانه خوبه باهم

Sahel Mehrad
25 روز قبل

بابا فاطمه تا میای بری تو داستان پارت تموم میشه خب💔

افرا
افرا
25 روز قبل

خیانت خیلی بده😕 امیدوارم هیچکس تجربه نکنه.

لیلا مرادی
لیلا مرادی
24 روز قبل

خیلی زیبا و روان می‌نویسی عزیزم و آدم راحت می‌تونه با شخصیت‌ها ارتباط بگیره.
برعکس بقیه من معتقدم که کار خوبی کردی نرفتی فلش‌بک
نباید یهو بفهمیم توی گذشته‌ی ماهی چه اتفاقاتی افتاده و همین که آروم توی دل قصه این ابهام باز شه برای مخاطب هیجان بیشتری داره
باعث میشه حدس بزنیم و سوال ایجاد کردن توی قصه خیلی مهمه

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x