مرسانا : پارت پنجاه و دو
نه آقای کاویانی مسئلهای نیست منم این چیزها رو قبلاً از طریق پلیس فهمیدم پس هوش و درایت پلیسی ندارم چرا گفت مادر من قاتل؟ چون چشمش فقط پول رو میدیدپس خواسته خودش تو اولویت بود او فقط ی قربانی میخواست نقشهاش سها بود؛ ولی خوب مادر من هم گزینه بدی براش نبود شاید هم با اعدام مادرم بعداً سراغ سها هم میرفت.
شیرین و نیما با هم بلند شدند ما بریم شما هم خسته هستید.
ـ صبر کنید منکه هنوز پذیرایی نکردم لطفاً بشینید
نه ممنون دیگه رفع زحمت میکنیم.
شیرین جلو آمد و بغلم کرد و گفت:
مرسانا حالا می خوای چهکار کنی؟ شکایت نمیکنی؟
از خودم جداش کردم و گفتم :
نه شکایت از کی بکنم، قاتل که کشته شد، شهابی هم که از دست وپا فلج شده.
هر سه بلندشدن من هم بدرقه شون کردم شیرین و نیما از در بیرون رفتند؛ ولی آرمان کمی پابهپا شد
گفتم: بفرمایید میشنوم
میخواستم اگه امکانش هست؛ یعنی وقتی شرایط روحی شما بهتر شد من…
حرفش رو قطع میکنم و میگم:
ببخشیدحرف شما رو قطع کردم،اما لطفاً دنبال زندگی خودتون برید و منتظر من نباشید.
یعنی این شد حرف آخرتونِ.
سرم به تأیید آروم تکان دادم
بازدمش رو بیرون فرستاد و بدون حرفی به سمت در رفت اما تو لحظة آخر برگشت وگفت:
موفق باشید
با رفتن آنها به حمام رفتم یک دوش 10 دقیقه ای گرفتم، صبحانه خوردم در حال لباس پوشیدن بودم که گوشیم زنگ خورد، نگاهی به صفحهاش کردم وروی آیکون سبز زدم صدای خستهاش تو گوشی پیچید:
الو سلام خسته نباشی… نه هنوز نرفتم باش… نه اشکال نداره شیفت هستید مزاحم نمی شم خداحافظ.
گوشی رو تو جیبم گذاشتم و در حیاط رو قفل کردم آدرس بنگاهی که داده بود رو پیدا کردم، خوشحال شدم خیلی جاش خوب بود می تونستم راحت با پولی که داشتم و پول حقوقم اونجا رو رهن کنم پس از بستن قرارداد تمام وسایل را جمع کردم؛ اما روزی که میخواستم اتاق بابا و مامان را جمعوجور کنم اونقدر گریه کردم که از شدت گریه بیحال روی تخت افتادم.
چند روزی در بدر دنبال کار بودم تا بالاخره تونستم توی ی آموزشگاه که تقریباً نزدیکای خونه ام بود بکار گیری بشم دلم هوای بابا و مامانم کرد آخرهفته چهلم مامانو باباست، نگاهی به اطراف انداختم، مغازه گلفروشی رو آن طرف خیابان میبینم .
دو شاخه گل با روبان مشکی می گیرم، تاکسی دربست سوارشدم، درو که بستم به راننده آدرس دادم راننده ازآینه نگاهی کرد وبا تأسف سری تکان داد.
به رفتوآمد مردم نگاه میکنم صدای بوق ماشینها و دستفروشهای کنار جاده که هر کدام برای جلب مشتری تلاش میکنند به کودکی که با گریه به دنبال مادرش میدود و به مادری که درمانده و خسته کودکش را بهاجبار در آغوش میکشد، به یاد مادرم میافتم و نگاه نگرانش جلو چشم میآید، آهی میکشم.
ـ بفرمایید خانم
کرایه را حساب و پیاده شدم، با هر قدم ضربان قلبم تند میزند، درست مثل مسافری که استقبالکنندهای به انتظار دارد، وقتی از دور قبرها رو دیدم چانهام لرزید.
بابا و ماما همیشه عاشق هم بودند یاد اشکهای آن شب مامان در آشپزخانه میافتم، با پشتدست اشکهایی را که جلوی دیدم را تار کرده پاک میکنم، یاد بابا که وقتی اشک مامان رو دیدو بیطاقت شد و مامان رو از آغوش من جدا کرد و به آغوش کشید درست مثل الان که در کنار هم هستند کنار قبر نشستم، دستی بر روی اسم بابا و مامان میکشم وگلها را پرپر میکنم.
مامان خیلی سخته درد غربت وتنهایی اینکه صبح بیداربشی وشما رو کنار خودم نبینم،مامان،بابا حالتون خوبه ولی مرسانا اصلاً حالش خوب نیست،مامان چه کنم با غم خویش، گه گاهی بغض دلم میترکد،دل تنگمزعطش می سوزد؛شانهای می خواهم؛که گذارم سرخود بر رویش، وکنم گریه که شاید کمی آرام شوم.
بر اسمشان بوسه میزنم سرم روکه بلند کردم وجود کسی رو پشت سرم حس کردم جلو او مد و کنار قبر نشست، بعد از خوندن فاتحه گفت:
نمی دونم گفتنش الان درستِ یا نه ولی روز آخر بابات به من زنگ زد و فقط یک جمله گفت: «مواظب دخترم باش مرسانا تمام زندگی منِ، مواظب تمام زندگیِ من باش» من هم قول دادم که همیشه کنارت باشم حتی اگر قبولم نکردی.
صدای هایهای گریهام بلند شد، دستی روی قبر بابا کشیدم و به قبر مامان خیره شدم پس بابا خودت می دونستی فقط من احمق نفهمیدم، چرا من متوجه نگاه نگرانت نشدم، وقتی اصرار داشتی که حتماً علیرضا رو ببینم. بلند شدم که کمی نزیک تر شد
نگاهی به اطراف کرد و کلافه گفت:
اگه اجازه بدید تو راه با هم صحبت کنیم
سرم رو بالا میاندازم که فوراً گفت:
می دونم الان جا و زمان مناسبی نیست؛ ولی فقط چند لحظه وقتتون رو میگیرم.
ببخشید آقای دکتر تشخیصتون درسته من الان…
دودستش رو بالابرد:
با شه حق با شماست ولی من هم می خوام تکلیف دلم رو بدونم ماشین هست بفرمایید
با قدمهای بلند کمی جلوتر از من حرکت کرد و گفت:
میرم ماشینرو بیارم شما جلوی در منتظر بمونید
جلوی در خروجی به انتظار ایستادم که با صدای بوقی بهطرف ماشین سر چرخاندم بهطرف ماشین حرکت کردم سوار شدم و تشکر کردم نگاهی به من کرد:
ببخشید نتونستم جلوتر بیام
تقصیر شما نیست مثل اینکه خاکسپاریه
ماشین را حرکت دادو گفت:
آره بخاطر همین جلوی در شلوغه
نگاهم را به جلو دادم و سکوت کردم صدای ضبط رو کم کرد و گفت :
کار پیدا کردید؟ ببخشید که کنجکاوی می کنم از دادشم شنیدم
خسته نباشی❤️
خداروشکر که یک کسی رو داره که حمایتش کنه یعنی پدره اینقدر حواسش به دخترش بود که تنها نمونه