مرسانا: پارت پنجاه و سه
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
آره تو آموزشگاه کار پیدا کردم
زبان خوندید؟
ـ اره مترجمی زبان
ـرشته خوبیه بازار کار عالی هم داره تو شرکت هم می تونستی مشغول شی.
ـ بله اما فعلاً ترجیح میدم آموزشگاه باشم
ـ می تونم امروز دعوتتون کنم برا ناهار
ممنون اگه حرفی هست ترجیح میدهم الان بشنوم
سری تکون داد و گفت :
باشه هرجور مایلید، پس لااقل بریم همین پارک چون حرفهای من کمی طولانیه
ماشین رو جلوی در پارک نگه داشت، باهم پیاده شدیم، دزدگیر ماشین را زد و با هم وارد پارک شدیم، صدای خنده و دست از دور و اطراف میاومد، به نیمکت زیر درخت بید رو اشاره کرد:
اونجا خوبه؟
با سر حرفش رو تایید کردم
روی نیمکت نشستیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
من زیاد اهل پارک نیستم شما چطور زیاد میاد ؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم
با لبخندخیره تو صورتم شدوگفت:
می دونید چه جور من با شما آشنا شدم؟با سنگ زیر کفشم بازی می کنم که تک خنده ای می زند، آروم پاش رو جلو پام گذاشت، سریع پام رو عقب می کشم او هم از واکنشم بلند می خندد، نازی خیلی از شما جلو نامور تعریف کرد، هر چه نازی از شما برا نامور میگفت من از او مشتاقتر می شدم، ولی نامور نه البته ظاهرش اینجور نشون میداد ولی خب مخالفتی هم نمی کرد از همون موقع نمی دونم چی باعث شد که من بیشتر به خونه دادشم رفت و آمد کنم که این حرکتم دادش و زن دادشم رو به شک انداخت ولی به روم نمی آورد تا اینکه از دهان دادشم شنیدم که بابات بیمارستان بستری شده ،خیلی دلم می خواست بابا تو از نزدیک ببینم برا همین قضیه رو با دادشم درمیان گذاشتم.
آهیکشید وبا ناراحتی ادامه داد:
امیر رضا از شنیدن حرفم هم مخالفت کرد هم تهدید، بخاطر اینکه اگه نازی و مادرش بفهمند ناراحت میشدند، به ظاهر قبول کردم ولی نتونستم با خودم کنار بیام و بی خیال بشم، برا همین از طریق پدرت که تو بیمارستان بستری بود، برا اولین بار شما رو اونجا دیدم دختری بی نهایت زیبا و نجیب خیلی دلم می خواست بیشتر از شما بدونم اما نازی دیگه حرفی نزد، شاید چون شک کرده بود نمی دونم گفتم دل به دریا بزنم با پدرت صحبت کنم، اما متاسفانه روزی که من بیمارستان نبودم پدرت مرخص شد ه بود از دادشم شنیدم که نازی تو رو برا نامور خواستگاری کرده ولی تو فعلاً جوابی بهش ندادی.
دادشم وقتی وضعیت من رودیدکه مثل اسفند روی آتیشم دلش به حالم سوخت، گفت:
منتظر نازی نباش که می دونم مخالفِ خودت برو دنبالش.
این شدکه از طریق بیمارستان آدرس خونه ومحل کار مرحوم پدرتون رو پیدا کردم، از پدرت شما رو خواستگاری کردم او هم قبول کرد که با شما در این مورد حرف بزن که … .
.به اینجا حرف که رسید سکوت کرد سرش رو پایین انداخت، بازدمش را با شدت بیرون فرستاد ونگاهم کرد
تا تاثیر حرفاش رو تو چهرم ببینه ولی من با اخم خیره به زمین بودم. علیرضا ادامه داد:
تو تمام اتفاقاتی که برات افتاد پا به پات آمدم ولی ترسیدم جلو بیام برا همین دوباره از دادشم خواستم از نازی بخواد باهات صحبت کنه، گفتم دادش اون نازی رو می شناسه ولی منو نه، دادشم گفت: «اون دختری که من دیدم اصلاً انتخابش دادش نازی نیست،تو برا این نمی ری جلو چون می ترسی جواب منفی بشنوی» تا اینکه از دادشم شنیدم که بدجورتو دردسر افتادی خیلی دلم می خواست کمکت کنم، ولی نمی دونستم با چه عنوانی بیام جلو
لحظه ای سکوت کرد بعد پرسید:
خسته که نشدی نگاهم رو به روم دادم و گفتم :
نه بفرمایید
اُنروز که رفتید شرکت، خیلی دلم شور می زد، دلم می خواست بیام بالا ولی می دونستم شرکت تحت نظر پلیس، دلشوره و اضطراب جونم رو به لبم آورد، وقتی آمبولانس بدن بی جونت روبا خودش برد دیگه حالم رو نفهمیدم، زنگ زدم دادشم تا از طریق نازی بفهمم کجا تو رو می برن چون می دونستم، نازی کاملاً در جریان داداشم گفت:”
به بیمارستان خودمون میارنت” تا رسیدم اونجا صد بار مردم و زنده شدم، اونجا بود که دیگه قسم خوردم هیچ جوره برا بدست اوردنت کوتاه نیام، چند روز بستری شدنت تو بیمارستان باعث شد بهتر بتونم بهت نزدیک بشم، اما من ی ارتباط مریض و دکتر رو نمی خواستم نازی اجازه نمی داد من دکتر معالجت باشم ولی انقدر به رئیس بیمارستان التماس کردم که بالاخره کوتاه اومد می خواستم همه جوره حواسم بهت باشه تا به هوش اومدنت شب وروز بالا سرت بودم، دلم نمیخواست ی لحظه تنهات بذارم دیگه تمام زندگیم شده بودی بعد سکوت کرد.
نگاهی به او می کنم جوانی قد بلند و با وقار تیپ ساده ای داشت ولی خوشتیپ بود گفتم :
پس اُنروز که داخل اتاقم بودید؟
وقتی نگاهم رو به خودش دید دستهاش رو روی پاهاش کشید وگفت:
اُنروزبا شنیدن هوشیاریت دیگه وجود نازی برام مهم نبود، نمی خواستم نازی روزِ مرخص شدنت بیمارستان باشِ تا راحتتر باهات حرف بزنم، اما نمی دونم نازی چطور به قصد من پی برد، کیفم رو پهلوم گذاشتم.
نمی دونم چی فکرش رو آزار می دادکه سکوتش طولانی شد برا همین پریسدم:
حرفهاتون تمام شد؟
سرش بلند کرد با لبخند ویک تای ابروی بالا انداخته با خنده کوتاهی کرد:
من انتظار هر حرفی رو داشتم جزء این حرف ولی خوب اشکالی نداره!
ی سوال بپرسم جواب درست مشخصی به من می دی؟
منتظر نگاهش می کنم
می تونم بپرسم مرد ایدآل زندگی شما چه مردی میتونه با شِه؟
در دلم به سئوالش خندیم من تا حالا حتی بهش فکر هم نکردم حالااین از من، هی خدا قربونت برم من.
لبخندی می زنم و میگم :
اینقدر در گیر مشکلات بودم که هیچوقت فرصت فکر کردن به همچین موردی رو نداشتم ولی خب فرد ایده آل من هم کسی هست که همجوره هم سطح خودم باشه …
نسرین خانم می خواستم به خاطر دیر پارت دادن دعوا کنم باهات خیلی منتظرمون میذاری خانم ولی چون دو پارت دادی بخشیدم این دفعه رو 😂😂😂خسته نباشی ممنون
نه بخدا سرماخورده بودم عزیزم🌹 الان هنوز خوب نشدم ،🙏
خدا شفا بده عزیزم
کجا بودی نسرین جون؟ خداقوت زود به زود پارت بده🙃
ممنونم لیلاجون سعی می کنم ،🙏❤️
#حمایتتتتت🤍🥰✨️
خسته نباشی خانوم گل❤️💗
،🙏❤️
دلمون براتون تنگ شده بود نسرین جان به یادت بودم🥲❤
خسته نباشی عزیز امیدوارم حالت هر چی زودتر خوب شه😘
ممنونم عزیزم ❤️ منم همینطور
عزیزم زودتر پارت بده منتظریم ماااا
بتونم حتماً
مرسانا واقعا باوقار است و با وجود علیرضا ذره ای از وقارش کم نشد و خیلی با متانت و سنگ صحبت می کنه این الگوی خوبی برای رفتار های اجتماعی است خسته نباشید 🌹
ممنونم عزیزم ❤️
به نظرم علیرضا میتونه گزینه ی خوبی برای مرسانا باشه و کمک کنه از این حالت دربیاد
خیلی قشنگ بود امیدوارم زودتر حالت خوب شه♥️
فاطمه عزیزم خیلی از نظرتون ،🙏❤️
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
عالی بود خسته نباشی