کاکتوس | قسمت ۱
امروز هم از آن روزهای پرهیاهو و شلوغ خانه بود. صدای گپ و گفت و خندههای زنانه که متعلق به مادر و دوستانش بود تمام حواسش را پرت میکرد. در دل به آنها لقب خانباجی داد! مثل وروره جادو صحبت میکردند و نقل حرفشان هم فلان سریال ترکی و مد و تزریق ژل و کوفت و زهرمار بود. واقعاً که یک اعصاب حسابی لازم داشت.
تا یادش هست، هیچوقت دنبال چنین چیزهایی نبود؛ هر چند مادرش اعتقاد داشت که دخترانی به سن او باید همیشه بهترین باشند تا بختشان هم باز باشد. خندهدار بود! او دنیایش تفاوت داشت. دوربین عکاسیاش را از روی میز برداشت و روی تخت ولو شد. لبخند روی لبش نشست. پدرش در تولد هجده سالگیاش این دوربین را به او کادو داد. خوب از علایقش باخبر بود. رویاهای دخترانهاش در قدم زدن میان دشت و جنگل و کوچهباغها خلاصه میشد. ارمغان گردش و سفرهایش در این چند سال، عکسهایی بود که حالا روی دیوارهای اتاقش آویزان کرده بود.
موبایلش آلارم داد. سریع از کنار کتابش برداشت و به تاج تخت تکیه داد. نیلوفر بود. پیامش را باز کرد. :«واسه مسابقه چی کار کردی؟» داغ دلش تازه شد. دستی زیر موهای بههم ریختهی مجعدش کشید. فکر مسابقه خواب را از چشمانش گرفته بود. عقلش به جایی قد نمیداد. به جای جواب دادن به نیلوفر، موبایلش را خاموش کرد و خودش را روی تخت انداخت. مغزش پر از افکار جور واجور بود. مسابقه عکاسی، میان دانشجوهای کلاس قرار بود برگزار شود و فقط یک ماه فرصت داشتند که عکسهایشان را تحویل دهند. هیچ زمان تا این حد به بنبست نخورده بود. دنبال یک سوژهای بود که تکراری نباشد، یک سوژه خاص و جدید. از بس در این چند روز فکر کرده بود که کمکم حس میکرد به مرض ذهنی دچار میشود. برای فرار از این افکار دیوانهوار دل از تخت کند و مشغول آماده شدن شد.
زمستان بود و هر آن ممکن بود برف و بوران بیاید. پالتو خزدار سفیدش را پوشید و کلاه فرانسویاش را روی موهای کوتاه قهوهایش گذاشت. صورت کک مکی و سفیدی داشت. به زدن یک رژ صورتی بسنده کرد و نیمبوتهای سفیدش را پا کرد. الان اگر پدر در خانه بود حتماً او را سفیدبرفی خطاب میکرد. دلتنگی به درونش هجوم آورد. بیست روزی تا پایان ماموریت کاریاش مانده بود و او از همین حالا مثل بچگیهایش شبها به آسمان خیره میشد و برایش دعا میکرد تا سالم به خانه برگردد. رمزشان بود، پدرش از همان زمانی که بچه بود به او گفته بود که در نبودش به ستارهها خیره شود و با او حرف بزند. نامش را هم خودش انتخاب کرده بود :«ستاره!» سلانهسلانه، از پلههای عریض و چوبی خانه پایین آمد. صدیقه، مستخدم خانه که زن خوشرو و مهربانی بود میان راهرو جلوی راهش را گرفت.
– کجا میرید توی این سرما خانم کوچیک جون؟ یادتونه هفته پیش رفتین بیرون و تا ده روز توی تخت بودین؟ خانم غدقن کرده از خونه بیرون نرید.
مهلت نمیداد چیزی بگوید. صورت چال افتاده و سرخش که تندتند کلمات را ردیف میکرد او را بامزه نشان میداد. کولهاش را روی دوشش مرتب کرد و نیمنگاهی هم به آنور سالن انداخت.
– اذیت نکن صدیق. من که نمیتونم توی خونه زندونی بشم.
به دنبال حرفش چشمک ریزی نثارش کرد و گونهاش را محکم بوسید.
– میدونم که از پسش برمیای. قول میدم سر دو ساعت برگردم.
زن بیچاره، هاج و واج نگاهش میکرد. فرصت را غنیمت شمرد و پاورچینپاورچین از خانه خارج شد. به محض رسیدن به حیاط به قدمهایش سرعت داد. نمیخواست از ماشین استفاده کند. نیاز به تنهایی و قدم زدن داشت. هندزفریهایش را از جیبش در آورد و درون گوشش گذاشت. خیابان در این ساعت از روز خلوت بود. وارد پارکی که همیشه با خانواده به آن میرفتند پا گذاشت. سر در یقهاش فرو کرد. سرمای امسال بیسابقه بود. روی نیمکتی نشست. جسمش اینجا و فکرش حول محور مسابقه میچرخید. انگیزه زیادی برای اول شدن داشت اما گاهی ناامیدی او را از درون میخورد. صدای گریه دخترانهای او را به خود آورد. سریع از جا برخاست و چشم گرداند. صدا از پشت درختان بود. سریع به همان سمت قدم برداشت. دخترکی حدوداً پنج یا شش ساله پایین درخت، به تنهاش تکیه زده بود و زارزار میگریست. دلش ریش شد. جلوی پایش نشست و دست روی شانهاش گذاشت.
– چی شده کوچولو؟
ترسیده دستهای مشت شدهاش را از روی چشمانش برداشت. اشک درون عسلیهای خوشرنگش میغلتید. پیراهن نازک و رنگ و رو رفتهای تنش بود که روی تنش زار میزد. تعلل نکرد. شالگردن ضخیم مخملیاش را از گردن در آورد و دورش پیچید.
– هوا سرده دختر. نکنه راهت رو گم کردی؟
دخترک با تعجب و کنجکاوی نگاهی به سر و وضعش انداخت.
– خودت پس اینجا چی کار میکنی؟
از حاضرجوابیاش لبخند روی لبش نشست. دستی به موهای فر طلاییاش کشید و دستش را گرفت.
– منم مثل تو، اومدم بیرون یه هوایی به سرم بخوره.
ابروهای نازک و بورش بالا رفت.
– اما من که نخواستم بیام بیرون، مجبور شدم.
شاید انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت. مردد پرسید:
– چرا؟ کی مجبورت کرده؟
دخترک اخم کرد و دستش را از بین انگشتانش بیرون کشید.
– خواهرم گفته با غریبهها نباید حرف بزنم.
تبسمی کرد. لحن شیرین و بامزهاش دلش را آب میکرد. همیشه دوست داشت یک خواهر یا برادر کوچکتر از خودش داشته باشد اما مادرش هر بار میگفت: «که تو از سرمون هم زیادی و حاملگی دوباره براش مثل کابوس میمونه». افکارش را پس زد و نگاهش را به چهرهی تخس دخترک داد.
– خواهرت درست گفته عزیزم؛ اما من میخوام کمکت کنم. بهم میخوره آدم بدی باشم؟
دخترک انگشت به لب، حالت متفکری به خودش گرفت. بعد از چند ثانیه چانه بالا داد و مغموم با ریشههای سفید شالگردن مشغول بازی شد. نزدیکش شد. روی چمنهای نمناک پارک نشست و نفسش را از سینه خارج کرد.
– من اسمم رو بهت میگم. ستارهام، تو چی؟
دخترک از این سوال زیر چشمان گود افتاده ترش را پاک کرد و گفت:
– نهالم. چرا میخوای کمکم کنی؟
با لبخند به طرفش برگشت. چشمان عسلی دخترک او را به یاد پدرش انداخت.
– تا ندونم کارت چیه که نمیتونم کمکت کنم!
حس کرد از این حرفش ناراحت شد، غبار غم روی قرص ماهش نشست، جوری که قلبش تیر کشید. نمیدانست این چه حسی بود که او را مجاب به کشف درون این دختربچه میکرد. صورتش را با دستانش قاب گرفت.
– حرف بدی زدم؟
رمانهههه؟؟
همون که مینوشتیش؟
واایی😍😍😍
نه بابا🤣 رمان بود که کنار اسمش باید قید میکردم🤦♀️ کو تا اون رمانه تموم شه. الان هم یه هفتهای هست دست به قلم نشدم. وقت ندارم خواهر😂
خوش برگشتی لیلا جان سورپرایزمون کردی گلم😍
رمان نیست بچهها. داستان کوتاهست😍
همونم خوبه دستت درد نکنه🙏❤
خیلی خوشحالم کردی خانم مردای عزیزم که برگشتی.اولش,متوجه نشدم شمایید,یه کم که خوندم فهمیدم ,رفتم بالای صفحه رو نگاه کردم,حدسم درست بود😍❤ خیلی هم خوبه که داستان کوتاه هست🤗😊
سپاس از محبتت مهربونم😍🤗
آره کلاً سه قسمته کاملش کردم ادامهاش رو حتماً براتون میذارم💓
دست گُلت درد نکنه.به خوش قولی شما ایمان دارم.🤗😊😘
به به
لیلا اومدههه
چی چی اورده؟یه داستان کوتاهه
اومدم از هند اومدم💃🏽
با داستان کم اومدم🤣🤣
چقدر قشنگ:) دمتون گرم🙌🏾
چقدر دلم برایِ قلمِ جذاب و گیراتون تنگ شده بود …
اون بخشی که در موردِ پدرِ ستاره ، صحبت به میون اومد، چقدر حسِ کمبود بهم دست داد
خوش بحالِ ستاره و امثالش؛)
نظر لطفت موجب دلگرمی همیشگی منه🤗💛
ایشاالله که جای خالی عزیزی احساس نشه😟
بدرخشید✨❤️
خلا روحی ، بزرگترین کمبوده …
حتی اگه جسم و وجودیتِ کسی پیشت باشه و خودش نه … بازم حسِ تلخِ نداشتن و نبودن در ضمیرِ آدم رخنه میکنه …