کاکتوس | قسمت ۳
بیخیال شانه بالا انداخت و دوربین عکاسیاش را از دور گ*ردنش باز کرد. ته کوچه دوباره چشمش به همان مرد دیروزی افتاد. در حالی که کاپشن چرمی روی شانههایش گذاشته بود، سیگار دود میکرد. از رفتن به خانه نهال ممانعت کرد و به سمت مرد قدم برداشت، چیزی او را به سمتش میکشید. نیلوفر با تعجب او را از پشت سر خواند.
-هوی! کجا میری دیوونه؟
بیتوجه به حرفش به مرد نزدیکتر شد. خلوت بود و در این سرما کسی به جز او در محله به چشم نمیخورد. نیلوفر وقتی دید که حریفش نمیشود به اجبار دنبالش به راه افتاد. وقتی که به مرد رسیدند نیلوفر از قیافه مرد ترسید و قدمی به عقب برداشت. زیر گوشش گفت.
-بیا بریم ستی! یه وقت دیدی برات دردسر میشه. یه نگاه بهش بنداز، عین جانیها میمونه!
نگاه تندی تحویلش داد تا دست از پرچانگی بردارد. مرد متوجهی حضورشان شد. مثل مرده متحرک سر بالا گرفت. نیلوفر تا نگاهش به صورتش افتاد خون در رگهایش یخ بست. رنگش شد عین گچ دیوار! با تعجب و کمی کنجکاوی نگاهش بین آن دو در گردش بود. مرد هم دست کمی از دوستش نداشت. دید که پلکش لرزید و رنگ از رخش پرید. نم اشک میان چشمان دریایی متلاطمش غلتید. یک جای کار میلنگید! نگاه به سمت نیلوفر چرخاند و آرام تکانش داد.
– حالت خوبه؟ به چی خیره شدی؟
با صدایش از خلسه خارج شد. آثار بهت و شوکزدگی هنوز هم در صورتش پیدا بود. به تته پته افتاد.
– این این… .
انگشت به سمت مرد نشانه رفت و ناباور سر تکان داد.
– نه، امکان نداره! اون که ایران نیست.
این جملات بی سر و ته چه بود از دهانش خارج میشد؟ چه سر و سری با این مرد داشت؟ هر دو شانهاش را گرفت و محکم تکانش داد تا دست از هذیان گفتن بردارد.
– به من نگاه کن. در مورد کی داری حرف میزنی؟
پرغضب شانهاش را از زیر دستانش جدا کرد. اشکهای لجوج از گوشه چشمانش شروع به باریدن کردند.
– شهریاره! دربارهاش بهت گفته بودم، این مرد شهریاره.
مثل برق گرفتهها به طرف مرد چرخید. سرش پایین بود اما مشت روی پایش بدجور میلرزید. محال بود این مرد با لباسهای کهنه و پاره پوره شهریار باشد! آن موهای یک دست مشکی و صورت شش تیغهاش هیچ شباهتی به این سر و روی آشفته نداشت. انگار سالها بود شانه روی موهایش نخورده بود! قد و هیکل ورزشکاری شهریار کجا؟ و این شانههای افتاده و لاغر کجا؟ امکان نداشت. سریع به طرف نیلوفر چرخید و با قاطعیت ل*ب زد:
– توهم زدی نیلو! این مرد هیچ شباهتی با شهریار نداره. اصلاً مگه اون آلمان نرفته بود؟
نیلوفر با زاری، بدون این که جوابش را دهد جلوی پای مرد زانو زد و یقه پیراهن رنگ و رو رفته سرمهایش را گرفت:
– بگو دروغه؟ بگو دارم اشتباه میکنم؟
رفته رفته صدایش بالا میرفت؛ اما آن مرد حتی به خودش زحمت نگاه کردن هم نمیداد. دید که سیبک گلویش تکان خورد و نفس سنگینش را از س*ی*نه خارج کرد. ایستاده با تعجب انگار داشت فیلم سینمایی تماشا میکرد. نیلوفر خسته از سکوتش دستش از روی یقهاش شل شد و آرام هق زد:
– مگه نگفتی برای درس و پیشرفتت میری برلین؟ مگه پسم نزدی؟ پس چرا اینجایی؟ چرا؟
اخم کرد. نمیخواست نیلوفر دوباره به آن روزها بازگردد. به طرفش رفت و بازویش را گرفت.
– بلند شو عزیزم، داری با کی حرف میزنی؟ شهریار مرده، خودت همیشه این رو میگفتی؟
مردی که اکنون فهمیده بودند همان شهریار نامرد باشد، با چشمانی قرمز سر بالا گرفت. زخم و ک*بودیهای ریزی روی پیشانی و زیر چشمش خودنمایی میکرد. صدایش عجیب گرفته بود:
– من شهریار نیستم خانم! اشتباه گرفتین.
صدایش عوض نشده بود. انتظار نداشت چنین چیزی از دهانش خارج شود. نیلوفر انگار از شنیدن این جمله آتشش زده باشند. لرزیدن تنش از سرما نبود، از رعشهای که به جانش افتاده بود.
– باورم نمیشه! تو… تو… .
بیتفاوت نسبت به حالش، از روی زمین نمور بلند شد و خاک شلوارش را تکاند.
– باور کن. بهتره همین الان از اینجا برید، هر دوتون.
آخرش را با تحکم گفت و به سمت ساختمان نیمهکارهای که روبهرویشان بود قدم برداشت. چند دقیقه نگذشت که یک موتوری از کنارشان رد شد و ب*غ*ل ساختمان توقف کرد. سر و وضعش به اراذل میخورد! تا نگاهش به آنها افتاد چشمان سیاهش از تعجب مثل گردو درشت شد. کم کم لبخند کریهی روی ل*بش نشست. جلو آمد و با لحن لاتی گفت:
– بهبه، چه حوریهای زیبایی! خدا شوما رو از آسمون فرستاده واس ما؟
بزاقش به ته گلویش چسبید. نیلوفر انگار در این دنیا نبود. در روز چند بار همچین مردهایی به این محله رفت و آمد میکردند؟ یک لحظه از این که دخترانی به سن او، به سن ندا و نهال چقدر میتوانند در معرض خطر باشند وحشت به جانش نشست. قبل از اینکه مرد نزدیکشان شود، شهریار جلوی در حلبی ایستاد و غرید:
– خوش اشتهایی بسه. لقمه ته گلوت گیر میکنه پسر! بیا تا دیر نشده.
مرد پوفی کشید و زیرلب فحشی داد که مو به تنش سیخ شد. آنها در این ساختمان چهکار داشتند؟ زودتر از او نیلوفر به خودش آمد و مثل آلو گرفتهها از بین درزهای در به داخل حیاط سرک کشید. او هم کنارش ایستاد و سعی کرد دید بزند تا شاید چیزی دستگیرش شود. بستهای مشکی درون دست آن مرد غریبه به چشم میخورد. دید که شهریار سرخوشانه خندید و آن بسته را از دستش گرفت و سریع وارد ساختمان شد. چیزی که دیده بود را باور نمیکرد. ب*دن نیلوفر شل شد، همانجا با زانو روی زمین خاکی سقوط کرد و و دست به د*ه*ان گرفت. پلک بههم باز و بسته کرد و شقیقهاش را فشرد. برای چه کاری آمده بودند و چه ماجرایی رخ داد! کاش هیچوقت پا در این محله نگذاشته بود، کاش. صدایی در ذهنش گفت:«اگه نمیاومدی که سیاهی زیر پو*ست این شهر رو نمیدیدی!» در راه برگشت نیلوفر یک لحظه هم گریهاش قطع نمیشد. چیزی نگفت، گذاشت کامل خودش را خالی کند.
– چطور میتونه؟ توام دیدی مگه نه؟
عینک طبیاش را از چشم در آورد و به سر تکان دادن کفایت کرد. نیلوفر میان بغض و گریه، هیستریک خندید و پشت دستش را گ*از گرفت.
– من رو نشناخت واقعاً؟ پس من چرا همون لحظه اول شناختمش.
پوفی کشید و سرعتش را کمی آرامتر کرد.
– الان موضوع مهم اینجاست که چرا شهریار از اون محله سر در آورده؟ خانوادهاش کجان؟
نیلوفر اشکهایش را پاک کرد و سری به تایید تکان داد.
– آره، آره، باید بفهمیم. حداقل باید بدونم چرا چهار سال پیش ترکم کرد.
نگاهش را از رفیقش گرفت و به جاده داد. گذشته دوباره سر از ریشه دوانده بود و میخواست کامشان را تلخ کند. او که همانند خواهر برای نیلوفر بود دید که در این چهار سال چه مشقت و سختی کشید. شهریار جوری قلب رفیقش را له کرد و از او گذشت که دیگر قابل ترمیم نبود. آن شب وقتی موضوع را برای مادرش تعریف کرد اول حسابی دعوایش کرد که چرا سرخود به همچین جاهایی پا گذاشته و بعد به او گفت که بهتر است پایش را از این قضیه بیرون بکشد. اما او به مادرش اطمینان داد که مشکلی پیش نمیآید و کلی کلنجار رفت تا راضی شد، البته تاکید کرد که حتماً یک بادیگارد همراهشان باشد. محسن چند سالی بود که برایشان کار میکرد و به او اعتماد کامل داشتند. نمیخواست در آن محله جلب توجه کنند، برای همین هر سه تیپ سادهای زدند و راهی آن محله شدند. امروز هوا کمی گرمتر بود و به نسبت شلوغتر، همین کارش را آسودهتر میکرد جلوی زن فالگیری ایستادند که جواهرات بدلی به گ*ردنش انداخته بود و خال درشت سیاهی هم پشت ل*بش قرار داشت. بالای بساطش که ایستادند اخم میان ابروهای کلفت سیاهش نشست. رو به محسن کرد و گفت:
– نکنه از اداره میاید؟ ببین آقا، اینجا محل کسب منه، خرج دو تا بچه رو میدم. پس فردا من از نونخوردن بیفتم، تو و این دو تا خانم میخواید شکم اون تولهها رو سیر کنید؟
زودتر از محسن به حرف آمد:
– ما از هیچ جایی نیومدیم خانم. نگران نباشید، فقط میخوایم اگه اجازه بدین یه عکس ازتون بگیریم.
زن با بدخلقی میل و کاموایش را کنار گذاشت.
– من شما از بهترون رو میشناسم خوب بلدین با زرنگی، ما فقیر فقرا رو از راه به در کنید.
بیحوصله پوفی کشید. نیلوفر که تا آن لحظه ساکت بود رو به زن لبخند زد و گفت:
– دروغی در کار نیست خانم. شما هم حق داری، بیکاری پدر همه رو در آورده. من میخوام از شما فال بخرم، قول میدم چندبرابرش بهتون پول بدم، در قبالش یه عکس دستهجمعی هم با هم میندازیم چطور؟
از این پیشنهاد نیلوفر در دل شاد شد. خوب میدانست که راه نرمکردن این زن پول بود و بس. زن که میدانست به ندرت چنین مشتریانی به تورش می خورد، خواستهشان را قبول کرد. بعد از گرفتن فال و عکس از او خداحافظی کردند و به راهشان ادامه دادند. محسن هم در سکوت فقط به دور و برش نگاه میکرد و مراقب بود اتفاق بدی برایشان نیفتد. توی کوچه، نهال مشغول بازی بود. از دیدنش ذوقزده جیغ کشید و به طرفش دوید. خندید و در آغوشش کشید.
– چطوری خانم خوشگله؟
بقیه بچهها با تعجب به آنها خیره بودند. نهال موهای فر و بازش را پشت گوش فرستاد و دندان های خرگوشیاش را به نمایش گذاشت.
– فکر کردم دیگه نمیای اینجا.
به دنبال حرفش نگاهش را به نیلوفر و محسن داد و کنجکاو پرسید:
– اینها دوستهاتن؟
دلش برایش ضعف رفت. حتی محسن که از بچهها خوشش نمیامد با محبت نگاه میکرد.
اوهوم ریزی گفت و به نیلوفر اشاره زد. او هم جوابش را با لبخند داد و زیپ ساکش را باز کرد. همین اول صبح چند بسته لباس و عروسک برای بچهها تهیه کرده بودند. دانهدانه کادوها را به همه داد. لبخندهایشان یک دنیا میارزید و آن برق چشمان معصومشان، تصویر زیبایی در عکسهایش ایجاد میکرد. دلش میخواست در حد توانش به مردمش کمک کند، مردمی که به هر دلیلی بد آورده بودند و در این وضعیت جامعه از پس خرج و مخارج خودشان برنمیآمدند. محسن را فرستاد تا برای بچهها ساندویچ بخرد. از نهال خداحافظی کرد و ب*وسهای به موهایش زد.
– مراقب خودت باش عزیزم. من بازم پیشتون میام.
دخترک برایشان دست تکان داد و لبخند به رویشان زد. همراه نیلوفر، به سمت آن ساختمانی که چند روز پیش پا گذاشته بودند رفتند. با جای خالی شهریار مواجه شدند. نیلوفر سردرگم نگاهی به دور و برش کرد.
– نیست. نکنه از اینجا رفته؟
چانه بالا داد و در حلبی ساختمان را هل داد.
– حتماً این توئه، بهتره بریم داخل.
نیلوفر انگار از آمدن تردید داشت، شاید هم از آن چیزی که میخواست با آن روبهرو شود میترسید. دو ماشین قدیمی و یک موتور درب و داغان در حیاط خاکی به چشم میخورد. این ساختمان هم مثل مردم این منطقه رها شده بود. شاید هم پاتوق یک جمع از افراد خاص بود. از پلههای شکستهی سیمانی بالا رفتند. در راه نیلوفر چند بار سکندر خورد که او نجاتش داد. صدا از کسی نمیآمد، فقط قدمهایشان سکوت خوفآور این خرابه را میشکست. هر کدام وارد اتاقهای جداگانهای شدند. فضای خفه و آلوده اتاق نفسش را در س*ی*نه حبس کرد. ماسکش را از جیب در آورد و به د*ه*ان زد. تار عنکبوت گوشه گوشهی دیوار چنبره زده بود. ناگهان صدای جیغی در ن*زد*یک*یاش شنیده شد. سریع از اتاق خارج شد و به سمت صدا رفت. نگاهش از نیلوفر وحشتزده روی مردی چرخید که که پای بساطش چرت میزد. کسی نبود جز شهریار! انتظار دیگری هم نمیرفت. اول از همه شانههای لرزان نیلوفر را گرفت.
– باید قوی باشی خواهر. یادته دیشب بهت چی گفتم؟
چانهاش لرزید. به من من افتاد.
– ن… نکنه مرده؟!
از او فاصله گرفت و به سمت مرد رفت. این خواب از سر نعشگی بود! آرام لبهی پیراهنش را گرفت و تکانش داد.
– هی بیدار شو، با توام.
چندین بار تکانش داد تا لای چشمانش را باز کرد. از نگاهش ترسید و چند قدم عقب رفت. هنوز هوشیاریاش را به دست نیاورده بود. تیلوفر تحت تاثیر احساساتش، به سمت منقل جلوی پایش هجوم برد و لگد محکمی زیرش زد.
– خیلی پستی! خیلی پست!
چقدر غم انگیز😔🙁😓
اوهوم😔
راستی سال نوت مبارک باشه عزیزم😍 ایشالله شادی توی زندگی همه موندگار بمونه.
سال نو شما هم مبارک.😘انشا الله.😍آرزوی خوشی و سلامتی دارم براتون❤امیدوارم به همه خواسته های قشنگتون برسید😍😊
آخی بیچاره نیلوفر🥲
شب عیدی خواستم با پارت دادن خوشحالتون کنم، ناراحت شدین که!😞
میتونی با رمان جدید خوشحالم کنی🤣🤣
آماده ندارم😂 هر وقتی دارم فعلاً روی تموم شدن رمان شولای برفی گذاشتم. کار بعدیم اسمش عداوت چرکینه، نمیخوام از الان چیزی بگم؛ اما سی و خوردهای نوشته شده و خیلی جای کار داره. ببینیم خدا چی میخواد😂 این داستان رو هم تک رمان یه مسابقه گذاشته بود از بین چند تا اسم باید یه داستان کوتاه بنویسی منم نوشتم و فرستادم، گفتم اینجا بذارم.
خوب کاری کردی😁😂
عیدت مبارک پیشاپیش
ایشالا سال خوب و پر از برکتی داشته باشی💋❤️
قربونت عزیزم همچنین😍
طفلییی نیلوفررر🥲🥲
هعی، دلم واسه شهریار هم سوخت💔
ن من خوشم نیاومد ازش مرتیکه …😁🤦🏻♀️
زود قضاوت نکن😂
یعنی شهریار چطوری معتاد شده؟
ممنون لیلا جان سال نو هم مبارک باشه انشالله که سال خوبی پیش رو داشته باشین
حدس بزنید😁 حالا پنجشنبه میذارم ببینید.
قربونت منیژه خاتون🤗😍 همچنین برای شما😘
سلام لیلا جون چقد خوشحال شدم بازم مهمونمون کردی سال سرشار از برکت، سلامتی، نیک بختی برات آرزومندم عالی بود قلمت پابرجا، افکارت خیالت وسیع به اندازه آسمونا گلم
سلام راحیل عزیزم ایشاالله امسال واسهی هممون قشنگی و زیبایی داشته باشه😍 مرسی که نظر دادی💛
قربان محبتت عزیز دلم با توکل برخدا امسال بهترینها در شب های قدر برا هممون رقم بخوره عزیز دلم الهی امین
دلم واسه شهریار خیلی میسوزه حیفه که خودشو اینجوری بدبخت کرده
دستی دستی آدم خودشو بدبخت کنه گناه داره🥲
سلام خواهر😍 سال نوت مبارک😘 چطوری؟ آره واقعاً دردناکه😔