نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

داستان کوتاه

کاکتوس | قسمت ۵ (پایانی)

4.5
(39)

لبخند زد و از جایش بلند شد.
– می‌تونی از این موقعیت استفاده کنی‌، این محله و آدماش خوراک مستنده‌. نگران امکاناتش هم نباش، ما همه چیز رو برات فراهم می‌کنیم، فقط می‌مونه رضایت خودت.
با حالت گنگ و گیجی نگاهش کرد. رضا به طرف شهریار رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت.
– ناامید نباش رفیق، خدا همه درها رو واسه بنده‌اش نمی‌بنده. من می‌دونم که تو هنوز هم انگیزه و استعدادت رو داری، فقط یه نفر نیاز داری هلت بده
منگ و ناباور پچ زد:
– چی میگی رضا؟!
نیلوفر به جای برادرش جواب داد:
– شروع کن شهریار، اولین مستندت رو بساز. بذار تموم مردم ببیند، بذار به گوش همه برسه که تو حومه‌های این شهر چه آدم‌هایی با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند.
***
هنور چند ساعتی به بستن در سینما مانده بود و ازدحام زیادی از حالا ایجاد شده بود. همراه خانواده‌اش خودش را به سالن رساند. از دیدن نهال و ندا که همراه مادرشان روی جایگاهشان نشسته بودند لبخند روی ل*بش وسعت گرفت. جلوتر از پدر و مادرش به طرفشان رفت و یکی یکی با هر سه‌یشان روبوسی کرد.
– دلم براتون یه ذره شده بود، چقدر خوش حالم می‌بینمتون.
مادر نهال که اسمش زری بود، اکنون حالش با رفتن به دکتر بهبود پیدا کرده بود و کمی آب زیر پوستش رفته بود. نهال و ندا هم لباس‌های نویی بر تن داشتند. دخترک شیرین‌زبان تا پدرش را دید، مثل گربه‌ی بی‌وفا از او جدا شد و خودش را برای بابایی‌اش لوس کرد؛ پدرش هم دختردوست، نهال را روی پایش نشاند و به حرف‌های بچگانه‌اش با جان و دل گوش می‌داد. مادرش با زری خانم آشنا شد و گرم صحبت شدند. همه روی صندلی‌هایشان به انتظار نشستند. آخرین نفرات نیلوفر و رضا بودند. نیلوفر تیپ اسپرت زیبایی زده بود و آرایش کمی هم روی صورتش خودنمایی می‌کرد. کنارش با هیجان نشست و گفت:
– الان شروع میشه، وای.
خندید و نگاهش را به سن داد. دقایقی گذشت که پرده باز شد و مردی با قدم های محکم و استوار پا در صح*نه گذاشت. کت و شلوار سرمه ای براق حسابی به تنش نشسته بود. فرق داشت با آن مرد لاغر بیست روز پیش! موهایش حالا کمی کوتاه‌تر شده بود و ته‌ریشی هم روی صورتش خودنمایی می‌کرد. انگار یک شهریار جدید متولد شده بود. او که در این مدت تلاش‌های شبانه‌روزی‌اش را دید، حتی در مواقع حال خرابش، درون کمپ، به بقیه انگیزه می‌داد و مثل برادر به آن‌ها کمک می‌کرد. حقش بود حالا در این نقطه بایستد. نیلوفر با اشک شوق چشم از او برنمی‌داشت. خوب می‌دانست که دوستش هنوز عاشق این مرد بود و فقط منتظر یک اشاره از او بود؛ اما شهریار به گفته خودش، نمی‌خواست فعلاً روی آینده نیلوفر ریسک کند، حداقل تا پایان طول درمانش. پشت پایه میکروفون ایستاد و گلویی صاف کرد.
– من زیاد اهل رسمی حرف زدن نیستم، فقط قراره کنار هم واقعیت‌های دنیایی که توش زندگی می‌کنیم رو با هم ببینیم. مشکلات جامعه تمومی ندارند اما آدم‌هایی مثل خانم صولت که کلید این پروژه رو استارت زدند می‌تونند جهانمون رو زیباتر کنند و به همه بفهمونند که کاکتوس‌ها هم ارزش دیدن و شنیده شدن دارند.
از آوردن اسمش لبخند روی ل*بش نشست. جوری حرفه‌ای و غلیظ سخنرانی می‌کرد که انگار یک عمر روی سن برنامه اجرا کرده بود.
تمامی حاضرین مشتاقانه به صحبت‌های شهریار گوش می‌دادند.
– این مستند اولین پروژه کاری منه که با کمک و یاری دوستان به انجام رسید. شاید گره از همه مشکلات باز نکنه؛ اما هدف بنده نشون دادن قشر کوچیکی از جامعه‌ست که با خیلی‌هاشون با وجود ناملایمات و سختی زندگی کمر خم نکردن و قوی موندن. برای همین اسم این مستند رو کاکتوس گذاشتم تا همه بدونند، نقص داشتن به معنای تموم شدن زندگی نیست.
با پایان حرفش از همه تشکر کرد و از میکروفون فاصله گرفت. صدای تشویق حضار بلند شد‌. قبل از شروع مستند، شهریار به جمعشان پیوست و کنار رضا در ردیف جلو نشست.
– چطور بود بچه‌ها؟ گند که نزدم؟!
با دست علامت لایک نشان داد، نیلوفر هم شروع به تعریف و تمجید گفتن کرد.
– عالی بودی شهریار.
رضا چشم‌غره‌ای به خواهرش رفت که موجب خنده‌اش شد.
– تعریف نکن ازش خواهر من، این یارو جنبه نداره!
شهریار آن‌قدر غرق‌نگاه به نیلوفر بود که جواب شوخی رضا را نداد. مستند که شروع شد سالن در سکوت عمیقی فرو رفت. اول از همه عکس‌هایی که خودش گرفته بود به نمایش در آمد. آن زن فال‌گیر، بچه‌های کار و دست‌های پینه بسته مردی که برای خرج زندگی‌اش سخت زحمت می‌کشید. اشک میان چشمانش غلتید. نگاهش به پدرش افتاد که با لبخند رضایت‌مندی نگاهش می‌کرد، مادرش هم لبخند از روی ل*بش پاک نمی‌شد. عکس هایی که در مسابقه‌ی دانشگاه، اول شده بودند حالا به دید همگان می‌رسید. احساس سبک بالی داشت. انگار باری از روی شانه‌هایش برداشته شده بود. بعد از پایان برنامه سالن که کمی خلوت شد کادویی که برای شهریار خریده بود را از کیفش در آورد و نزدیکش شد.
– خداقوت مرد قوی!
از صدایش دست از صحبت با نیلوفر کشید. هر دو به سمتش آمدند. نیلوفر با دیدن گلدان کاکتوس خنده‌اش گرفت.
– این چیه ستی؟ چطوری با خودت آوردی؟
شهریار گلدان را از دستش گرفت و پرسید:
– واسه منه؟
چشم برهم زد و سر تکان داد.
– با خودم فکر کردم بهتر و متفاوت‌تر از این کادو نمیشه براتون خرید. کنار پنجره بذارید و هر وقت نگاهتون بهش افتاد به این فکر کنید که تا الان چه مسیری رو طی کردین.
برق قدردانی در میان چشمانش نشست.
– ممنونم ازتون، من باید براتون کادو می‌خریدم، به پاس این همه زحمتی که برای من و امثال من کشیدین.
محجوبانه سر پایین انداخت و بند کیفش را روی دوشش مرتب کرد.
– این چه حرفیه؟ تنهاتون می‌ذارم، به نظرم حرف‌های زیادی برای گفتن دارید.
قبل از رفتن نگاهش به نیلوفر افتاد در حالی که با صورت سرخ شده از خجالت برایش خط و نشان می‌کشید. خندید و از سالن خارج شد. نسیم ملایم پوستش را نوازش داد. کنار خیابان چشمش به پسر نوجوانی افتاد که میان ماشین‌های در رفت‌و‌آمد اسپند دود می‌کرد. نفسش را در هوا فوت کرد. آن پسر هم یک کاکتوس بود، میان این همه گل‌های رنگ و وارنگ دیده نمی‌شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
7 ماه قبل

کاکتوس هم بلاخره گل داد😍😂
ولی واقعا دلم به حال این قشر میسوزه دارن پا سوز میشن یجورایی انگیزه از بین رفته چون نسل اندر نسل همینطور‌زندگی کردن فک میکنن جای پیشرفتی ندارن🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

کاش همه افرادی که شبیه شهریار هستن مثل شهریار بخت باهاشون یار بشه و کسی از راه برسه کمکشون کنه نجات پیدا کنن از شرایط بدشون.
ممنون لیلا جان موضوع خوب و متفاوتی بود این داستانت موفق باشی عزیزم❤😍

سعید
سعید
7 ماه قبل

داستان بسیار زیبایی بود
قلمت مثل همیشه عالی بود.
ولی واقعا دم ستاره گرم

خسته نباشی

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط سعید
saeid ..
پاسخ به  لیلا مرادی
7 ماه قبل

خودمم لیلی خانم
خوبی چه خبر

saeid ..
پاسخ به  لیلا مرادی
7 ماه قبل

سال نو شما هم مبارک باشه لیلا جان 🌷

آلباتروس
7 ماه قبل

چه زود تموم شد
ولی خوشحالم پایانش خوب بود.
راستی میشه بگی این ایده چجوری بهت الهام شد؟

sety ღ
7 ماه قبل

چ خوب ک شهریار خوب شد 😁
دمت گرم لیلا جونم💖😘

camellia
camellia
7 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم.مرادی عزیزم.😘سر وقت,منظم,متفاوت باموضوعی جالب 🤗😊

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

عزیزم ممنونم رمان موضوع متفاوتی بود زیبا بود قربونت ممنون از زحماتت گلم و ای کاش جامعه به سمتی سوق داده می‌شد که در اولین نگاه هر انسانی متوجه خودش بشه قبل از اینکه دیر شه

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x