༻پـــــریـــآ پارت 10༻
سلام خدمت خوانندگان این رمان ،این مدت اتفاقاتی افتاد که نتونستم پارت جدید بزارم ،پوزش میطلبم از همه ی ی عزیزانی که رمان من رو دنبال میکنند🥂🌷
part 10
….
منم با همون پوزخند جوابشو دادم،هه فک کرد کیه…
بعد با ی قیافه ی جدی رو به همه گفت من خسروی هستم سام خسروی..
امیدوارم این ترم با کمک و همکاری همدیگه به خوبی و خوشی تمومش کنیم
……
با اصرار بچه ها و التماس کردنشون به استادجدیدمون یا همون چلغوز بی خاصیت خودمون،یجورایی باهزاران منت و قیافه گرفتن برامون ارزش قائل شد ک درس نده و تا اخر تایم کلاسش فقط با سوالهای بچه ها که هرکدوم یه سوال متفاوت میپرسیدن،به پایان رسید…
قبل خارج شدن رو به هممون کرد و گفت:البته من همیشه اینطور نیستم و اخلاق امروزمو به پای روزهای آینده ای که همو میبینیم نزارید چون من تو درسم خیلی جدیم…
بعد رفتنش همه از کلاس بیرون رفتیم دست مهسا رو گرفتم و ب سمت غذا خوری رفتیم تا دلی از عزا در بیاریم…
خب مهسا خله داشتی میگفتی…
مهسا نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت: خل خودتی،ازگل…
خب چیو داشتم میگفتم…بعد یه مکث ادامه داد پرپری…وبعد ابرویی برام بالا انداخت..
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و چیزی نگم تا از جواب دادن به سوالام طفره نره…
لبخندی زدم و گفتم همون قضیه ای که تو ماشین قرار بود تا بهم بگی…
مهسا یه هورت از چاییش خورد و گفت:من یادم نمیاد!!!مگه قرار بود چیزی رو بهت بگم؟؟؟
من:مهسا مسخره بازی در نیار،منظورت از حرفی که تو ماشین زدی چی بود؟چیو ازم مخفی میکنی…
مهسا:ها اونو میگی…
سرمو تکون دادم و اون ادامه داد هیچی خره ،فقط خواستم یجورایی جواب دیر کردناتو با اون حرفم بدم که بری تو خماری….
پوکر فیس نگاهی بهش کردم و گفتم واقعا که خیلی خری،خیلییییی….
___♧
اون روز،کلا روز معارفه بود ،تا کل استادانو بشناسیم…
خسته و کوفته کفشامو در اوردم و دمپایی رو پوشیدم و لاخ لاخ کنان بسمت بالا رفتم…
درو باز کردم و داخل رفتم هرکدوم از لباسا رو در اوردم و به یه سمتی پرتاب کردم..
شت یه شوهرم گیرمون نمیاد که ترک تحصیل کنیم …..
نگاهی به ساعت کردم یه ربع به چهار بود،تعجب برانگیز بود که گرسنم نبود…
لپ تاپ رو،روشن کردم و اهنگی رو پلی کردم…
و روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم تا خودمو به آرامش دعوت کنم
………………..
توی این مدتی که دانشگاه میرفتم ی پسری برام مزاحمت ایجاد میکرد مزاحمت که نمیشد گفت قصدش جدی بود ولی خب من فعلا دنبال این چیزا نبودم…
منم تنها جوابم یه کلمه بود…نه….
پسرخوبی بود،یه دو ترم از من بالاتر،حتی بهم گفت منتظرم میمونه،اما من خرم یه پا داشت،که تو این اوضاع بی شوهری بهش بگم نوچ
***
صبح با الارم گوشیم ک زنگ میخورد بیدارشدم ،هرچند نمیشد اسمشو گذاشت صبح،چون هنو شب بود،چنبار مشتمو محکم کوبیدم به بالش،و جیغ خفه ای کشیدم….
بهرحال هرطور که شده بود،ازجام بلند شدم…. امروز قرار بود با بروبچ دانشگاه بزنیم به دل کوه ،نمیدونم چرا یهو فاز بز کوهی رو گرفتیم…
بسمت حموم رفتم تا با یه دوش کمی سرحال بشم …بعد یک دوش یه ربعه از حمام بیرون اومدم…حوله ی کوچیکمو دور خودم پیچیدم و لباسای مورد نظرمو روی تخت گذاشتم که یه هودی وشلوار ستش باهم بود
….
موهامو سشوار کشیدم و بافتمشون
بعد ی ارایش ملیح ک با رژ لب صورتی مات و ریمل تموم میشد ،کلاهمو سرم گذاشتم و برای بار آخر نگاهی به آینه انداختم…
کفش مخصوص کوهنوردیو پوشیدم که دیروز بعد تمام شدن تایم دانشگاه خریده بودم
……
شب قبل که با مهسا صحبت میکردم قرار بود مهسا و بهمراه دوتا دیگه از دخترا به اسم میترا و نگار سوار ماشین من شن و آقایون که شامل کاوه ،حسام،امیر و سام که حسابی باهاشون رفیق شیش شده بودن ،باهم بیان….
تصمیم گرفتم قبل اینکه دنبال بچه ها برم،باک ماشینو پرکنم که بعدش به ترافیک نخوریم…
توهمین فکرا بودم ک یهو زرتی خوردم به ماشین جلویی…
…..
با اینکه شدت تصادف اونقد زیاد نبود ولی، بهم شوک وارد کرده بود…. نمیتونستم سرمو بالا بگیرم که ببینم چه گلی کاشتم..
……
صدای باز و بسته شدن در ،ماشینو میشنیدم ،تا اینکه با شیء به شیشه ماشین زد ،تا شیشه رو پایین بیارم،
به ندرت سرمو بالا اوردم و با دیدن شخص روبروم که سام بودتعجب کردم…و حس گرد شدن چشمم رو داشتم…
ن تنها چشمهای من گرد شد بلکه
چشمهای سام هم گرد شده بود…
باهمون پوزخند همیشگیش گفت چطوری…
هیچوقت دلیل دشمنیش رو درک نکردم…
خواستم جوابشو بدم که یلحظه حس تاریکی مطلق رو داشتم
قبل اون تنها چهره ی هول زده ی سام رو دیده بودم…..
……
عزیزم به نظرم رمانت خیلی خوبه ولی زیاد وارد جزئیات میشی و صحنه های حساس رو خیلی سرسری رد میشی
مرسی از نظرت حتما از حرفت الگو میگیرم
و انجامش میدم