رمان هزار و سی و شش روز پارت 20
🌒هزار و سی و شش روز 🌒
🌒پارت بیستم🌒
خونه رو عوض کردیم و یه خونه تقریبا کوچیکتر از خونمون بغل خونه مادربزرگم گرفتیم
مامان عاشق این خونه شده بود دنبال خرید لوازم جدید رفته بود
با کلی زحمت تونستیم راضیش کنیم که خونه به نام خودش زده بشه
اون از بیست و شش سال زندگی کنار پدرم حداقل ترین سهمش یه خونه بود
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم
به شرکتی که اخرین بار پنج سالم بود دیده بودمش خیره شدم
بزرگتر و مدرن تر شده بود
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم
همه کارکنان بلند شدن و تا کمر خم شدن
پدر من ادم سلطه گر و مغروری بود و توقعی بیش از این که کارکنانش باید تا زانو براش خم بشن ازش نمیرفت
همه اتاقا رو دیدن کردم و به اخرین اتاقی که درش بسته بود خیره شدم
به سمتش رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم ولی قفل بود
منشی که همراهم اومده بود تا هر پرسنل رو بهم معرفی کنه گفت:
_این اتاق قفله به دستور اقای سلطانی
_چرا؟
_این اتاق ویژه هستش و گفتن فقط صاحب اصلیش میتونه در اینجارو باز کنه
سری تکون دادم و به سمت اتاق خودش رفتم
دیزاین اتاقشم عین دلش سیاه بود
روی صندلیش نشستم و به روی میزش خیره شدم
مجسمه سنگ مرمر ماه ک کج و بدون تقارن تراشکاری شده بود خیره شدم
مجسمه رو کمی جلو کشیدم و پرت شدم تو گذشته
_بابا جونمممم
_جانم پدرسوخته
_این نقاشیو میشه قاب کنی بزاری روی میز شرکتت؟
_چرا؟
_میخوام هروقت ک پیشم نبودی با دیدن معنی اسمم یادم بیوفتی و بهم زنگ بزنی
ولی زنگ نزدی بابا
ای کاش زنگ میزدی شاید با یه زنگت متونستی کلی سرنوشتمونو تغییر بدی
دستی روی امضای کج م که تراشکار با ماهری کامل به تصویر در اورده بود کشیدم
نفسی ک از دلتنگی پر بود رو بیرون فرستادم و تکیه دادو
همه اینا نشون میداد اون ممو ولی چرا همیشه وانمود میکرد من براش مهم نیستم؟
همه کاراش پیچیده بود مثل باطنش
همه کشو های زیر میزش پر از پرونده های کاری بود و خداروشکر اینجا دیگه پرونده جنسی وجود نداشت
در اخرین کشو رو باز کردم و با دیدن جعبه ای کنجکاوانه بیرونش اوردم و درشو باز کردم
حیرت زده خیره تیکه مویی که پنج سالم بود با قیچی کوتاهش کردم شدم
وقتی بچه بودم باهاش دعوام شد و برای اینکه عصبانیتمو تخلیه کنم قیچیو برداشتم و تره ای از موهامو کوتاه کردم
خنده ای کردم
هیچوقت فکر نمیکردم موهامو برداشته باشه و یادگاری برای خودش بزاره
از بچگی هم تنها چیزی که موقع ناراحتی و عصبانیت بهش هجوم میبردم موهام بود
خنده م تبدیل به بغض شد
منو بابام همدیگرو میپرستیدیم
چرا یهو اینقدر باهم غریبه شدیم؟!
قطرات اشکم گونه م رو نوازش میکرد
کاغذو داخل جعبه گذاشتم که کلیدی بغل دسته موهام دیدم
حتم داشتم این کلید همون اتاق هست
در جعبه رو بستم و گذاشتم سر جاش
به سمت اتاق رفتم و درشو باز کردم
هر چه بیشتر تو این شرکت کاوش میکردم بیشتر تعجب میکردم و حال با دیدن تصویر روبروم دوباره گذشته برام تداعی شد
_ماهین اینجارو میبینی؟ برای تو درستش کردما، این اتاق مخصوصه، فقط خودت میتونی پا توش بزاری، خودت با سلیقه خودت دیزاینش کنی، میخوام بشی بزرگترین طراح ساختمون، میخوام وقتی بزرگ شدی تو همین اتاق بغل خودم کار کنی و هروقت دلم تنگت شد سریع بیام پیشت
گلوله های داغ اشکی بود که از گونه م سرازیر میشد
چقدر برای این روز باهم ارزو داشتیم و نقشه چیدیم
بابام سر حرفش مونده بود و نزاشت هیچکس جز خودم واردش بشه ولی بقیه قول هاش چیـ؟!
ای کاش سر بقیه حرفاشم میموند شاید حال این اتفاقات نمیوفتاد
من حالا طراح شده بودم ولی نه طراح ساختمونای پدرم
احساس ضعف کردم و دستمو به دیوار کنارم رسوندم
تکیه به دیوار دادم و خیره تمام ارزوهامون که دود شده بود، شدم.
بابا چکار کردی با ارزوهامون؟!
با حالی خراب از اون شرکت نفرین شده بیرون اومدم
چرا هرچی فکر میکنم با وجود اون اتفاقات از پدرم به اندازه قبل نفرت ندارم؟
چرا نفرت جاشو به ترحم داده؟؟
تهوع شدید بهم دست داد و کنار زدم
سراسیمه بغل جوب هجوم بردم و عوق زدم
با هر عوق، تمام نفرتم از پدرم رو بالا میاوردم
بی جون تکیه دادم به درخت تا کمی حالم جا بیاد
پیرزنی به سمتم اومد و گفت:
_بار شیشه داری مادر؟
پوزخندی زدم
فقط همینو کم داشتن حاملگی از همسر نداشتم
_نه معدم بهم ریخته یکم
از کیفش شیشه ابی در اورد و بهم داد
صورتمو شستم و کمی ازش خوردم
حالم کمی بهتر شده بود و میتونستم بلند شم
با تشکر از اون پیرزن به سمت ماشین رفتم و حرکت کردم
خونه هنوز وسایلش تکیمل نشده بود و فعلا خونه مادربزرگم بودیم چون اون خونه رو همراه با وسایلش اجاره دادم
دلم نمیومد اجازه بدم کس دیگه ای توی اون خونه خاطره سازی کنه و رشد کنه
مامان با دیدنم گفت:
_الهی پیر بشی دختر که منو پیر کردی
_چیشده مادر من؟
_چرا گوشیتو جواب نمیدی هان؟
به پیشونیم ضربه ای زدم و گفتم:
_وای مامان به جون خودت گوشیمو تو شرکت جا گذاشتم
مامان نگاه عصبی بهم انداخت و با دیدن صورتم عصبانیت جاشو به نگرانی داد و گفت:
_تو چرا مثل گچ سفیدی؟ باز هیچی نخوردی نه؟
_یکم فشارم پایینه الان یه چیز میخورم خوب میشم
_ماهین میزنم تو دهنتا، برو گمشو لباساتو عوض کن شامتو گرم کنم
سری تکون دادم و محل مشاجره رو ترک کردم
لباسم رو با لباس خونگی عوض کردم و دستی به موهای کوتاهم که به کمک ارایشگر حالت دار شده بود کشیدم و به صورتم ابی زدم
با بیرون اومدن از اتاق دایی رو دیدم
_به به اِلی موچولی ، پارسال فامیل امسال غریبه چخبر
دایی همزمان با شوخی و پرسیدن احوالم تیکه سنگینی بهم انداخت
_عی بابا شما ستاره سهیلی مطب زدی دیگه تموم وقتتو صرف بیمارانت میکنی اونوقت من غریبه شدم؟
_جدیدا تو پیچوندن ادم و جواب تو استین داشتن هم ماهر شدی ماهین خانم
خنده ای کردم و گفتم:
_عی بابا دایی جان
با صدای مادربزرگم که برای شام صدامون کرد سریع به سمت پذیرایی رفتیم و مشغول شدیم
(سسلاام من اومدممم😆
کلی رمان مونده ک نخوندمشونن🥲ولی ایشالا استارت میزنم و زود خودمو به پارتای جدید میرسونم
دوستان واقا حمایت ها کمه ویو فوق العاده کمه من کم کم دارم شک میکنم به اینکه نویسنده خوبیم یا نه😕💔)
اگر میشه اسم رمانمو درست کنین من هرچی میزنم نمیشه
❤️❤️❤️❤️قشنگ بود نویسنده جان
مرسیییووو❤❤
پارت خیلی زیبایی بود که از خوندنش کیف کردم، کاش پدرش زنده بود😔
اوخودا
لیلا جون خدایی تو نباشی من اصن امیدی برای پارت گذاشتن ندارم مرسی با انرژی و کامنتاتتت❤
اره متاسفانه پدرش خیلی از فرصت هارو سوخت کرد😕
اوووووو ازین طرفا😂
بوخودا دلم نیومد تا فردا بصبرم ولی این دنبال کننده ها اینقد نامردن دلشون اومد دلم را به خون بکشند🥲😂
شک نکن تو نویسنده خوبی هستی اما بچه ها نیستن خیلیاشون😁✌🏻
قبونت نرگسییی❤❤
پارتتت عالی بود و خیلی دلم به حال باباش سوخت آخه با این همه دوست داشتن چرت قرار داد جنسی و …میکرده؟
فدایتتت❤
ثبات شخصیتی نداشت مرتیکه 😒🔪
ولی بچه هاشو دوس داشت😂
این دختره یه داداش داشت کجاست اون؟
فقططططط نگرانشم همین🫀😌
کیانو میگی؟ 😂
اونو موش خورده 😂😂😂
موش نخورتش ننه 🤣
بچمو وردار بیار 🫀🥲
🤣چشم میارمش
خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ بود واقعا
مرسییی❤❤😁