کاکتوس | قسمت دو
تندتند سر تکان داد و نچی کرد. آهی کشید و دست از دور صورتش برداشت.
– پس چرا غمبرک گرفتی؟ هوا داره تاریک میشه. راستی خونهات کجاست؟
با لحن بچگانه و معصومانهاش سر کج کرد و جواب داد:
– خونهمون از اینجا خیلی دوره. بدون پول نمیتونم برگردم، وگرنه آقا غلام دعوامون میکنه.
چشمانش ریز شد. کمی خودش را جلو کشید.
– آقا غلام دیگه کیه؟ همسایتونه؟
میخواست با سوال پرسیدن دخترک را به حرف بکشد. موضوع داشت جالب میشد. نهال چینی به بینیاش داد و با حالت منزجری گفت:
– صاحبخونمونه. ازش بدم میاد، همش من رو دعوا میکنه، نمیذاره تو حیاط بازی کنم.
حدس میزد که از آن مردهای غرغرو و بیاعصاب است که راه به راه سر این طفل معصوم فریاد میزند. دست زیر چانهی دخترک گذاشت و سرش را بالا آورد.
– میخوای به اون مرد پول بدی؟
اوهوم ریزی از دهانش خارج شد و اضافه کرد:
– مامانم مریضه، چند ماهه که نمیتونه کار کنه. آبجی ندا میگه اگه تا فردا پول جور نکنیم آقاغلام ما رو از خونهاش پرت میکنه بیرون.
تازه همه چیز برایش روشن شد. ناباور و مات نگاه از دخترک گرفت و به نقطهی نامعلومی خیره شد. در همین شهر به فاصله چند ساعت دختربچهای زندگی میکرد که سرمای بیرون را به جان میخرید برای دادن طلب صاحبخانه، آنوقت مادر او، نگران از این که مبادا سرما بخورد اجازه خارج شدن از خانه را به او نمیداد. چه تضاد تلخی! نیرویی در وجودش زبانه میکشید که به دخترک کمک کند. این بچه در این سن به جای فکر کردن به این چیزها باید در کودکی شیرین خودش غرق باشد. با این فکر، سر به طرفش چرخاند.
– میتونم به عنوان دوست کمکت کنم؟
متعجب به دست دراز شدهاش خیره شد.
– تو خیلی بزرگی ستاره! با من هم فرق داری، چرا میخوای دوستم باشی؟
اخم مصنوعی بین ابرویش نشاند و لپش را کشید.
– دیگه از این حرفها نزن دختر خوب. حالا بلند شو که باید زود برسونمت خونه.
به دنبال حرفش ایستاد و دخترک را از جا بلند کرد. نهال با همان تعجبش بدون این که قدمی بردارد دست به کمر زد و پرسید:
– آخه میخوای کجا بیای؟ من که الان نمیتونم برگردم. آقاغلام ببینتت کفری میشهها.
بدون توجه به حرفش، دستش را گرفت و راه خروجی پارک را در پیش گرفت.
– تو کاری به این کارها نداشته باش. من از هیچکَس نمیترسم، حالا میخواد هر کی باشه.
نهال در بین راه پیش خودش فکر میکرد که این دختر شیکپوش و زیبا چطور میخواهد جلوی صاحبخانه پیر و خرفتشان با آن کله کچل و شکم گندهاش بایستد. با تاکسی به سمت محلهشان حرکت کردند. هر چه که میگذشت خیابانها شلوغتر و ساختمانهای دورشان قدیمی و فرسودهتر دیده میشد. ستاره تا به اکنون پا در چنین محلههایی نگذاشته بود. کوچههای تنگ و باریک که بچههای قد و نیمقد تویش بازی میکردند و خانههای آجرنمایی که بعضیهایشان همانند خرابه بود و ستاره با خود فکر میکرد، آیا کسی درون این آلونکها زندگی میکند؟!
:«آلونک!» لقبی که مادرش به خانه نود متری قدیمیشان داده بود و دائم غرش را به پدرش میزد. سر آخر هم مجبور به فروختنش شدند و یک ویلا، در منطقهی خوش آب و هوای تهران خریدند. با توقف تاکسی، کرایه را حساب کرد و همراه نهال از ماشین پیاده شد. سگ ولگرد سیاهی، در کوچه پرسه میزد. پیرمردی، روی پله خانهاش در حال چرت زدن بود، در حالی که میان انگشتانش سیگار دود میشد. یک لحظه از آمدنش پشیمان شد. همانجا کنار حصار خانهای ایستاد. نهال وقتی مکثش را دید راه رفته را برگشت و جلویش ایستاد.
– چرا وایسادی ستاره جون؟ خونهمون ته کوچهست.
به خودش آمد، سعی کرد افکار منفی را از ذهنش خارج کند. دست دخترک را گرفت و با آن نیمبوتهای پاشنهبلندش کوچهی طویل شنریزی شده را قدم گذاشت. اکثر خانهها ساختمانهای دوطبقه قدیمی بودند که انگار داشت فرو میریخت. بینشان چند خانه نوساز هم پیدا میشد. پنجرهها حفاظدار و آهنی بودند، مثل زندان! هر چه به انتها نزدیکتر میشدند کثیفی و بوی تعفن بیشتر نمود پیدا میکرد. توجهاش به سمت مردی جلب شد که پایین دیوار ساختمانی نشسته بود. لباس مندرسی بر تن داشت و موهای سیاه و ژولیدهای داشت. نگاه مرد بالا آمد. چشمان درشت طوسیاش بین صورت زرد و پرریشش شاید تنها عضو زیبای چهرهاش بود. مرد در سکوت خیره نگاهش میکرد. لرز وجودش را گرفت. همه چیز اینجا عجیب بود. نهال دستش را به طرف خانهای کشید.
– بیا دیگه، به چی خیره شدی؟
خودش را جمع و جور کرد و نگاه از آن مرد گرفت. جلو در فلزی قرمز رنگی ایستادند. دخترک سبزه رو و بانمکی که به او میخورد سیزده چهارده سال سن داشته باشد در را به رویشان باز کرد. از دیدن اوی تازهوارد تعجب کرد. نهال رو به سمتش گرفت و با اشاره به دخترک گفت:
– خواهرم ندا، همونی که بهتون گفتم.
نگاهش سمت ندا سوق پیدا کرد، لبخند زد و با لحن صمیمی گفت:
– اسم من ستارهست عزیزم.
دخترک اخم داشت. بدون این که چیزی بگوید با حالت بد و شکاکی نگاهش کرد. سنش بیشتر بود و عاقلتر. سر و وضع او به این محله نمیخورد و از این بابت، دخترک حق داشت مشکوک باشد. خواهر کوچکترش را کنار کشید و پچپچ مانند با او صحبت میکرد. در این لحظات فرصت پیدا کرد که از در نیمه باز حیاط به داخل سرکی بکشد. گرد و خاک همه جا را برداشته بود، ساختمان خانه انگار داشت فرو میریخت، حوض کوچک بدون آبی وسط حیاط قرار داشت، باغچه گلکاری شده کنارش کمی آرامش به او تزریق کرد. با صدای جر و بحثی دست از کنکاش برداشت. نهال در حالی که سعی میکرد گوشش را از بین دستان خواهرش نجات داد موهایش را در چنگ گرفته بود و مدام جیغجیغ میکرد. مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند. سریع به طرفشان رفت تا دعوایشان را بخواباند.
– بس کنید بچهها، چه خبرتونه؟
ندا با حرص و نگاهی تیز به طرفش چرخید.
– به شما ربط نداره خانوم! بهتره از جلوی خونه ما برید کنار.
لحن تند و سردش او را متعجب کرد؛ اما به روی خودش نیاورد و حالتش را حفظ کرد.
– هر چی بگی حق داری، تقصیر از منه که خودم رو کامل بهت معرفی نکردم.
ندا خواهرکش را رها کرد و دست به سینه شد.
– بهت نمیخوره اهل اینورا باشی.
و نگاه گذرایی به سرتاپایش انداخت. قبل از او، نهال در حالی که گوشش را میمالید کنارش ایستاد و با غیض گفت:
– مگه گذاشتی چیزی بگه آخه؟
ندا چشمغرهای به او رفت.
– از تو نپرسیدم! توام باید یاد بگیری با غریبهها اینقدر زود صمیمی نشی.
کمی نزدیکتر شد و تبسمی کرد.
– خیلی عاقلتر از سنت نشون میدی. آفرین بهت دختر. اما باید حواست بیشتر به خواهرت باشه. توی این هوا، براش امن نیست تنها توی خیابونها بگرده.
دخترک بی هیچ حرفی نگاهش میکرد. کمی از تنش چشمانش خوابید. دست روی شانهاش گذاشت و سر جلو برد.
– من فقط میخوام کمکتون کنم. میتونم مادرتون رو ببینم؟
از این خواستهاش جا خورد. کمی این پا و آن پا کرد و سر آخر با بیمیلی جلوتر از او به سمت خانه قدم برداشت.
– دنبالم بیا.
لبخند پیروزمندانهای روی لبش نشست. نهال با آن نیموجب قدش چشمکی نثارش کرد که موجب خندهاش شد. پشت سرش وارد خانه شد. هیچ فکر نمیکرد چنین مکانهایی هم برای زندگی یافت شود. انگار پا در دنیای دیگری گذاشته بود. خانه از یک ایوان بزرگ راهرو مانند تشکیل میشد که سه تا اتاق داشت. به گفته ندا یکی از اتاقها مال آقاغلام و اتاق دومی برای دخترش بود، فقط میماند یک اتاق. درون یک قوطی کبریت زندگی میکردند، پنجرهی کوچک خانه هم محفظهای برای راه دادن نور به خانه نداشت؛ اما تمیز بود، بوی گلاب میداد. گوشهی خانه، چشمش به زن لاغراندامی افتاد که روی تشک دراز کشیده بود. صورت رنگ پریده و نگاه کدرش ناگهان بغض به گلویش چنگ انداخت. زن جوان بود؛ اما سختیهای زندگی او را به این وضع و حال در آورده بود. کنارش با فاصله نشست و آرام سلام داد. نهال و ندا دو طرف مادرشان نشستند. ندا، رو به مادرش کرد وگفت:
– این خانم مهمونمونه مامان، اسمش ستارهست.
زن چند لحظه نگاهش کرد و بعد لبخند کمجانی زد.
– خوش اومدی. دختری مثل شما چرا باید به ما سر بزنه؟
تا خواست جواب دهد موبایل میان جیبش لرزید. مادرش بود. نمیخواست جواب دهد، رد تماس زد. نهال موشکافانه چشم از موبایل گرانقیمتش برنمیداشت.
– توش بازی هم داری؟
ندا با هشدار به خواهرش تشر رفت اما او کوتاه خندید و موبایلش را باز کرد.
– آره عزیزم، بیا اینجا بشین بهت بدم.
از خدا خواسته کنارش نشست. برای دخترک دیدن این تکنولوژی جذابیت داشت. بازی انگری برد را برایش باز کرد تا با آن سرگرم شود.
– ببخشید خانم، ما چیزی به جز چای برای پذیرایی از شما نداریم.
نگاه از نهال برداشت و به زن داد. ندا سرش را پایین انداخته بود و با گوشهی دامن قهوهایش بازی میکرد. وقتی که به سنش بود همه چیز برایش فراهم بود. چقدر بیعدالتی باید بینشان باشد؟! هر هفته مهمانی در خانهشان برگزار میشد و انواع و اقسام غذا و خوراکی تویش سرو میکردند، آنوقت این قشر از جامعه آرزوی خوردن یک میوه بر دلشان مانده بود. از بس ویتامین به بدنشان نرسیده بود که چهرههایشان زرد و نزار بود. سر جایش جابهجا شد و از داخل کیفش چند دسته اسکنانس بیرون کشید.
– این حرف رو نزنید خانم من برای مهمونی نیومدم.
مکث کرد و اسکناسها را سر بر بالینش گذاشت.
– لطفا فکر بد نکنید، این کمترین حق شماست که راحت زندگی کنید. پول زیادی نیست اما میتونه مشکلتون رو حل کنه.
چشمان عسلی زن پر از اشک شد. ندا اخم کرده از جا برخاست و به طرف آشپزخانهی کوچک خانه رفت. فقط نهال بود که بیخیال غرق در بازیاش بود. مستاصل نگاهش را به زن داد.
– به خدا نمیخواستم ناراحتتون کنم. از روی ترحم یا دلسوزی نیست؛ اما دخترهاتون حقشون نیست که توی این سن به جای درس و بازی کردن برای کار به خیابون بیان.
زن نم اشکش را با سرانگشت گرفت و در جایش نیمخیز شد.
– تو راست میگی دخترجان. تا شوهرم زنده بود زندگیمون خوب بود و یه بخور نمیری داشتیم؛ اما وقتی به جرم مواد اعدامش کردن من و دخترهام سیلون و ویلون شدیم.
با ناراحتی سر پایین گرفت و لب گزید. حتی فکر کردن به این چیزها هم تنش را میلرزاند چه برسد به لمس کردنشان. حس میکرد به عنوان یه انسان بیست و دو ساله کوتاهی بزرگی در حق هم نوعانش انجام داده است. او در این سالها راحت میان پر قو زندگی میکرد و کسانی مثل این مادر و دو دختر آرزوی یک خواب راحت با شکم سیر داشتند. با خود فکر کرد اگر مادر او هم مثل مادر نهال مریض بود چه حالی به او دست میداد؟ او همیشه از رفتارهای مادرش گله و شکایت میکرد، بی آنکه قدر وجودش را بداند. هیچ چیز ارزش سلامتی را نداشت، ارزش خانواده داشتن. آن روز که به خانه برگشت هوا تاریک شده بود. مادرش که پای سریال مورد علاقه ترکیاش نشسته بود با دیدنش شروع کرد به غر زدن:
– میموندی نصفه شب میاومدی؟ هیچ معلوم هست کجا بودی؟ گوشیت رو چرا جواب ندادی؟
آنقدر غرق در خیالاتش بود که به گفتن ببخشیدی بسنده کرد و راهی اتاقش شد مادرش هم با تعجب از این که جوابش را نداده به رفتنش نگاه کرد. حتی برای شام هم از اتاق خارج نشد. فکرش مشغول نهال و آن محله بود. ناگهان جرقهای در ذهنش زده شد. این فکر یکهو به ذهنش آمد؛ اما عجیب در مغزش ریشه دواند. سریع از روی تخت بلند شد و به سمت کولهاش رفت، دوربین عکاسیاش را از تویش بیرون کشید. لبخند روی لبش نشست. از پنجره به آسمان مه گرفته بالای سرش خیره شد. چطور زودتر به فکرش خطور نکرد؟ سوژه عکسش آن محله میتوانست باشد. همیشه از زیباییها عکس میانداخت، چرا نباید یک بار این واقعیات تلخ را درون دوربین خود ثبت میکرد؟ شاید خدا نهال و او را سر راه هم قرار داده بود که گره کار هر دویشان باز شود. با این فکر که فردا دوباره پا در آن محله میگذارد روی تخت دراز کشید و چشم بست.
***
نیلوفر همراهش بود، البته به زور! دائم اخم و پیف میکرد که این منطقه پرت را از کجا پیدا کرده است؟ اما او برخلاف دفعه قبل، راحت و آسوده در کوچه قدم میزد.
– نترس نیلو. این عکسها غوغا میکنه، بهت گفته بودم که دنبال یه چیز متفاوتم.
چپچپ نگاهش کرد و ابروهای پهن قهوهایش را بههم نزدیک کرد
– من که میگم گیر میفتی. میدونی همچین جاها خلاف و جنایت چقدر بیداد میکنه؟
این نوشتهی زیر، منظور به شخصی نیست لطفاً سوء برداشت نشه، اما از مفهوم پیام خوشم اومد و لازم دیدم با نویسندههای سایت به اشتراک بذارم.
:همیشه کاری که قوی باشه نقدهای منفی هم میگیره. مثلاً خودِ محسن یگانه رو خیلیها دوست ندارن ولی خب انقدر معروف شد و توی خارج هم دیده شد. زمانی که همه میگن عالیه یعنی هنوز اثر تو انقدر پخته نشده که بشه کامل درکش کرد. وقتی چندین نفر دقیق به یه چیز پخته نگاه کنن بالاخره یه چیز منفی هم میگن چون طبیعتاً سلیقهها یکسان نیست .
چرا دو دیقه اروم نمیشینه
الان یه بلایی سرش میاد
خسته نباشی
آروم بشینه که داستان پیش نمیره!😂 در ادامه متوجه میشید. مرسی که خوندی فاطمه جان💚
واقعا باید متشکر بود از شما و امثالِ شما خانم مرادی🙌🏾✨
در عصری که همه در بینِ داستان ها و رمان هایی با محوریتِ عشق هایِ پوچ و روابط پیچ در پیچ که بیشتر شباهت به سریال هایِ ترکی دارن غرق هستن و کورسی نا تمام در نوشتنِ چنین داستان هایی هست … قلمِ کسی مثلِ شما که راویِ روایاتِ تلخ اما حقیقیِ قشر ِ بی بضاعت و دغدغه هایِ اصلی جامعه کنونی هستش واقعا قابلِ ستایشه!❤️
نظر لطفته دینا جان😍 من نمیدونم چطور باید جواب محبتهای بیقید و شرطتون رو بدم فقط میتونم بگم خدا رو شکر🙂
سلامت باشید و شاد❤️✨
دستت درد نکنه.خوب و عالی و کامل و سر وقت🤗😊
🌺ممنونم ازت کاملیا جان🌺
ممنون و خسته نباشی
قربونت😘🐣
وای رمان جدید گذاشتیی😍
عالیی، خسته نباشی لیلا جان
داستانه عزیزم، روی عکس هم گذاشتم داستان کوتاه😄 مرسی از نگاهت قشنگم🤗💛
سلام لیلاجان،اون چشمای درشت طوسی،تو داستان نقش داره؟😅
سلام سارا جان😍 در ادامه متوجه میشید🙂
خسته نباشی خیلی قشنگه یه بخشی از جامعه رو به تصویر میکشه که واسه خیلیا سخته🥲
ممنون از نظرت نرگس جان🤗 بله درسته😟
راستی، تو ایتا نمیای؟
سلاااام🙃🖐🏻
منو یادتون هست یا فراموش شدم😌
واییی، نکنه دارم خواب میبینم😮😮
بعد این همه مدت؟! یهو کجا غیبت زد دختر😬😬
اینقدر اتفاقات ها برام افتاد که اصلا نتونستم سمت گوشی بیام🙃
ایشاالله که مشکل خاصی نباشه🙂 در هر حال خوشحالم که برگشتی😍 دلم واسه مهیار و مائده تنگ شده حسابی😂
مشکلی خاص تر از این که کل تنم سوخت😂
مرسی عزیزم❤️🥺 مائده و مهیار که دارن از هم جدا میشن
یعنی چی؟ شاید دلت نخواد چیزی بگی، درست هم نیست توی سایت دربارهی زندگیت بگی، اما عجیبه برام🙁 مائده و مهیار که سنی ازشون گذشته!!
آبجوش از دستم افتاد، ریخت روی تنم… سوختم کامل فقط دست و صورتم سالمه
مهیار و مائده که نمیدونم چی بگم والا
چی میگی؟ اصلاً نمیتونم تصور کنم😨 مگه میشه😮😥 سحر تو واقعاً الان داری اینا رو جدی میگی؟ آخه آب جوش همه تنت رو سوزوند؟! فکر بد نکن اما باورش خیلی برام سخته🤕🤒
🙃🙃
سوختم… من یکماه توی کما بودم
😮😰 متاسفم واقعاً😔 نمیدونم چی باید بگم
😘❤️😔
ایشاالله خدا بهت سلامتی بده دختر💚
مرسی عزیزدلم
من این آخرهاش هی میگفتم سحر کجاست؟ چی.شده! دیگه داشتم نگرانت می.شدم که نکنه خدای نکرده اتفاق بدی افتاده. نمیتونستی یه علائم حیاتی از خودت نشون بدی؟😑
قربونت برم من واقعا دیگه نمیتونستم بیام
دلم واسه تک تکتون تنگ شده کجایین شما💔🥺
اتفاقاً این اواخر نازی سراغت رو میگرفت، دیگه هممون کمتر از قبل میایم سایت منم دیگه اینجا رمان نمیذارم بیشتر توی رمانبوک و تک رمان کار میکنم
عزیزم…❤️ نازی خوبه؟ تو خودت خوبی
همه خوبیم شکر🙂
خداروشکر💝
لیلا خدایی وقتی اینجا یه چیزی میذاری یه کیف دیگه داره خوندنش😍🤣🤦🏻♀️
اسم رمانت ک تو رمان بوک میذاری چی بودش؟؟
سلام ستایش قشنگم🤗خوبی؟ چطوری دختر؟😘 تو همیشه بهم لطف داری، خوشحالم که همچین نظری داری؟ شولای برفی☺ نوشدارو رو که قبلاً میذاشتم یهکمش تغییر داده شده😉
قربونت لیلا جونم😘❤️
هییی میگذرونیم دیگه🤦🏻♀️
تو چیکارا میکنی؟؟؟😁
خوش بگذرونی❤ منم هستم دیگه😅 یه پام مغازه، یه پام خونه، الان هم دم عیده و کارها زیاد😂
مغازه خوش میگذره؟؟؟🤣
هعی بد نیست😂 از چه لحاظ منحرفخان؟